دکتر مرد جوان و آرومیه که با حوصله داره لابلای تصاویر سیاه ِ مانیتور ِ بالای سرم، برام توضیح میده این نقطه ی سیاه چشماشه. این خط سفید ستون فقراتشه. این قلبشه که تند تند میزنه که چند ماهه حساب قلب منو رسیده و اینم پاهاشه... به شوخی روی تصویر پای کوچیکش مکث میکنه و میگه "یک دو سه چهار پنج... انگشتاش سالمه" بعد الکی می خنده و بعد الکی الکی قطره های اشک من قل میخوره از گوشه ی چشمم. متوجه میشه. با لبخند میگه "عه عه. گریه چرا؟ از خوشحالی؟". چی باید بگم؟ در جواب این "چرا"ی ساده اش چی میتونم بگم؟ چجوری یک عمر حسرت و بغضمو براش توی یک جمله تعریف کنم؟ چطور براش بگم مسیر عمرم چقدر عجیب و سخت گذشته و اون سایه ی کوچولوی سیاه که داره به سادگی توی مانیتور می بینه و برام توصیفش میکنه در حقیقت محال ترین آرزوی زنی ِ که حالا تنها اومده مطبش و تمام تواناییش در تخیل رو جمع کرده تا با کلماتش بتونه اون موجود رو تصور کنه...
جوابی نمیدم
میگه "پس بزار سعی خودمو بکنم صورتشو بهت نشون بدم تا این مامان ِ پر احساس بتونه پسرشو زودتر از بقیه ببینه"... بعد زاویه مانیتور رو عوض میکنه. زاویه تصویرپردازی رو هم عوض میکنه. میگرده لابلای سیاهی ها تا صورتشو پیدا کنه. چشمامو بستم و تصورش میکنم وقتی که کنارم راه میره. وقتی که کنارم گریه میکنه. وقتی که کنارم می خنده و غذا میخوره... سری تکون میده و میگه دست راستش جلوی صورتشه، ببین... بعد سعی میکنه که من توی سیاهی ها بفهمم اون صورتشه و اینم دستشه و من باز با لبخند سر تکون میدم. که مثلا آره... که آره اینایی که نشونم میدی رو می بینم. که آره دارم بچه م رو می بینم.
مشغول مرتب کردن لباسم هستم و منشیش هم در حال چاپ گزارش برای دکترم. دوباره می پرسه "بچه اول شماست درسته؟"... از جواب می مونم. از اون سوالهاییه که نه حوصله شو داری جواب درست بدی و نه می ارزه که جواب دروغ بدی. در جواب سوالش می پرسم: "خیالم راحت؟ حالش خوبه؟ " می خنده با صدای بلند و میگه آره بابا. ده برابر من خوبه...
...
پاکت توی دستمه و از ساختمون بیرون میام. لابلای سوز سرد و خشک و آلوده ی مشهد، دستکشمو دستم می کنم و یادم نمیاد ماشین رو پایین تر از ساختمون پزشکان پارک کردم یا بالاتر. راه میوفتم به سمت بالا. بالا.. بالا... بالاتر
عاشق آب نما بودم (بودم?! هستم...) و صدای جریان آب توی شبهای بی خوابی و بدخوابی، بهترین همدم برای من به حساب میاد. زمانی که تهران زندگی میکردم یه آبنمای بزرگ داشتم که وقتی روشنش میکردم حس میکردم کنار آبشار دراز کشیدم و صبحها که بیدار میشدم دلم ميخواست شیرجه بزنم لابلای قطره های آبى که از ارتفاع می چکید روی کوزه ی سفالى ایی که زیر آبنما وصل شده بود.
توی خونه جدیدم یه آبنمای کوچیک دارم که صداي چشمه ی نحیفی ازش شنیده میشه. شبها که روشنش میکنم، پرت میشم به صبح روز ارديبهشت ماهی که توی یکی از هتل های شمال بیدار شده بودم و صدای بارون و فواره های حياط هتل، با هم قاطی بود... هوا خنک بود و من با اون سیگار باریک و موهای ژوليده، احساس میکردم آخر دنیا وایسادم و خوشبختی، حس خنک و مرطوبی بود که از فواره ها و موج ها زیر پوستم تزریق ميشد. آبنمای کوچک من تو قلب یه شهر دلگیر و آلوده، شبیه یه پرستو با بالهای کشیده وآماده ی کوچ شده که هر بار بلندم میکنه و پر میزنه
امشب سوار پرستوی خیسمم و توی جريان سومین دهه زندگیم، زنی ام از هميشه غمگین تر. و از هميشه مريض تر... اما نمیشه بگم از هميشه تنهاتر. یک موجود کوچولو هم شریک این تنهاییمه. و کاش منو ببخشه براي اینهمه غمی که توی خون من جریان داره
حال اینترنت ها این روزا خوب نیست
حال دی ماه با این گرمای عجیبش، خوب نيست
حال گنجشک ها با این هوای آلوده، خوب نیست
حال زمین و این لرزه های خشکش، خوب نيست
حال پیاده رو های انقلاب و تاکسی پیزوری های مسیر انقلاب به پل سفید، خوب نیست
حال شریعتی و سید خندان و تخت طاووس و پاییز و خاطرات لعنتیش، خوب نيست
حال بابلسر و ساحلش و تخته سنگ های سردو نمنانکش، خوب نیست
حال جاده های ترک خورده ی مسیر بجنورد به گرگان، خوب نیست
حال پرواز های لکنده ی بوئینگ های از رده خارج هواپیمایی کاسپین و فرودگاه متروکه ی ساری، خوب نیست
حال چمدونم که چند ماهه دیگه دستی بهش نخورده و معلوم نيست تا کی قراره همينطور بی مصرف بمونه، خوب نيست
حال زن همسايه بعد فوت پسر کوهنوردش، خوب نیست
حال تلفنی که خیلی وقته کسی توش ننوشته "دوستت دارم" خوب نيست
حال موهاي شونه نشده ی رنگ پریده ی دلتنگ نوازش خوب نیست
حال خودم
با این قلب و جسم ناخوش، خوب نیست
و این خلاصه ی تمام اخباریه که میشه از این گوشه ی تاریک دنیا نوشت و بعد لپ تاپ رو خاموش کرد و اروم اروم به تخت رفت و طبق سفارش دکتر، به پهلوی چپ خوابيد...