مریم کریم بیگی دیشب کنسرت ابی بوده و از آقای ابی خواسته که تولد آتنا دائمی نازنین رو بهش تبریک بگه تا هدیهایی باشه برای این دختر شجاع. کلیپ رو لود کردم و آقای ابی وسط نورهای آبی گفت «آتنا» و بقیه با جیغ گفتند دائمی... و من دیگه بقیهی صداها رو نشنیدم. اسمم رو با صدای آقای ابی شنیدم و موهای تنم سیخ شد. دهها بار همون دو ثانیه رو گوش دادم. دهها بار... آره همینقدر دیوانهوار عاشق این مَردم من. همینقدر جنونآمیز
میخواستم بنویسم که چه دلگیرم این روزها. بنویسم که چقدر دلتنگ حرفهای قشنگم. دلتنگ امیدم. دلتنگ نوازشم...
میخواستم بنویسم مدتهاست یادم رفته شب بخیر قبل خواب میتونه چقدر عاشقانه باشه. میخواستم بنویسم مدتهاست که یادم رفته وقتی توی قفسههای فروشگاه میگردم، دنبال رایحهی خوب بگردم برای موهام. تنم. دستهام...
میخواستم بنویسم که دیگه زنانه فکر نمیکنم. زنانه انتظار ندارم از زندگی...
میخواستم بنویسم روحم غمگین و تنهاست. روحم مدام گریهشه ولی لبهام میخنده. روحم دلشکسته است... روحم. روح. چیزی جدای از این آتنای عکسها که می بینی...
ننوشتم اما. پسرمو بوسیدم و زیر یه عکس از باربد براش نوشتم «بگذریم. اینو ببین چه خنگوله» و دکمه ارسال رو لمس کردم.
چقدر عصبانیای ایران خانم
خیلی دلت پره از ماها. وگرنه رسم بهارت این نبود که اینطوری خاکستری باشی... از چی لبریزی؟ از دروغهامون؟ از بی وفاییهامون؟ از زندانهامون؟ از گرسنگی بچههامون؟ از تجاوزهامون؟ از خونهای به ناحقی که چکیده روی خاکت؟
حق داری. بد ویرانه کردیمت خانم جان. شرمندهایم «ایرانِ خانمِ زیبا»
روی دست صبح هایم مانده ام
روی دست تمام صبح هایی که بی تو از این تخت بلند شدم
و مثل یک شبح خسته، به کنار پنجره رسیده ام...
مانده ام روی دست این پنجره
و سیگار های نیم سوخته ی اول صبح
که لجبازانه نبودنت را روی شانه هایشان هوار کرده ام!
نبودنت سنگینم می کند
سنگین تر از آنکه بتوانم قدم زنان به مبل تک نفره ی توی هال برسم
و تلخی ِ نبودنت را
با لیوان چا سرد شده ام قورت بدهم!
آدمی زاد است دیگر-عزیزم-
آدمی زاد است و این ذهن مشوش و این انگشتان تب کرده.
آدمی زاد است و دلتنگی های اول صبح!
آدمی زاد است و
دلتنگی
ساعت 8
این چای را که سر بکشم
تازه اول شب است.
بعد از آن چند ورق از کتاب زیر دستم را ورق می زنم
و با صدای محزون ابی
تا تخت
کشیده خواهم شد
تنم
دستهایم
گوشه ی راست مبل دونفره ی توی هال
لپتاپم
لیوان ِ دوم چای ِ سرد شدهی وسط سینی
این کتاب نیم خوانده
پیاده روی ِ مسیر ساحل، امروز عصر
و این تخت خوابی که تنهایی به آن تکیه زده ام...
همه چیز امشب بوی دلتنگی تو را گرفته
حتی اگر خودت را به هرگز نبودن بزنی
مشغول رنگ کردن تخم مرغ های پخته شده برای سفرهای هفتسین بابا اینا هستم. کمی دورتر پسرم خوابیده و کمی دورتر تر (!) بابام هم خوابه و فقط من بیدارم و مامان که تازه از حموم اومده و با موهای خیس مشغول سروصدا کردن با قابلمههاست. ظروف هفتسینشون همونیه که سه سال پیش من خریده بودم. آخرین طرح هفتسین این خونه، همونی مونده که سه سال پیش براشون انتخاب کردم. به مامان میگم کاش میگفتید یه طرح هفتسین جدید براتون میخریدم. جواب میده کی دیگه دل و دماغ هفتسین داره، همینم زیاده. میگم دل و دماغ داشته باش، دیگه قراره هرسال باربد بیاد ازتون عیدی بگیره و با این هفتسین ها عکس بگیره. میگه همین که مامان باربد غمگین نباشه ما بسّمونه...
تخم مرغها رو میچینم و کنار باربد دراز میکشم. بوی ملافههای خونهشون هم برام غمباره. تک تک اتفاقهای ۳۲ سال گذشته توی ذهنم مرور میشه. ملافه ها بوی خاطره میدن. بوی وقتایی که جوان بودم. وقتایی که خسته بودم. وقتایی که شاد بودم. وقتایی که زنده بودم.