توی گروه دوستان دبیرستانم یکی عکس دختر کوچولوی ۲ سالهاش رو گذاشته که محض سرگرمی سرش چادر نماز کردن. خیلی گوگولی شده بود و همه قربون صدقهش رفتیم. راحله یکی از ماها بود که همون دبیرستان ازدواج کرد و ترک تحصیل کرد و الان ۳ تا بچه داره. اومد زیر عکس بچه نوشت «ایشالله تو زندگیش موفق شه و به همه ارزوها و خوشیها برسه بعد اگه دلش خواست عروس شه». شاید بقیه نفهمند که چی گفت. ولی من تا تهه درد و زخمشو توی این کامنتش دیدم...
مدتها بود خواب نمیدیدم. شاید از روزهای اول تولد باربد تا این روزها... حالا چندین شبه که مدام خواب میبینم. خوابها مختلف و گاهی هم کابوس مانند. خواب میبینم که دبیرستانی ام و امتحان کردم و دیدم شده. خواب می بینم بابا مُرده و من باربد رو نبرده بودم قبل مرگش ببینه! خواب میبینم کتککاری میکنم. خواب میبینم یکی عاشقم شده و من ۲۲ سالهم و هیجانات عاشقانهی اون سن رو میگذرونم. خواب میبینم باربد مدرسه میره و از سرویس جامونده و منم ماشین ندارم و تاکسی هم پیدا نمیشه و باربد گریه میکنه... خلاصه خواب زیاد می بینم. گاهی حتی چندتا خواب توی یک شب! و این خیلی مغزم رو خسته کرده. و این یعنی ذهنم بعد بستن چشمام خاموش نمیشه و همچنان کار میکنه. و این یعنی چند روزی هست که خسته و بی انرژی و کسلم. چند روزیه که شدم یه مامان کسل و بی حوصله... و این موضوع بیشتر از خوابها، ناراحتم کرده. بیشتر غمگینم کرده.
تو آرایشگاه خانم کناری بعد آشنایی و چندتا سوال، داشت از این میگفت که خودش توی جوانی خیلی مشکل داشته و حالا رسیده به جایی که ۵تا خونه (!) داره و منم صبر داشته باشم و منم بدونم که زندگی همیشه روی همین پاشنه نمیچرخه این روزهای سختیم تموم میشه... میخواستم بهش بگم منم یه روزی خونه داشتم. منم توی خونهم یه گلدون داشتم و برای گلم هم یه تجیر داشتم... ولی یهروز برّهه یهویی گل و زندگیو خوشبختیو همه چیو خورد. خواستم بهش بگم آره دیدم چجوری یهو زندگی عوض میشه. یهو همهچی زیر و رو میشه... نگفتم ولی.
توی یکی از داستانهایی که براش گفتم، یه پسر بچه بود که میخواست برسه به ته دنیا و لبهی دنیا بشینه و پاهاشو تکون بده و به ستارهها نگاه کنه. برای درک فضای مورد نظرم، بغلش کردم و نشوندمش لبهی میز تا پاهاشو تکون بده. ایشان درحال مکیدن پستونک دست دراز کردن که برگردن بغلم. جوری دلم ضعف رفت براش که بقیهی داستان یادم رفت...
بهت گفته بودم شبها دیگه تنها نیستم؟ که یکی هست که وقتی کاهو ها رو خرد میکنم و زیر لب یه چیزی زمزمه میکنم، که وقتی رختا رو جابجا میکنم، که وقتی میشینم پای لپتاپم و کتاب میخونم، که وقتی به گلدونها آب میدم، که وقتی خبرا رو میخونم و از ترس فردا بند دلم پاره میشه، که وقتی تنهایی میشینم کنار میز شام؛ با چرخ قرمزش جیغ کشان میاد سمت من و دستاش جوری برای بغل کردن من بازه که اصلا نمیشه نگفت «گور بابای دنیا آتنا. نگاش کن تو آخه»
تصویر زنی که در تنهایی مهلکِ نیمه شبِ خانهاش دارد آشپرخانه را گردگیری میکند و در عین حال نرگس آبیار برایش قصه میخواند و کمی دورتر پسرکش با صدای سشوار به خواب رفته را میتوانی مجسم کنی؟
...
تصویر زنی که حالا قصهی درون گوشش تمام شده و ترک بعدی علی زندوکیلی است که دارد توی گوشش "فصل حسود" را میخواند را میتوانی تجسم کنی که ناگهان وسط نظافت گاز و دیواره اش، سرش را روی بازوانش میگذارد و میبارد؟
...
تصویر بعدیات زنی باشد که تمام آشپزخانهاش تمیز و مرتب شده، و حالا نوبت آب دادن به گلدانهایش است... (هنوز برایت از گلدانهای چیده شده در آشپزخانه نگفته ام. از ردیف گلهای سبز و جورواجور که مقابل در بالکن روی هم هوار شده اند... آنها را هر جور که دوست داری تصور کن، هرجور که دوست داری بچین... فقط اینکه ترک بعدی "آفتاب که بیاید" رضا براهنی است)
...
تصویر آخر، زن خستهایی باشد که دو روزی هست از آنفولانزا چشمها و گلویش میسوزد. حالش از خودش بهم میخورد که شبیه مادرش شده که ازقضا او هم شبیه مادرش بوده که حتی به وقتِ ناخوشی هم به نظافت خانه میرسید و نگرانِ لکههای روی گاز بود!! تصویر را میتوانی زنی تجسم کنی که صورتش را درون بالشت فرو کرده و دوباره میبارد و کنارش، ناگهان پسرکش در خواب عمیق، تکان میخورد که یعنی "مامان بی خیال اشکها و آهنگها، شیشه شیر من کو"