...خوشبختی روی صورتت قهقه می زند
از لحظهی قرار گرفتن پشت کیک و شمع تا زمان فوت کردنش فقط چند ثانیه فرصت داشتم که توی دلم آرزو کنم...
فکر میکنی سالهاست که چی توی سرم اولین چیزیه که به ذهنم میرسه؟
چشمامو بستم و باربد رو به خودم فشار دادم و فوت کردم که ارغوان گفت «تولد مبارک مامان آتنا». شکوفه زدم انگار. پرنده شدم. با بالهای سبک و باز شده، ایستاده روی بلندترین صخرهی ممکن. آمادهی کوچ با بادهای پاییزی.
تا یکساعت دیگه میان. و از یکساعت دیگه اینجا پر از آدمایی میشه که دوستشون ندارم/ دوستم ندارند. ولی به دروغ همو می بوسیم. با لبخند دروغی ازشون پذیرایی میکنم. با لبخند دروغی میشیم کنار هم و حرف میزنیم و الکی میخندیم. به دروغ و بی میل موقع رفتن منو دعوت میکنن. به دروغ تشکر میکنم و بیمیل قبول میکنم. به دروغ دست تکون میدیم بهم. به دروغ و بی میل میگم بازم تشریف بیارید....
زندگی نیست. یک زوال غم انگیزه این روال .