با پرواز ساعت ۱۱ شب قبل اومدم شمال. نصفه شب با پسرک رسیدیم. از پلههای هواپیما که پایین میومدیم بچه رو لای کاپشن و کلاه پیچیده بودم و تمام رطوبتِ نیمه شبِ فرودگاه دشتناز رو بلعیدم و زیر گوش کوچولوش گفتم «به هوای پاک سلام کن مامان جان».
امروز بچه رو بغل کردم و بیخیال ِ بقیه دوتایی رفتیم به سمت ساحل. انگار که خواب میدیدم. انگار که رویا بود. با پسرم دوتایی ایستاده بودیم رو به دریا. هنوز بعد دو سال انگار که خوابه. انگار که رویاست.
بعد ده روز غذای هول هولی خوردن، امروز پاشدم به درست کردن مرغ و بادمجون... هروقت که وا میستم به آشپزی، میدونم که یعنی بهترم. که یعنی امروز از اون روزاست که هوای خودمو دارم. کاهوپیچ و بروکلی و بروسل و کدوسبز و شوید خشک و هویچ رنده شده و کمی آبلیمو و روغن زیتون رو هم با هم مخلوط میکنم و فرصت میدم تا وقت نهار توی یخچال حسابی خنک بشن. خونه مرتب شده. باربد رو مرتب کردم. موهامو گیس کردم. کمی کارتون تماشا کردم... توی آینه خودمو نگاه میکنم و خندهم میگیره. شبیه زنهایی شدم که تا یکی دو ساعت دیگه یکی از در میاد و بهش میگه بهبه چه بوی غذایی. حسابی خسته کردی خودتو. شبیه زنهایی شدم که سر میز نهار قراره بهشون گفته بشه چقدر این مدل بافتن مو بهت میاد... دوباره میخندم از این خوش خیالی.
امروز بهترم
و چقدر روزایی که من بهترم، پسرم آرومتره. چقدر کمتر جیغ میکشه... نشسته یه گوشه و بازی میکنه و گاهی هم میاد خودشو مثل گربه می ماله به من و دوباره میره... انگار که حس میکنه طوفان رد شده. انگار که اونم میفهمه امروز هوا آفتابیه.
یکی دو روزی در ماه هست که هر زنی در اون احساس میکنه امروز چقدر زیباست...
از خودش راضیه. از همهچیز راضیه...
نمیدونم کدوم هورمون مهربون باعث این اتفاق میشه. ولی حس میکنم اگر از زیر میکروسکوپ می شد تماشاش کرد، میدیدیم شبیه باباهای آروم و خوشقلب و جدی، نشسته یه گوشه از بدن و با یه نگاه پر از آرامش و لبخند به ما نگاه میکنه، دستش هم یه جدول داره. تو ردیف سوم از بالا به پایین، در جواب «از نان شب واجبتر» نوشته «بغل».
بچهم با تب و بیحالی خوابیده و من در یک سکوت مرگبار، کابینتها را مرتب کردم. ظرفهای خشک شده را چیدم سر جایشان توی کابینت. کف آشپزخانه نشسته بودم و باید با کابینتها ور میرفتم تا از سکوتِ خانه خفه نشوم. باید خودم را توی ظرفها و ادویهها و چوبهای دارچین گم میکردم. یک بسته زردچوبه پیدا کردم ته ِ کابینت خوراکیها و آن را توی شیشه ریختم و درحال شستنِ استیلِ سینک طلوع معین را گوش کردم و عین ابر باهار چکیدم و چکیدم. ترانهها پشت سر هم پلی میشدند و من هم گاهی گوشی را از لای کش شلوارم درمیاوردم که آهنگهای خارجی را رد کنم و دوباره بگذارمش لای کش شلوارم. توی چیزهایی که درباره مُد و استایل میگویند، نوشتهاند برای استایل من جیب بالای دامن و شلوار خوب نیست چون باسن بزرگم را بزرگتر نشان میدهد و پناه برخدا! حالا درست است که من یک گلابی یا همان مثلث برعکسام اما کاش یک مدل جیب هم طراحی میشد برای ما چاقهای عاشق آهنگ... خلاصه... برای همین از کش شلوارم به عنوان جیب استفاده میکنم. باید بگویم از آستینم هم به عنوان دستمال کاغذی استفاده میکنم، اما این یکی را دیگر توی هیچ مجله مُد و استایلی ننوشتهاند و ربطی ندارد شما یک سیب چاق باشید یا گلابی لاغر تا بتوانید اشکهایتان را با گوشهی آستین پاک کنید...
