نشستم بالای سرش و به خوابیدنش نگاه میکنم. عصر سرش خورده به کابینت و قلمبه شده. نگاهش میکنم و غصه میخورم... از تصور دردی که اون لحظه کشیده اشکهام بی اختیار میچکند. کاش میشد بهش میگفتم که این حجم از دوست داشتنش در من نمیگنجه. قلبم توان کشیدن اینقدر دوست داشتنت رو نداره کوچولو...
ناراحت کنندهترین هدیهی عمرم رو گرفتم...
این حیوانِ طفلک که از دیروز توی حموم حبس شده و هنوز نمیدونه چه گناهی کرده و من نمیدونم چجوری ازش معذرت بخوابم که بعد سه سال زندگی هنوز نمیدونسته من از حیوانات خانگی میترسم و چندشم میشه و خریدتش به عنوان هدیه ولنتاین!
...
یه تراژدی تلخ دیشب اتفاق افتاده توی خونه و از دیشب دارم فکر میکنم کدوممون مقصرتریم برای این «نشناختنِ عمیق»ی که بعد سه سال هنوز درگیرشیم. این وسط باید از کدوممون ناراحت بود؟ تکلیف این خرگوش طفلک چی میشه؟ تلکیف این گریهی قلمبه شده پشت پلکم چی میشه؟ تلکیف این درهی سیاه ِ بین ما چی میشه؟
دیگه وسطهای تماشاش که برسی میفهمی فقط ما نیستیم که بعد جا موندن مریض شدیم. فقط ما نیستیم که میدونیم میشه بعد رفتن یه نفر دیگه اون آدم سابق نشد. میشه هرچی رو دید یادش افتاد و هرکیو دید فکر کرد اونه. فقط ما نیستیم که هنوز نامه می نویسیم، هنوز توی خیالمون دعوا میکنیم آشتی میکنیم هدیه میگیریم حرف میزنیم میگیم دلم تنگ شده میگیم اگه دختر بود اسمش بشه... اگر پسر بود اسمش میشه مانی...
باید ببینیش. باید همه این فیلمو ببیننش و بفهمن «جا موندن» چه بلایی سر آدم میاره. جا موندن از مامان. از رفیق. از پرواز. از تو...
برای بار هزارم توی امروز «مهلقا»ی آقای داریوش رو گوش میکنم و فکر میکنم اگر صدساله هم باشم و شکستهتر از امروز هم باشم و تنهاتر از امروز هم باشم و این آهنگ رو که بشنوم، یه زن سیسالهی سرمست با موهای چتری بشم توی پیادهروهای خیابون نامجو، کریمخان ، انقلاب، ولیعصر و میدون خراسون؛ که وقتی دستای تو توی دستش بود ملکهای بود که به گنجشکها صبح بخیر میگفت و خرمالوها براش دست تکون میدادن...