بعد از آتنای بهارنارنج، غمگین ترین شعر ِ مشهد؛ کوروش پسرک ده ساله ی پسرخاله ی آقاست که از 8 ماهگی پدر مادرش جدا شدن و مامانش رو ندیده و بعد از مادرش سه تا زن دیگه وارد خونه شون شدن که قرار بودن مادرش باشن و همه شون انقدر پسرک رو ضرب و شتم کردن که بابای کوروش مجبور به طلاقشون شد (و البته آخری هنوز نرفته و هست
کوروش غمگین ترین غزل ِ مشهده و من میتونم کلافگی از زندگی رو لای چشمای سیاهش ببینم که چطور حرصش از زندگی رو داره با بالا رفتن از دسته ی مبل و شکوندن دکوری های خونه ایی که توش مهمونه خالی میکنه. پسرک کوچولوی نیازمند رفیق. نیازمند مادر. نیازمند عشق. نیازمند محبت واقعی
باید یه پسرک ده ساله باشی تا بفهمی وقتی زن سوک بابات وارد خونه میشه و بهت میگن مامان صداش کن و زن هیچ حسی به تو نداره جز حس سربار بودن و لابلای توپ بازی هات بشنوی که زن ِ جدید بابات (ببخشید مامان جدید!!) داره به زن ِ پسرخاله ی شوهرش (که آتنای قصه ی ماست) میگه "اه هرکاری میکنم باباش نمیزارتش خونه مادربزرگش من یه نفس راحت بکشم" چجوری تمام دیوارها روی سرت هوار میشه و تنها پناهت میشه زن ِ پسرخاله ی بابات و کنارش نشستن و از دستاش لقمه ی غذا خوردن و باهاش بازی کردن و سر روی پاهاش گذاشتن و خوابیدن، جوری که تعجب همه خصوصا بابات برانگیخته بشه که "مگه میشه کوروش انقدر آروم روی پای کسی بخوابه آخه؟!؟"... اما خب... باید کوروش باشی تا درونت این غم باشه که از بدشانسی ِ ماجرا، زن ِ پسرخاله ی بابات خودش تا چند وقت دیگه مادر میشه و لابد دیگه این نوازش های مادرانه رو برای تو نخواهد داشت
...
کوروش، شعر ِ سوزناکی از تنهایی یک پسربچه است که مدتهاست دفترش برای من وا شده و هربار که می بینمش چیزی از گردن باریک و دستای لاغرش تا درون جانم خنج می کشه و هیچ کمکی از دستم برای این پسرک بر نمیاد جز به قدر یک مهمانی رفیقش بودن. کوروش وقتی توی مدرسه از معلمش شنیده که هفته بعد مامان ها باید بیان مدرسه تا برای جشن روز مادر باهاشون هماهنگی بشه، همونجا، وسط کلاس، زده زیر گریه و با جیغ گفته که مادر نداره.... هموجا وسط کلاس دیگه بغض امونش نداده... همونجا وسط کلاس بی کسی و تنهاییش رو زار زده... همونجا وسط کلاس حسرت مادر داشتنش رو باریده... و واکنش همه فقط ترحم بوده و تحقیر و خنده. که "هه. خب گریه نداره که. بگو زن بابات بیاد".. همینقدر سیاه. همینقدر تلخ. همینقدر کبود
...
آخرای مهمونی رسیده و سر پسرک روی پاهام بود و پسر خودم با لگد از توی شکمم نارضایتی و حسادتش رو از این پوزیشن اعلام میکرد و دلم نمیومد با جابجا شدنم پسرک رو از خواب بیدار کنم ...  باید میشد بهش میگفتم "آسوده بخواب کوروش، من بیدارم
...
دنیا
دنیای ما تنهایان
دنیای غمگین ما تنهایان

خنده دار تر از اونایی که این روزا وقتی ناخوشی جسمی و کلافگیم رو می بینن بهم میگن "بابا تازه روزای خوبته. بزار به دنیا بیاد بيچاره ت میکنه" کسی رو سراغ ندارم... این آدما به نظرم به مشت آدم ساده ان که جنون دیوانه وار من به بچه داشتن رو نه دیدن و نه درک کردن.




برای همه ی اونایی که دنبال ِ آدم ِ رفته ی ماجران، برای همه ی اونایی که براشون سواله که "اگه همه مون رو یکی ول کرده و رفته، پس اونی که رفته کیه؟"، برای همه اونایی که دوس دارن یه تصویر ِ مجسم از اونی که رفته داشته باشن باید بگم "یکی از اونایی که یه روز کوله شو برداشته و از یه رابطه ی عمیق زده بیرون منم". آره... من یکی از اونام

من یکی از اونام که یه صبح وقتی پاشدم و دیدم هنوز زنده موندم، فهمیدم آدمیزاد جون سخت تر از اونیه که با خداحافظ از پا در بیاد. فهمیدم آدمی زاد جون سخت تر از اونیه که حتی اگه تمام مویرگ های بدنش رو از اتصال قطع کنه بازم فردا صبحش، ساعت 9، در حالی که خموده و بی حوصله است، با موهای ژولیده و چشمای پف کرده و صورت زرد و رنجورش یه لیوان چایی میگیره دستش و هورت می کشه

اونایی که میرن، لزوما مثل سکانس آخر کارتون لوک خوش شانس نیستن که رو به غروب با یه سایه ی بلند در حال حرکت باشن و خلال دندون گوشه ی لبشون باشه. اونایی که میرن به سمت خوشبختی نرفتن. اونایی که میرن با یه پلن و نقشه و فریب نمیرن. اونا میدونن که از فردا، یه چیزی ازشون سرجاش نیست که دیگه تا آخر عمر درست نمیشه. خصوصا وقتی به آینه زل زدن و موهاشونو شونه میکنن یک هو بی هوا چنگ میشه به حلقومشون و حتی اگه سالها هم بگذره باز میتونه یه جایی، جلوی یه آینه ایی، توی یه شهر غریبه ایی خفه شون کنه... اونا میدونن که منطق حریف ِ خاطرات نمیشه و هرچقدر هم به قلبشون حالی کنن که "باید" می رفتی، بازم یه روزی یه وقتیی یه ساعتی توی یه لوکیشن ِ آشنا، قلبشون چنگ زده میشه

آدم بده ی ماجرا معمولا اونیه که میره. و پیکان قضاوت ها همیشه سمت اونیه که رفته. و من یک بار حاضر شدم لباس ِ گرگ ِ خطرناک ِ ماجرا رو تنم کنم و برچسب ِ "آونی که رفته" رو به خودم بچسبونم اما نمونم و فلاکت ِ یه رابطه ی اشتباه رو به خودم تحمیل نکنم و اونقدر شجاعت داشتم که از یه جا به بعد بگم تمام...

.....


حالا نمیدونم چرا اینا رو می نویسم. شاید این اعتراف ها برای توجیح ِ خودمه که بتونم همسرمو درک کنم که بعد یک سری فرسایش ها توی زندگی کوتاهمون، کاملا حس میکنم که به شدت از چمدون من می ترسه... شاید اینا رو بلند بلند میگم تا بتونم بفهمم چرا مادر همسرم و مادر خودم از چمدونم می ترسن... شاید اینا رو می نویسم تا پسرم چند سال بعد بفهمه چرا مادرش اون چمدون سورمه ایی رنگ ِ قدیمیش رو انقدر دوست داشت و توی اون زیپ ِ زهوار درفته ی زیر چمدون که قفلش رو هیچوقت باز نکرد، چی قایم کرده بود