کف آشپزخانه نشسته بودم و آهنگها را توی گوشم پلی میکردم که دستم خورد به آهنگ ریتمیکِ اینروزهای موسیقی. «جانم باش».
کاش میشد موشکافی کرد و فهمید چیه این آدمیزاد که به ثانیهای انگار رسالتش توی زندگی عوض میشه. که انگار رسالت من یکهو از یک زن خمیدهی خسته از بیماریِ کودکش که از شدت بیهمصحبتی درحال خفگی بود، تبدیل شد به رقص. که انگار می بایست می رقصیدم تا امتیاز اون مرحله رو از دست ندم. رقص تمام نیازی بود که سلول به سلول بدنم رو پر کرده بود.
گوشی را از کش شلوارم در آوردم، ترانه را گذاشتم روی ریپیت و گوشی را دوباره گذاشتم سرجایش و باهاش رقصیدم و رقصیدم و رقصیدم.
نیاز نیست لزوما مست از وودکا باشی و پسرتو خوابونده باشی و ولو شده باشی روی کاناپه و توی تاریکی و تنهایی شب، ذهنت پر از همهمه باشه تا شنیدن صدای شمس لنگرودی لعنتی که پیچیده توی فضا با گفتن «کجاي جهان رفتهاي» یکهو چنگ بندازه توی قلبت...
همینکه یه زخم کهنه و نگفتنی توی قلبت داشته باشی کافیه برای اینکه وقتی شمس برات میگه : «نشان قدم هايت/چون دان پرندگان/ همه سویي ريخته است.../... باز نميگردي، ميدانم/ و شعر/ چون گنجشك بخار آلودي/بر بام زمستاني/ به پاره يخي بدل خواهد شد» صورتتو فرو کنی توی بالشت و مثل ابر پاییزیِ شمال، وسطِ خشکسالیِ مشهد بباری
از وبلاگ «در بهشت اکنون»:
همیشه به آدم ها میگم و گمونم باید یکبار دیگه به خودم هم بگم. ما روی موفق و خوشحال آدمها رو میبینیم. کسی نمیاد از سختی هاش بگه. از بدی ها. از تلخی ها. هستن اما. نمیدونم برای هر کس چقدره. نمیدونم کمه یا زیاده اما هستن. میدونم هر کسی که اطرافمه درگیر یه نبرده. نبردی که شاید خیلی ورای مرزهای طاقتش باشه اما هیچ کس نیست که بتونه بگه من درگیر جنگی نیستم. الان اما، میتونم بگم دیگه طاقت این جنگی که از هر طرف داره سعی میکنه من رو بخوره ندارم. اعصابم نداره. بدنم نداره.
