به شدت «زن عصر جمعه» ام امروز... به همون دلگیری و تاریکی و غمگینی و بی پناهی.
تمام عصر مدام شمارههای الکی گرفتم ولی این بغض لعنتی وا نشد که نشد. حالا امیدوارم درست کردن کوکو و چیدن میز و خوابوندن باربد و قاچ کردن هندوانهی خنک توی یخچال بتونه آرومم کنه
آخرین باری که برای شکستن یه ظرف گریه کردم یادم نیست. اصلا مطمئن نیستم هیچ وقت اتفاق افتاده باشه یا نه. اما خوب یادمه که یه برهه ی زمانی برای افتادن ظرفها توی سینگ میزدم زیر گریه. صدای ایجاد شده برام غیرقابل تحمل بود. امروز (نمیدونم بگم برای اولین بار یا بگم بعد مدتها) فلاسک بلوری دو جداره ی محبوبم که همدمم بود با چای های گرم آخر شبهام درست موقعی که ماکروفر رو جابجا میکردم تا جمعش کنم تنه خورد و به کسری از ثانیه پودر شد... انقدر سریع و نرم اتفاق افتاد که برای چند لحظه مبهوت مونده بودم که واقعا شکست؟! به همین سادگی شکست؟ تموم شد؟ یعنی دیگه ندارمش؟!... دیگه ندارمش.... دیگه از اون ثانیه به بعد نداشتمش... نداشتن ِ چیز ِ عزیری که تا چند دقیقه قبل خیالم از داشتنش راحت بود تلخترین اتفاق ممکنی بود که میشد به ذهنم هوار بشه. نشستم کف آشپزخونه و جوری های های گریه میکردم که انگار تلخ ترین خبر تاریخ رو در گوشم گفته بودند. که انگار درونم لبریز و جون به لب بود. که اتگار تلخ تر از اون اتفاقی که برام افتاده بود نمیشد که بیوفته...
نیاز به دلداری نداشتم. باید نداشتن ِ چیزی عزیزی که تا چند دقیقه پیش داشتم رو زار میزدم... زدم
دیشب توی اپلیکیشنی که براي باربد نصب کردم تا با صدای سشوار و جاروبرقیش آروم بشه و گریه نکنه، صدای برکه پیدا کردم. دیشب حوالی ساعت سه بود که پسرکم به خواب عمیق رفت و تونستم موزیک سشوار درحال پخش رو استپ کنم و صدای برکه رو پخش کنم...
دیشب دراز کشیده بودم کنار برکه ی پر آبی که پر از صخره بود و چشم هامو بسته بودم و بالای سرم ستاره ها بودن و کنارم پسرک کوچولوی نحیفی با صورت گردش تند تند و خروپف میکرد و هیچ حواسش به دنیا نبود. موهام توی باد تاب میخوردند و خودم روی نت های درحال پخش دراز کشیده بودم و خواب آن ستاره ی روشن را میدیدم
چای وسط روزم رو توی ماگ خاطره انگيزي که سالها قبل از گروه میم خریدم میریزم و لم میدم روی مبل. باربد رو تازه خوابوندم و ظرفای مونده از شام دیشب رو شستم و خوراک مرغمم بار گذاشتم و یه کمی از لباسها رو هم چیدم توی کارتن و چسب زدم حالا وقت کمی استراحته. بی هوا دست دراز میکنم تا از لیوانم عکس بگيرم و به یه پست توی اینستاگرام تبدیلش کنم. چیزی که توی کادر میبینم، دستای ظریف و ناخوانای بلند و مرتب با لاکهای رنگارنگ نیست، یه دست که یه بخشیش هم عميقا بريده، ناخون های کوتاه، لاک های پریده... اینا دستای یه مادر بی تجربه است که روزهای شلوغی رو میگذرونه. دستای یه مادر که انقدر غرق لذت نگهداری از پسرکشه که تازه توی کادر دوربین یادش اومد که بریده، که خیلی وقته فرصت کرم زدن نداشته، که خیلی وقته بهشون نرسیده.
لیوان چاییمو بدون عکس سرمیکشم و با رصد کردن عکسهای بقیه از آرامش قبل از بیداری باربد لذت می برم
لابلای تمام کارهایی که این روزها سرم ریخته، لابلای جمع کردن وسایل و کوچ به یه خونه ی خیلی خیلی کوچیک، لابلای به حراج گذاشتن بعضی وسایل به خاطر کمبود جا توی خونه ی جدید و نیاز مالی، لابلای گرمای بی سابقه ی تیرماه، لابلای خبرهای سیاه دلار و بازار و آب و خشکسالی و ناامیدی و ورشکستگی بابات، لابلای کم خوابی و چاق شدن و ژولیدی، لابلای تلاش هام برای از دست ندادن لذت عکاسی از صورت کوچلوت وسط همه ی کارهام، لابلای روزهای پرتلاطم زندگی ِ این روزها و ترس از آینده ی مبهم، لابلای تلاش برای پیدا کردن گریز برای در امان نگه داشتن تو از این خرابه و پیدا کردن راهی برای کوچ، باید میشد که می فهمیدی و بهت میگفتم که چقدر مادر ِ تو بودن من رو قشنگ کرده... چقدر مادر تو بودن به من میاد وقتی توی آغوش می بندمت و عصرها جدای از همه ی هیاهوی دنیا میریم پیاده روی و پارک. چقدر مادر تو بودن قشنگم میکنه وقتی توی بغلم دست و پا میزنی و با دیدن بچه ها هیجان زده میشی و جیغ میکشی و من دلم غنج میره از شنیدن صدات. دلم غنج میره وقتی منم توی آمار ِ "مادر های پارک" به حساب میام. و تو نمیدونی چقدر بهت بدهکارم برای این لذتی که این روزها بهم می چشونی