بعد پنج ماه اومدم شمال
اينبار که اومدم یه مادرم که تمام دیشب رو نخوابیده و حتی شام هم به خاطر گریه ی پسرش نتونسته بخوره و موهاش شونه نشده و ناخوناش نامرتبه اما... اما... از ساعت پنج صبح تا الان که ساعت رسيده به هفت و نیم، با لیوان چای و ايستادن پشت پنجره و بو کشیدن شکوفه های حیاط داره ثانيه به ثانيه ی سفرش رو توی ذهنش حک میکنه و ذخیره میکنه برای چند روز بعد که دوباره بر میگرده به شهر دلگیری که توش شبیه پرستو ها خونه ساخته
به تاریخ بیست و ششم اسفند سال یک هزار و سیصد و نود و شش که به خاطر درد و بستری بودن، فرصت ثبت آن روز مهم در این دفتر برام مقدور نبود:
به دنيا اومدی کوچولو. خیس و گرم و نفس نفس زنان گذاشتنت تو بغلم و من بیحال از پونزده ساعت درد کشیدن، به بره ی لزج و گرمی که توی بغلم تند تند نفس ميكشيد نگاه کردم و اینجوری شد که تو اومدی و منو به دست نیافتنی ترين رویای همه ی عمرم رسوندی...
به دنیا اومدی کوچولو و منو مادر کردی. و حالا، چهارده روزه که من مادر تو ام. گریه میکنی. شیر بالا میاری. لج میکنی. با چشمای درشتت بهم نگاه میکنی و خمیازه میکشی. موقع لباس عوض کردن جيغ میکشی و توی تک تک این لحظه ها من مادر توام. قراره تا ابد مادر تو باشم. میفهمی? مادر توام. همه ی عمرم منتظر همین بودم. همه ی عمرم. کوچولو
گندم های سبزه عید رو میچینم توی ظرف، تازه جارو کشیدن خونه تموم شده. باید برم ساک بيمارستان بچه رو ببندم. هنوز نهار درست نکردم. هنوز روتختی رو که چند روز پیش شستم، نکشیدم سرجاش. هنوز خرید های دیروز رو که پیک آورده جابجا نکردم و أشپزخونه شبیه بازار شام شده. هنوز فرصت نکردم برم آرایشگاه و دیگه هیچ رمقی نمونده برام که برم سراغ اینکار. هنوز هدیه عیدی بچه های لیلا و رضا رو نخریدم. هنوز نتونستم به خاطر شکمم تلفن بی سیم خونه رو که قل خورده افتاده زیر مبل دربیارم. هنوز نمیتونم بشینم و به ترسهام از زایمان فکر کنم. هنوز هیچکس نیومده پیشم. هنوز هیچکس نميدونه که من، دقیقا من، همین الان، با این شکم و بیحالی و استیصال، وسط این کمد بیرون ریخته برای مرتب شدن، چقدر خسته ام از اینهمه تنها بودن بودن. اینهمه تنهایی از پس همه چی بر اومدن. اینهمه قوی بودن....
وقت داروی صبحم هم گذشته و هنوز فرصت نکردم برم حتی یه زنگ به مامای همراهی که قراره بیمارستات پیشم باشه بزنم... کاش انقدر قوی نبودم. کاش انقدر قوی نبودم. کاش