پوست لبم امروز لایه لایه ور اومد. گفتم چه عجیب. این اتفاق همیشه یک روز یا دو روز قبل از شروع روزهای خون رخ میده. خندید که خب شاید الان نزدیکشی. گفتم که نه. همین چند روز پیش بود و فکر کردم خب مگه بقیه ی نظم بدن همون مونده؟ مگه نه اینکه همین ماه هم چهار روز زودتر به خون افتادم؟ چرا نباید چهار به چهارده برسه؟ مگه نظم مابقی بدن سر جاشه؟ مگه کنترلش سر جاشه؟
اسمش رو شنیده بودم. دخترک هم دو سه هفته پیش که رفتیم کافه طهران و میز نیلوفر نشستیم گفت به همین جا رسیده. به حمله ی وحشت. به اون لحظه که بدن دیگه ساز جدا از تو می زنه. وقتی صداش یکنواخت از اون ور خط شروع کرد به گزارش دادن و از مصیبت به مصیبت رفت، حس کردم از چی صحبت کرده بوده. از اتفاق به اتفاق رفت. با همون حال، خبر داد یکی دیگه مون رفته. انگار نه از مردن که از رفتن به مدرسه یا کار یا هر چیزی صحبت میکنه و خب انقدر مابقی حرف هاش سنگین بود که مرگ در برابرش شبیه یه تعطیلات کوچیک به نظر میرسید. صبرم فقط تا وقتی کشید که تلفن رو قطع کرد. بعد دیدم چطور تنم شروع به لرزیدن کرد. دست ها اول. دیدم چطور کنترلم کم به کم ناپدید میشه. اولین کسی که نزدیک بود و خودش رو به من رسوند هفت دقیقه بعد بود. زمانی که تونستم خودم رو کنترل کنم و هنوز صدام در بیاد یازده دقیقه هم کمتر شد. بعد میدونستم اگر جیغ نزنم میمیرم. دیدم که دارم میمیرم و جیغ زدم. جیغ زدم که نمیرم. و تمام نمیشد. می لرزیدم و تمام نمیشد. دست هاش رو سفت گرفته بودم و میدونستم رهاش کنم میمیرم. می افتم. جیغ میزدم و هیولا از درونم می خندید.
هیولا مدت هاست زیر پوستمه. میدونستم هست. خیلی وقت بود که به عنوان خوراک به من توک میزد. نمیدونستم اما چقدر گرسنه است. با پسر که داشتیم امروز صحبت میکردیم، دیدم چقدر از اون دختر قدرتمند توانا که اون سالهای دور به نظرش جذاب اومده بوده دور شدم. به جاش کسی شدم که در سایه زندگی میکنه. از جمع می گریزه و اونقدر جانش نازک شده که از پس کمترین کارهاش هم میتونه که بر نیاد. می تونستم حدس بزنم که پشت حرف زدنش هنوز به یاد اون دخترک سال های دور هست. چه حیف اما. وقتی داشت از مزرعه های گل و آفتاب حرف میزد، من داشتم به ترسم از هر چیز باز فکر میکردم. و البته ترسم از هر چیز بسته. ترسم از زنگ تلفن. ترسم از پیام بانک. ترسم از لیست کارها. ترسم از همه چیز.
پارسال آذر ماه بود گمونم. رسیدم به جایی که فکر کردم دیگه نمیشه ادامه داد. تمام تیرهای ترکشم تموم شده بود. آدم های اطرافم درگیر نبردهای شخصی خودشون هستن هنوز و وزنه ی بودن من هم در زندگی هیچ کس حالا اونقدر سنگین نیست که نگهم داره. هر کس درگیر زنده موندن به شیوه ی خودشه و انگار اوضاع کلی جهان نابسامان تر شده. رسیدم به جایی که فکر میکنم دیگه نمیشه ادامه داد. دیگه نمیشه پیش رفت. دیگه نمیشه فرو نرفت.
هیولا اینجاست. دیگه نه زیر پوستم. حالا گاهی بدنم رو قرض میگیره. می لرزونه و نعره میزنه. می ترسم از روزی که جای من بشینه. از روزی که جای من صحبت کنه. از روزی که من به تمامی هیولا شم.
گفت فاصله ی بین حال خوب و بدت خیلی زیاده. آدم ها باور نمیکنن اون تصویر قدرتمندی که ازت دیدن میتونه این همه آزرده شده باشه. آب رفته باشه. نمیتونن قبول کنن این ور رو هم داری. که قدرتش هم این همه زیاد شده. من فکر کردم آخرین باری که طولانی خوب بودم کی بود؟ انگار آدم ها حافظه ی خوبی دارند و چشم های ضعیفی.
