به قول یکی از تویتریا، دیدین یهجاهایی از دست و پای آدم ضربه میخوره، بعد تا یکی یه دست میزنه بهش داد آدم درمیاد؟ طرف هم چهارشاخ میمونه که چی شد، نمیدونسته صدمه خوردی و درد داری و دردت باعث شده داد بزنی...
روح و روان آدم هم ممکنه از این کبودیها و ضربخوردگیها داشته باشه که با سادهترین تماس و تحریک، آدم واکنش عجیب و غیرطبیعی نشون بده...
...
اینا رو به خودم میگم تا روراست باشم و قبول کنم که توی هر طوفانی که پیش میاد دنبال بهانه میگردم تا بهش دو سه تا جملهی خاص رو بگم... هربار بهش اونا رو میگم، از سنگینیشون، یکی دو روزی خودم بیحال میشم. انگار که گفتنشون باعث میشه عمق زخمِ درونم یادم بیاد. انگار جسمم از شدت درد میگه «آخ».
باربد رو تازه خوابوندم و بوی برنج ِ تازه دم شده کل خونه رو پر کرده. آقای ابی "شب مرد تنها"ش رو مثل همیشه برام میخونه و حالا بهترین فرصته برای دوش ِ قبل ِ ماسک ِ زن ِ شاد و راضی از زندگیای که قراره با اومدن مهمونها روی صورتم بنشینه...
شیر دوش رو تا آخر باز میکنم. صدای موزیک از زیر دوش هم به گوشم میرسه. آب میریزه روی موهام. پلکهام. سینهام. شکم ِ کمی جلو آمدهام. پاهام. انگشتهام. صدای آهنگ با قطرهها می پیچیه توی تمام وجودم و خیس میشم. مامان پشت تلفن ازم پرسیده بود نهار چی درست کردم. با دقت براش توضیج دادم که قراره چی سر میز بزارم. هرچند که واقعا نمیدونم اینهمه جزییات مهم بود؟ نبود... تلفن رو قطع کرده بودم و بعد به لکهی روی میز تلوزیون نگاه کردم و دستمال به دست با لکه ها شروع به جنگ کردم. آدم وقتی یک چیزیش هست و حرف نمیزنه باید یه راهی پیدا کنه که خودشو خالی کنه. گاهی پیادهروی. گاهی خواب... و برای یکی مثل من که حالا یه مادر ِ شلوغ هستم و خوابیدن برام رویا شده، تنها چیزی که باقی میمونه همین کشتی گرفتن با لوازم خونه است. درست مثل هفتهی اول اومدن به مشهد که فهمیده بودم انگار باز مقصد اشتباهی اومدم و راهی نداشتم جر سابیدن دیوارهای حمام؛ با نفرت....
قطرههای آب خنک بهم میخورن و همزمان بوها من رو دوره کردهاند. آشپزخانه و خانه رو دوره کردهاند و از لای در نیمه باز به حمام هم رسیدهاند به من. چقدر غمانگیزه که آدم دلش برای بوی یک نوع غذا هم تنگ میشه. که توی جمجمهی آدم، یک گوشه، یه غذا برای خودش جا وا میکنه و هزارسال هم که بگذره، دیدن یه نخودفرنگی ساده میتونه آدمو دلتنگ کنه... آهنگ بعدی "مه لقا"ی آقای داریوشه که نمیدونم چرا نمیتونم بهش گوش نکنم. کاش میدونستم چجوری میشه که آدم میره سراغ ترانهای که میدونه بعد از شنیدنش ممکنه بمیره؟ اون شبی که جادههامون جدا شد این آهنگ رو تا صبح پلی کرده بودم. اون شبی که با یه چمدون اومدم به این شهر و دیدم سیاهچالهای بیش نبوده، همون شبی که انگار همهچیز اون طوری بود که آدم میتونست بمیره... اون شب هم تا صبح این ترانه پخش شد ولی من نمردم. نمردن انتخاب سختتری بود، نبود؟
صدای نق نق پسرکم لابلای صدای داریوش میپیچه توی خونه. حولهم رو تنم میکنم و خیس ِ خیس از اون قطره های نازنین خداحافظی میکنم و درحالی که باربد رو روی پاهام تاب میدم آهنگ رو عوض میکنم... مهمونها نزدیکند
:
بعضی اتفاقها توی زندگی هستن که فقط مال خودتن. گیریم سنگین، سرد، گیریم سیاه...