باید بلاخره از جام پاشم. دو ماه نشستن و راه
رفتن و دراز کشیدن و عق زدن از زندگی عقبم زده و وقتی از زندگی حرف میزنم، از
آشپزی و شستن رخت ها نمیگم... از خودم میگم و از آجرهایی که هنوز لازمه برای
برقراری ِ سقف ِ این زندگی جدید بالا بره و فعلا نیمه کاره مونده
یه پلی لیست از همایون شجریان برای خودم آماده
میکنم و هدفن به گوش میرم آشپزخونه. ظرفا رو میشورم و آقای شجریان دارن میگن
"آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من شده ایی آوار! دستاتو بردار..."
و من دستای خیسم رو از زیر شیر روی گلوم می برم و تکرار میکنم "دستاتو
بردار... دستاتو بردار"... فریده جون معتقده ماجراهای این چند روزه لازم بوده
تا من ته مونده های نخ ِ ارتباطم از شمال رو پاره کنم. میدونم درست میگه ولی من به
حجم تنهایی ِ سیاهی فکر میکنم که توی این شهر دلگیر من رو احاطه کرده و همزمان
آقای شجریان توی گوشم زمزمه میکنه "هوای گریه با من... هوای گریه با من"
و من توی دلم میگم ای آقا. نه نمیخواد شما زحمت بکشی همون با خودم باشه بهتره تا
خلاص شم از این حال ِ خراب ِ این روزها
به خونه کاری ندارم. مثل بقیه روزهای هفته ی
گذشته که هیچ کاری نکردم، فقط ظرفا رو می شورم و برای شام آقا یه چیزی از یخچال
بیرون میارم تا نیم ساعت دیگه برم سراغش. سه تا بوته کاهوی ریز ریز برام خریده.
یکی رو بر میدارم و آقای شحریان بهم میگه "رفت آنکه پیش پایش/ دریا ستاره
کردی". کاهو رو می جوم و بهش میگم "ای آقا. کار خاصی نکردم اما هرچه به
همه شون داشتم محبت خالص بود و بس.... رفتن و یه تار مو هم نذاشتن فی
الواقع". برگ دوم کاهو رو می جوم و آقای شجریان میگه "سودای همرهی را
گیسو به باد داده... سودای همرهی را گیسو به باد داده"... می جوم و می گم می
دونم. میدونم
هدفن به گوش روی کناپه جلوی تلوزیون لم میدم و
چشمامو می بندم و نوت به نوت موسیقی درونم میریزه و امان از بی همصحبتی توی خونه. امان...