مادربزرگش دستمو گرفته بود واصرار اصرار اصرار که الان زوده، نرید خونه، بیشتر بمونید. درحال نجات دستم و تعارف برای رهایی بودم که دیدم کوتوله دوان دوان اومد سمت مادربزرگ و جیغ کشان دست اونو چنگ زد و بهش فهموند که دست منو ول کنه و اذیتم نکنه :) این اولین حمایت رسمیش از من بود توی زندگی ۱۹ ماههش. اولین باری که بهم فهموند اونقدر بزرگ شده که میتونه از مامانش دفاع کنه :)
به قدرتمام خستگیهای مسیر عمر، بهم چسبید... پر از ذوق و بغض شدم. مادربزرگش با خنده گفت دل نداشته دستتو بکشم، میگه دست مامانمو ول کن. گفتم بله فکر کنم منظورش همین بود. و دوباره پر از ذوق و بغض شدم
با احترام به امین بهروزی عزیز:
نگاه نمی کند به من. نگاهش از پنجره خیره می ماند به این شهر...
مربا را روی پنکیکش میمالد و میگوید که بارانی نخواهد بارید دیگر و همچنان آلوده میماند این شهر، این هوا...
نگاه نمیکند باز به من... نبات را در چای حل میکند. غر میزند که سرد است این چای. جرعهی بعدی را که مینوشد میفهمم که چقدر هنوز شیدای تو هستم؛ اینجا؛ کنار این میزِ صبحانهی مشترکم با مردی دیگر، رو به مشهدِ آلوده...
سالها قبل، وقتی هنوز دختر جوانی محسوب میشدم، در وبسایت رسمی زیبا شیرازی خوندم که نوشته بود: «وقتی ۲۰ سالم شد، مادرم بهم گفت مادرجون ۲۰سالگی اوج طراوت و زیبایی یه زن به حساب میاد، لذت ببر از ۲۰ سالگیت. وقتی ۲۵ سالم شد مادرم بهم گفت مادرجون۲۵ سالگی اوج طراوت و زیبایی یه زن به حساب میاد. لذت ببر از ۲۵ سالگیت. وقتی ۳۰ سالم شد... وقتی ۴۰ سالم شد... »
حالا، این روزها، نزدیک شدن به ۳۲سالگی، من رو مدام یاد اون نوشته میندازه. یاد حسی که اون سال از خوندنش پیدا کرده بودم.... حس غریبی این روزها از یادآوری اون نوشته در من میپیچه. طی کردن روزهای متلاطمِ میانسالی.
گلها رو توی گلدون بلوری گذاشتم و گلدون رو تا نصف پر از آب کردم و با یه حبه قند گولشون زدم تا یکی دو روزی بیشتر زنده بمونن. درست مثل خودم که با همین گلهایی که خودم به فکر هدیه دادنشون به خودم افتادم خودمو گول میزنم تا فکر کنم هنوز زنی ام که گل بهش هدیه داده میشه اما هم اون حبه قندها حبابن و هم این گلدونِ روی میز... حبابن برای کمک به دووم آوردن...
امروز دومین روز از چهارمین سالی شده که اومدم به این شهر. دومین روز از شروع چهارمین ۳۵۶ روزِ زندگی توی شهر خاکستری و دلمردهای که نه میدونم وقتی به سال تحویلش برسه چی میشه و نه ذهن خستهم یاریم میکنه که فکر کنم بهش.
پسرم دیگه کلمات رو نصفه میگه و صدام میکنه و هربار مامان گفتنش، تمام سلول به سلول بدنم ندا میشه که «جانم... جان مامان» و اون انگار تمام بدنش خنده میشه و غش غش کنان فرار میکنه... پسرم... ماجرام با پسرم. عکسهای پسرم. بزرگ شدن پسرم... این تمام روز و شبهای منه که میگذره. تمامِ گفتنیِ روز و شبهام که روایت میشه توی همین چندسطری که میتونن آتنا رو تعریف کنند.
