دیروز حوالی ساعت ۹ صبح، بی دقتانه باربد رو روی مبل خوابوندم و خودم هم کنارش خوابم برد. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای کوبیده شدنش به زمین و جیغش بیدار شدم. آنقدر هول شده بودم که وسط گریه و جیغ خودم و باربد، ده دقیقه طول کشید تا بتونم ببرمش روی تخت و دست و پاها و ستون فقراتش رو معاینه کنم. حالا هم با اینکه اینهمه ساعت گذشته و هنوز از سهلانگاری خودم تب دارم. مادر اون بچههایی که با بیدقتی گمشون میکنن و بعداً جنازه شون رو تحویل میگیرند چطور میتونن خودشونو ببخشن؟ چطور به زندگی بر میگردن؟
برای اولینبار در عمرم یه مناسبت رو یادم رفت. برای اولین بار در عمرم بدون اغراق... و دیروز عصر وقتی در رو باز کردم و بابای باربد رو با کیک و گل پشت در دیدم، برای چند ثانیه یخ زدم. مناسبت مهمی مثل سالگرد ازدواج رو یادم رفته بود و این به نظر شما میتونه شروع ویرانی باشه؟ به نظر من که یعنی ویرانی صورت گرفته. یعنی فاجعهتر از اونی که بشه با کلمات حق مطلب رو ادا کرد.
عکسهامون رو برای همه فرستادم و مطمنم مامان ساعت ۸ صبح زنگ میزنه تا بپرسه چی هدیه گرفتم. مطمنم لیلا زنگ میزنه و میپرسه چی هدیه گرفتم. مریم هم همینطور. و من از پنج صبح بیدارم و جوابهام رو کردم اما هنوز نمیدونم چطور باید به زن آینه نشین صبح بخیر بگم. زن آینه نشین هیچ حالش خوش نیست. هیچ . چطور ممکنه دومین سالگرد ازدواج رو فراموش کرده باشم... کاش جوابی پیدا میکردم و ذهنم از این همهمه خلاص میشد
که یک هو مثلا صدایت از پشت سرم به گوشم برسد که برایم نجوا می کنی و می گویی توی تمام آهنگ هایی که گوش می دهی پیدایم کرده ای انگار. توی تمام شعر ها و داستان هایی که می خوانی... به هر جا که تمام امروز نگاه کرده ای و با هر کسی که نشستی و به هرکجا که سفر کردی و توی هر مهمانی ای که پا گذاشتی...
که یک هو مثلا صدایت قطع شود و دستهایت برای گرفتن دستهایم دراز شود و من ته دلم تکان بخورد که اگر بودی چقدر همه چیز بهتر بود. چه قدر همه چیز رنگ بهتری داشت. چقدر می شد زندگی کرد. چه قدر زنده بودن دلچسب بود ... و این چای، این چای نیم خورده دیگر طعم بیکسی نداشت
خستگیایی که دیروز دچارش شده بودم رو فقط یکبار قبلتر ها، خیلی خیلی قبل، تجربه کرده بودم... زندگیم توی اون شهر تموم شده بود و با سه تا چمدون و ساک راهی ترمینال شده بودم تا برای همیشه برگردم به خونه پدری. درونم ترک خورده بود و چشم هام می بارید و دستهام به زور چمدون ها رو کشون کشون از دم در تا گیشه خرید بلیط و از اونجا تا دم صندوق اتوبوس با خودم همراه کرده بود. کمک راننده بهم گفت فقط برای دوتا از چمدون ها جا هست و سومی رو باید با خودم بالا ببرم و سعی کنم توی فضای بالای سرم جا بدمش. دوباره کشون کشون از پله های باریک اتوبوس بالا بردمش و هن هن کنان به صندلیم رسیدم. تمام ِ زور ِ نداشته ام رو مثل آرش و تیر ِ آخرش جمع کردم تا بلندش کنم و بگذارمش بالای سرم. تمام ِ زور ِ من کافی نبود. چمدون تا بالای سرم بالا رفت اما دستهام دیگه بیشتر از این نتونستن همراهی کنن و چمدون روی سرم افتاد. روی صندلی نشستم و های های گریه کردم. دو نفر از مسافرا کمک کردن و چمدون سر جاش رفت. خانمی بهم آب میوه داد. و همگی نگران دستم بودند و فکر میکردند لابد از درد گریه میکنم.... اما درد نبود. من از استیصال گریه م گرفته بود. من زورم به اون لحظه ی زندگی و کاری که "باید" انجامش میدادم نمیرسید و در عین حال باید هم انجامش میدادم. با تک تک سلول هام استیصال رو لمس کرده بودم و اشکهام به خاطر احساس ضعفی بود که از زندگی بهم دست داده بود. حالا برای دومین بار دچار این استیصالم. ده روزی هست که درگیرم و شبها تا صبح با بچه بیدارم و صبح ها تا شب کارهای مربوط به اسباب کشی رو انجام میدم و چه احساس تنهایی بدی دارم از این حجم کاری که به سرم ریخته و می بینم وقتی وسط گریه بچه میشینم تا بهش شیر بدم مثلا پستونکش از من دور مونده و باید دوباره پاشم و برم پستونکش رو بردارم و در عین حال به غذا فکر کنم و به ظرفهای نشسته ی توی سینک و به لباس های نشسته و به کارتن های باز نشده. مستاصلم ار اینهمه کار انجام نشده و توان ِ نداشته .... خسته ام ریرا خسته ام از اینهمه مسئولیت. خسته ام از اینهمه فکر. خسته ام از نخوابیدن (خسته از نگهداشتنش نیستم ها. که اصلا تنها دلیل خنده هام همینه. که تنها دلیل شادی زندگیم همینه و تا ابد هم میتونم همینطور پروانه وار نگهش دارم). خسته ام از این بحران های مالی پیش اومده. خسته ام از این فروپاشیدگی اقتصاد و نگرانی برای آینده ی پسرم. خسته ام از اینهمه فکر و گشتن دنبال دانشگاه برای اپلای دکتری و نجات پسرک. خسته ام از اینهمه سال تنهایی به دوش کشیدن بار زندگی و ادامه ی روند این تنهایی... خسته ام از اینکه همچنان تنهایی باید در شیشه رب رو باز کنم. و آخر شب خودمم که چراغ ها رو خاموش میکنم