کاش زبون گلها رو بلد بودم و به این نشاء نحیفی که دو روزه از درز کاشی حموم در اومده و خمیازه کشان کش و قوسی به خودش میده و احتمالا هم از لیف و شامپوها پرسیده «صبح بخیر. اینجا کجاست؟» میگفتم که مسیر رو اشتباه اومده... بهش میگفتم درسته که هر روز براش پنجره حموم رو باز میزارم که نور داشته باشه و رطوبت کافی هم داره و ما هم توی حموم بره نداریم؛ ولی اشتباه اومده و اینجا کاری از من و خارهای احتمالیش و هیچ حباب شیشه ایی برنمیاد. اشتباه اومده. خیلی اشتباه


چندتا بلوک بعد خونه ی ما یه مهدکودکه. رنگی رنگی و پر نشاط... و درست روبروی خونه ی ما یه خانواده ایی تصمیم گرفتن خونه شون رو نونوار کنن و کل نما رو در بیارن و نما جدید بزنن.
از ساعت هشت بیدارم و صدای جیغ و داد بچه ها لابلای صدای ادوات ساختمون سازی پیچیده. دارن شعر میخونن انگار. همزمان با صدای جیغ و دستشون، یه چیزی از ساختمون ميريزه پایین. صدای توأمانشون توی سرم مدام تصویر اون طفل سوری رو  زنده میکنه که از بمب اتوبوس جون سالم به در برده و باندپیچی شده میخنده به دوربین و براش دستکش هاي پزشکی رو باد کردن که بازی کنه. توی سرم مدام تصویر ترس و جیغشه وقتي صدای انفجار رو شنید...

دنیای قشنگی نیست طفل نیومده ی من. دنیای قشنگی نیست طفل نداشته ی من. هیچ دنیای قشنگی نیست

غمگینانه ترين بخش خونه ی ما برای من اینه که هیچی توي خونه برای اولین بار انجام نمیشه. هیچ تجربه جدید دونفره ایی مثل حتی کاشتن سبزی توي گلدون وجود نداره که برام جدید باشه و منو هیجان زده کنه و خونه اییه که نميشه احساسش کرد که میتونه جزیره ایی باشه که همیشه منتظرش بودم... در مقابل این احساس وحشتناک من، همسرم در باتلاق بدتري گرفتار شده... مردی که تمام عمرش درگیر کار و روال معمولي زندگی بوده و حالا مواجه شده با زندگی مشترک کنار زنی که متفاوته، و تمام جزئيات شخصیتیش براش جدید و کشف نشده است اما دستای خودش خالیه برای کوچکترین غافلگیری و هیجان...
با شروع سال جديد، خيلي مسیر شلوغ و پر از تلاشی دارم برای درست کردن خونه. برای شکل دادنش به فرمی که بعدش بتونم بگم دوستش دارم. و میتونم. میدونم که میتونم.




آیت متولی‌ان برای من یک دوست نیست. شعار ِ «برادر» بودنش رو هم نمیدم... آیت یک همراهه. یک همسفر ِ عزیز ِ ۷ ساله؛ که در دو شبِ گذشته هرچی زور میزنم یادم نمیاد اولین بار که دیدمش توی جلسه انجمن ادبی بالای دانشگاه بود که تقریبا روی سردر مسجد کناری بود یا توی یکی از کلاس های درسی. یادم نمیاد اولین باری که شنیدم یک همچین اسم متفاوت و قشنگی داره در مورد اسمش به فریبا که اون زمان دوست صمیمی من بود چی گفتم و یا حتی یادم نمیاد اولین باری که با یکی دیگه از دوستانم بعد از شنیدن سلیقه ی خاصش به انیمه های ژاپنی بهش گفتم «نینجا» (و امیدوارم بعد خوندن این سطور من رو ببخشه برای این لقبی که اون سال براش در نظر گرفتم) چقدر توی سرم به این فکر میکردم که ممکنه هفت سال بعد با هم همشهری بشیم و تمام هفت سال پر از پستی و بلندی زندگیم و زندگیش رو به عنوان دوست کنار هم باشیم.
بگذریم
میگفتم
آیت یک دوست معمولی نیست. از روزهای جلسات کوچیک انجمن ادبی تا شب های پر از زخم و تشنج ازدواج قبلم و جدایی بعد از اون... از روزهای خستگی و افسردگی و بیماری و دارو تا شب های بی حوصلگی و تب و نا امیدی از زندگی... از روزهای سرخوش رابطه های بی سرانجام. تا دلگیری غم غروب جمعه های تنهایی... از موفقیت در دانشگاه و مقطع بعدیم تا فرصت یکهویی این ازدواج سنتی و غافلگیرانه... از سربازی رفتنش تا ازدواج دور از سرزمین مادریش... از دنیای وان پیس‌ش تا مهشیدی که دنیای زندگی مشترکش بود و هست... از قوی بودنش برای دوام در این شهر دلگیر تا تلاش این روزهایش برای قوی بودنم در این شهر دلگیر... از تک تک ۷ سالی که گذشت... از تک تک روزهایش و شبهایش... از تک تک روزها و شبهایی که قرار است هنوز در پیش باشد... از تمام زندگی؛ آیت نامی بود که رفیق بود. که همدم بود. که کمک بود. که بهترین مشوق بود و بهترین روحیه دهنده
حالا اما آیت وارد فصل جدیدی از زندگی اش شده. آیت حالا داره ستون اصلی یه خانواده میشه. داره پدر میشه. و در دو شب گذشته؛ بعد از شنیدن خبر بارداری مهشیدش؛‌ چنان از تهه دل خوشحالم و چنان از تهه دل احساس بهار میکنم که قابل نوشتن نیست. آیت حالا دارد آماده میشود که چند ماه بعد بهترین پدر دنیا بشود. عاشق ترین پدر دنیا که تمام سالها عاشق مادر این کودک بود و بعد از این قرار است عاشق هردوی آنها باشد.
میدونم که اینجا رو میخونه. سالهاست که میخونه. برای همین. علی‌رغم تبریک های مکرر حضوریم بهش؛ ‌میخوام اینجا؛‌ رسما بنویسم :‌«پدر شدنت مبارک رفیق قدیمی. رفیق خوب من. خوشبختیت مستدام نینجای تکرار نشدنیِ دانشگاه طبری. همینقدر قوی جلو برو و همینطور که تا الان بودی؛ تا ابد؛ برنده ی زندگی باش»