موهام رو چتری کوتاه کردم. بعد سالها مراقب ناخونهام شدم. یه برنامه رژیم غذایی برای خودم چیدم تا ۳ سایز اضافه وزن رو به حد معقولتری برسونم. هر پنجشنبه یه نفر مریمهایی که در نبود نرگس سفارش دادم رو برام میاره... خلاصه اینکه با دلی مُرده و بریده از ریشهی زندگی و عاشقی و دلخوشی و «تو»، حبه قند انداختهم توی گلدونم. حبه قندی که گاز میگیره و بعد مامان مامان گویان فرار میکنه... حبه قندی برای زنده موندن. برای ادامهی کارِ سختِ نفس کشیدن
پاهامو چسبوندم به دیوار و به ردیف منظم کلمههایی که توی سرم رژه میرن نگاه میکنم...
با چشمپوشی از یکی دوتا کلمهی ساده که دارن حوالی «خنکی دیوار» و «رنگ لاک روی انگشتم» و «باربد» برام حرف میزنن، تقریبا همه شون سعی میکنن یادم بندازن که چقدر حرف درونم تلنباره. تقریبا همهشون رو هل میدم عقبتر. «دیگه میل حرف نیست خانم دال. چه لاک خوشرنگی روی پاهاته»
به قول یکی از تویتریا، دیدین یهجاهایی از دست و پای آدم ضربه میخوره، بعد تا یکی یه دست میزنه بهش داد آدم درمیاد؟ طرف هم چهارشاخ میمونه که چی شد، نمیدونسته صدمه خوردی و درد داری و دردت باعث شده داد بزنی...
روح و روان آدم هم ممکنه از این کبودیها و ضربخوردگیها داشته باشه که با سادهترین تماس و تحریک، آدم واکنش عجیب و غیرطبیعی نشون بده...
...
اینا رو به خودم میگم تا روراست باشم و قبول کنم که توی هر طوفانی که پیش میاد دنبال بهانه میگردم تا بهش دو سه تا جملهی خاص رو بگم... هربار بهش اونا رو میگم، از سنگینیشون، یکی دو روزی خودم بیحال میشم. انگار که گفتنشون باعث میشه عمق زخمِ درونم یادم بیاد. انگار جسمم از شدت درد میگه «آخ».
باربد رو تازه خوابوندم و بوی برنج ِ تازه دم شده کل خونه رو پر کرده. آقای ابی "شب مرد تنها"ش رو مثل همیشه برام میخونه و حالا بهترین فرصته برای دوش ِ قبل ِ ماسک ِ زن ِ شاد و راضی از زندگیای که قراره با اومدن مهمونها روی صورتم بنشینه...
شیر دوش رو تا آخر باز میکنم. صدای موزیک از زیر دوش هم به گوشم میرسه. آب میریزه روی موهام. پلکهام. سینهام. شکم ِ کمی جلو آمدهام. پاهام. انگشتهام. صدای آهنگ با قطرهها می پیچیه توی تمام وجودم و خیس میشم. مامان پشت تلفن ازم پرسیده بود نهار چی درست کردم. با دقت براش توضیج دادم که قراره چی سر میز بزارم. هرچند که واقعا نمیدونم اینهمه جزییات مهم بود؟ نبود... تلفن رو قطع کرده بودم و بعد به لکهی روی میز تلوزیون نگاه کردم و دستمال به دست با لکه ها شروع به جنگ کردم. آدم وقتی یک چیزیش هست و حرف نمیزنه باید یه راهی پیدا کنه که خودشو خالی کنه. گاهی پیادهروی. گاهی خواب... و برای یکی مثل من که حالا یه مادر ِ شلوغ هستم و خوابیدن برام رویا شده، تنها چیزی که باقی میمونه همین کشتی گرفتن با لوازم خونه است. درست مثل هفتهی اول اومدن به مشهد که فهمیده بودم انگار باز مقصد اشتباهی اومدم و راهی نداشتم جر سابیدن دیوارهای حمام؛ با نفرت....
