مشغول کاشتن گلهای تازه خریده شده و عوض کردن گلدون شمعدونیم بودم که بهم گفت "سال پیش همین روزا بهمدیگه معرفی شدیم برای ازدواج". متعجب از اینکه چطور یادش مونده سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم آره البته بعد از نیمه ی خرداد بود. نشست کنارم و گفت " پشیمونی از جواب مثبتت؟" با خنده سقلمه ایی بهش زدم و گفتم باز از این حرفا میزنی ها. ادامه داد "میدونم خوشبختت نکردم. احساس خوشبختی با من نمیکنی. خیلی از مردها دوست داشتن جای من بودن و با تو زندگی میکردن ولی زندگی با تو کار هر مردی نیست. من همه سعیمو دارم میکنم ولی باز نمیشه". دستکشمو در آوردم و دستاشو گرفتم. دستهاش مثل همیشه گرم بود. حتی با اینکه کلماتش بوی استیصال میداد. حتی با اینکه ماسک بی تفاوت بودنش رو کنار گذاشته بود و من پسربچه ی غمگین درونش رو میدیدم... دستانش رو توی دستام گرفتم. توی همین دستای نمناک و کمی گِلی. توی همین دستای آروم ِ این روزها. باید آرومش میکردم و دستاش تنها فکری بود که به ذهنم رسید
مشغول کاشتن گلهای تازه خریده شده و عوض کردن گلدون شمعدونیم بودم که بهم گفت "سال پیش همین روزا بهمدیگه معرفی شدیم برای ازدواج". متعجب از اینکه چطور یادش مونده سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم آره البته بعد از نیمه ی خرداد بود. نشست کنارم و گفت " پشیمونی از جواب مثبتت؟" با خنده سقلمه ایی بهش زدم و گفتم باز از این حرفا میزنی ها. ادامه داد "میدونم خوشبختت نکردم. احساس خوشبختی با من نمیکنی. خیلی از مردها دوست داشتن جای من بودن و با تو زندگی میکردن ولی زندگی با تو کار هر مردی نیست. من همه سعیمو دارم میکنم ولی باز نمیشه". دستکشمو در آوردم و دستاشو گرفتم. دستهاش مثل همیشه گرم بود. حتی با اینکه کلماتش بوی استیصال میداد. حتی با اینکه ماسک بی تفاوت بودنش رو کنار گذاشته بود و من پسربچه ی غمگین درونش رو میدیدم... دستانش رو توی دستام گرفتم. توی همین دستای نمناک و کمی گِلی. توی همین دستای آروم ِ این روزها. باید آرومش میکردم و دستاش تنها فکری بود که به ذهنم رسید
روی بالکن طبقه ی سوم یه خونه ی روستایی توی کیاسر وایسادم و همه جا پر از مه و نم و خنکیه... بقیه توی اتاق ها خوابن و من به نیمه های سیگار آخر شبم رسیدم و با دست راستم صفحه ی تلگرامم رو بالا و پایین میکنم. نميدونم دنبال چی میگردم. شاید دنبال یه رد از خواهرم، یا یه مسیج از مادرم... نمیدونم... پک بعدی رو عمیق میزنم و از پشت احساس میکنم یکی بهم نزدیک میشه، میخوام که سيگارم رو پنهان کنم که میفهمم آقاست. میپرسه بی خواب شدی? با سر رد میکنم و میگم نه اتفاقا خسته ام، سیگارم تموم شه میام. کنارم وا میسته و میگه متاسفه که سفر با مادر و پدرش معذبم کرده. لبخند میزنم. دوباره میگه ميخوای بریم تا بابلسر? دوباره نگاهم روی لیست پیام های تلگرامم می چرخه. می پرسه چه خبر از دنيا? با لبخند میگم از دنيا جدام، پیش توا وایسادم. میخنده و باز می پرسه دنبال آهنگ میگردی? میگم نه بی هدف میچرخم تو گوشی... دستشو میزاره روی تلفن و کاملا جدی می پرسه ميخوای برگردیم خونه? ... تلفنم رو، تلفن خالی از مادر و خواهرم رو، توی جیب شلوارم فرو میکنم و نميدونم چی باید بگم، بی حرف پک آخر سیگارمو بهش تعارف میکنم.