با الهام +Elham Y. R. بریم کنسرت ابی، بعد بریم اون عقب عقب هم بشینیم که وقتی بگه اون عقبیا حال میکنن یا نه جيغ بکشیم بگیم ما رو میگه ها ما رو میگه...
تجربه ی غریبی رو پشت سر گذاشتم امروز. خودم پای کوچولوی پسرکمو نگه داشته بودم تا خانم پرستار واکسن دوماهگیش رو بهش بزنه و پسرکم زیر دست خودم از گریه و درد کبود شده بود و من کاری از دستم بر نمیومد جز قربون صدقه رفتن و گریه! پرستاز زن میانسالی بود که با دیدن اشک من گفت ای بابا، تو چرا گریه میکنی؟ اشکاموپاک کردم و پسرمو به خودم فشار دادم و گفتم انقدر دوستش دارم که تحمل درد کشیدنشو ندارم، گیریم واکسن باشه. با لحنی تلخ گفت "این یه دوست داشتن ِ مریضه. یعنی چی آخه حرفت. مسخره است به نظرم". چی باید میگفتم؟ چی داشتم به این زن بگم وقتی میتونست به نظرش دوست داشتن ِ مادرانه "مریض" باشه و مسخره! چی میتونستم بهش بگم؟ چطور میتونستم بهش بگم این موجود پنج کیلو و 235 گرمی که سه بار به تاکید بهم گفتی اون 235 گرم اضافه وزنشه و خپل شمرده میشه و کمتر بهش شیر بدم، تمام بهانه و دلیل و انگیزه ی یه نفر توی زندگیه؟ چجوری اصلا میشد براش توضیح بدم یک عمر انتظار یعنی چی؟ یک عمر حسرت و عذاب وجدان ِ مادر ِ خوب نبودن، مادر ِ محافظ نبودن، مادر ِ نگهبان نبودن یعنی چی؟ چطوری باید بهش میگفتم اینی که الان با این تیشرتی که روش نوشته "little noise maker" و داره جیغ میکشه و مرتب می بوسمش و معتقدی حسابی لوسه و الکی داره گریه میکنه تنها نقطه ی روشن ِ یه زندگی ِ تاریک و سوخته به حساب میاد؟... چیزی نگفتم. چیزی نگفتم و گذاشتم بعد رفتن من به همکارش بگه "چقد مردم بی درد و مشکلن، از بیکاری برای واکسن بچه گریه میکنن" و بعد برای خودش چایی بریزه و برای من سرتکون بده به نشونه ی تاسف... چیزی نگفتم و پسرکمو بیشتر به خودم فشار دادم و سرتاپاشو بوسیدم و دوتایی از مرکز بهداشت زدیم بیرون. از سر ِ بدون مو تا نوک پاهای کوچولوش