قطرههای آب خنک بهم میخورن و همزمان بوها من رو دوره کردهاند. آشپزخانه و خانه رو دوره کردهاند و از لای در نیمه باز به حمام هم رسیدهاند به من. چقدر غمانگیزه که آدم دلش برای بوی یک نوع غذا هم تنگ میشه. که توی جمجمهی آدم، یک گوشه، یه غذا برای خودش جا وا میکنه و هزارسال هم که بگذره، دیدن یه نخودفرنگی ساده میتونه آدمو دلتنگ کنه... آهنگ بعدی "مه لقا"ی آقای داریوشه که نمیدونم چرا نمیتونم بهش گوش نکنم. کاش میدونستم چجوری میشه که آدم میره سراغ ترانهای که میدونه بعد از شنیدنش ممکنه بمیره؟ اون شبی که جادههامون جدا شد این آهنگ رو تا صبح پلی کرده بودم. اون شبی که با یه چمدون اومدم به این شهر و دیدم سیاهچالهای بیش نبوده، همون شبی که انگار همهچیز اون طوری بود که آدم میتونست بمیره... اون شب هم تا صبح این ترانه پخش شد ولی من نمردم. نمردن انتخاب سختتری بود، نبود؟
صدای نق نق پسرکم لابلای صدای داریوش میپیچه توی خونه. حولهم رو تنم میکنم و خیس ِ خیس از اون قطره های نازنین خداحافظی میکنم و درحالی که باربد رو روی پاهام تاب میدم آهنگ رو عوض میکنم... مهمونها نزدیکند
:
بعضی اتفاقها توی زندگی هستن که فقط مال خودتن. گیریم سنگین، سرد، گیریم سیاه...
دیروز برای نهار، خستهی خستهی خسته، بعد از چندین روز گشتن برای خونه، نشستیم یه رستوران تا نهار بخوریم. عمهی بزرگ باربد هم با همسرش همراهمون بودن تا کمک و همدردی باشند برای این روزهای سختی که داره بهمون میگذره...
تازه بشقابهامون رو آورده بودند که موزیک درحالِ پخش از خانم هایده رسید به شجریان پدر... تفنگت را زمین بگذار... لقمهمو قورت دادم و گفتم آخ از این آهنگ. در مقابل «چرا»ی اونها لقمهی بعدیم قورت داده نمیشد... گفتم خرداد هشتادوهشت بود و این آهنگ و دونه دونه دوستانی که شب آنلاین بودند و از فرداش دیگه هیچوقت آیدیشون روشن نشد که نشد.
...
شجریان پدر مدام میخوند : تفنگت را زمین بگذار... تفنگت را زمین بگذار... و برای منِ خسته همین کافی بود برای باریدن
از سر شب مشغول سرچ برای یکی از کارهاش بود، نشسته بود و هرچی تلاش میکرد چیزی پیدا نمیشد. به شوخی گفتم والله اسم منو سرچ کنی بیشتر مطلب پیدا میشه یا این موضوع. با خنده اسمم رو سرچ کرد و با تعجب دید هم اسمم پیدا میشه و هم عکسم. درحالی که دهنش وا مونده بود گفت مگه مقاله ثبت شده داری؟ گفتم نه. گفت پس اینا چیه؟ گفتم شعر و داستان و متنهام اینور اونور. با تعجبی ده برابر گفت تو مگه شعر هم مینویسی؟!؟
سردم شد یکهو...
به قدرِ یک شبِ ۳ساله سردم شد.
پاشدم از کنارش و رفتم سراغ باربد.
درست مثل محسن نامجو توی اون شب سیاه؛ آدم توی یه لحظههایی از زندگی نیاز داره گاهی دست بزاره زیر چونه و دیگران براش بخونن:
«دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده»
«دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده»
«دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده»
«دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده»
«دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده»
بعد آدم صورتش بین دستهاش قایم کنه که یعنی آره آره.. راست میگید... آره....
سبیدو توی کانالش نوشته:
باور کنی یا نه دنیا انقدر برای عدهای ساده و فهمیدنیه که ازت میپرسن چرا برای خودت کاری نمیکنی، یعنی اونقدر زندگی براشون شفاف و اونقدر خواستن توانستنه که احتمال میدن تو میتونی کلی خودترو خوشبخت کنی و فعلا دست نگه داشتی، خوشبهحال هر کی که بلد بود تقدیرشرو سفارش بده، ما بلد نبودیم
پ.ن) همین دیگه