زیر یکی از عکسای اینستاگرامم، از موراکامی
نوشتم و اینکه "وقتی طوفان تمام می شود یادت نمی اید چطور از دل آن گذشتی.
چطور از آن جان سالم بدر بردی... حتی مطمئن نیستی که آیا واقعا طوفان تمام شده است
یا نه..."
دایی بزرگم زیر عکسم نوشته "آتی جان، به
طوفان رفته می داند مصیبت های طوفان را. از خدا میخوام که هیچگاه احساس غربت
نکنی".
دایی این رو نوشته در حالی که از مشکلات یک سال
ِ گذشته ی من خبر داشته. از تنهایی هام توی این شهر. از بی کسی ها. از سختی ها. از
گریه های یواشکی. دایی این خط ساده رو نوشته و من ولی اینطور می خونمش "غصه
نخور دایی جان، ما به یادتیم. غصه نخور دایی جان ما میدونیم چقدر احساس غربت
میکنی. غصه نخور دایی جان ما میدونیم توی چه طوفانی گرفتار شدی". دایی اینا
رو برام فرستاده و من چشمام رو که می بندم انگار پرت میشم به سال 68. وقتایی که
بغلم میکرد روی شونه اش و بهم میگفت تو چشم سیاهِ فامیلی. اون وقتا که یه جوجه
داشتم و دایی میگفت خودت از همه ی جوجه ها جوجه تری....
از صبح بلند شدم و اینو خوندم و تا الان می بارم
و می بارم و می بارم و مهم نیست که هنوز یه سری خرید هام برای مهمونای امشبم مونده
و هنوز خونه تمیز نیست. برام هیچی مهم نیست. تنهایی چنگ انداخته روی حلقومم