چندتا بلوک بعد خونه ی ما یه مهدکودکه. رنگی رنگی و پر نشاط... و درست روبروی خونه ی ما یه خانواده ایی تصمیم گرفتن خونه شون رو نونوار کنن و کل نما رو در بیارن و نما جدید بزنن.
از ساعت هشت بیدارم و صدای جیغ و داد بچه ها لابلای صدای ادوات ساختمون سازی پیچیده. دارن شعر میخونن انگار. همزمان با صدای جیغ و دستشون، یه چیزی از ساختمون ميريزه پایین. صدای توأمانشون توی سرم مدام تصویر اون طفل سوری رو زنده میکنه که از بمب اتوبوس جون سالم به در برده و باندپیچی شده میخنده به دوربین و براش دستکش هاي پزشکی رو باد کردن که بازی کنه. توی سرم مدام تصویر ترس و جیغشه وقتي صدای انفجار رو شنید...
دنیای قشنگی نیست طفل نیومده ی من. دنیای قشنگی نیست طفل نداشته ی من. هیچ دنیای قشنگی نیست
غمگینانه ترين بخش خونه ی ما برای من اینه که هیچی توي خونه برای اولین بار انجام نمیشه. هیچ تجربه جدید دونفره ایی مثل حتی کاشتن سبزی توي گلدون وجود نداره که برام جدید باشه و منو هیجان زده کنه و خونه اییه که نميشه احساسش کرد که میتونه جزیره ایی باشه که همیشه منتظرش بودم... در مقابل این احساس وحشتناک من، همسرم در باتلاق بدتري گرفتار شده... مردی که تمام عمرش درگیر کار و روال معمولي زندگی بوده و حالا مواجه شده با زندگی مشترک کنار زنی که متفاوته، و تمام جزئيات شخصیتیش براش جدید و کشف نشده است اما دستای خودش خالیه برای کوچکترین غافلگیری و هیجان...
با شروع سال جديد، خيلي مسیر شلوغ و پر از تلاشی دارم برای درست کردن خونه. برای شکل دادنش به فرمی که بعدش بتونم بگم دوستش دارم. و میتونم. میدونم که میتونم.