به دفعات توی زندگیم پیش اومده شبهایی رو تجربه کردم که توش با خودم فکر میکردم "اگر امشب از بغض نمیرم، دیگه هيچوقت از بغض نمی میرم" و خب هربار زنده موندم. کم کم میتونم ادعا کنم من یه جاودانه دارم میشم.
دیشب هم بعد دست تکون دادن برای رضا و خانواده ش، وقتي در خونه رو بستم، با خودم گفتم "امشب اگر..." و خب الان که این سطر ها رو مینویسم، فردای دیشبه، نهارم روی گازه، پرنده های آقا رو بردیم گردش و برگردوندیم و در نهایت مثل همیشه جون سالم بدر بردم



صدای موزیک ماشین حمل پسامد میومد. پریدم تو حیاط و از توی انباری خرت و پرت های قابل بازیافت رو برداشتم و رفتم پشت در. ماشین که رسید بهم هر سه نفرشون (راننده و دو جوانک ِ مسئول برداشتن خرت و پرت ها) همزمان بهم سلام کردن. با دهانی از دو طرف به بناگوش باز جواب سلامشون رو دادم و عید رو بهشون تبریک گفتم. راننده با ته لهجه ی مشهد بهم گفت کجا بودی چند هفته نمیومدی دم در. با خنده گفتم خرت و پرت نداشتیم آخه. گفت نداشتی هم بیا یه سر بزن به ما،تو با لبخند به ما سلام میکنی خستگی از ما به در میره. احساس کردم تمام دیوار های کوچه یک هو به زمین ریخت و دور تا دورمون درخت شد ودرخت و درخت. و من هم سرخوش ترین پرنده ی اون کوچه باغ


خلوت ترین نوروزِ عمرمو دارم تجربه میکنم. همون نیم روز ِ اول بعد از تحویل سال تماس هامو گرفتم و بعدش شال و کلاه کردیم و یه سر به تنها فامیلی که توی این شهر دارم زدم و حالا سه-چهار روزی هست که با شیرینی ها و آجیل ها و هله هوله هایی که نمیدونم وقتی میدونستیم مهمونی نداریم برای چی خریدیم خودمو سرگرم کردم. احساس میکنم کوچ کردم به یه کشور دیگه. به یه سرزمین غریبه و فرسنگ ها دورم از فامیل و آشنا و رفیق. 

غربت یه مرز ِ نادیدنیه بین تو و آدمای اطرافت و وقتی درونت قد علم کرد دیگه فرقی نمیکنه مرز های جغرافیایی چه اسمی دارن و حدود ِ زبان شناسی ِ ملی چی میگه در مورد گویش ِ اون مردم... غریبی.  و احساس غریبگی و غربت میکنی و نیمچه گردش های روزانه به پارک و موزه و رستوران و خیابون گردی و دست تکون دادن به مردم و سرزدن به چند تا کلنیک فروش حیوانات خانگی برای پیدا کردن یه سگ ریزه میزه دردی ازت دوا نمیکنه. غریبی و با همخونه ت هم اونقدر نزدیک نیستی که براش بگی از بهار 95 تا این روزهای اول بهار 96 انگار فرسنگ ها پرت شدی به عقب...  هنوز انگار باید به خودت زمان بدی تا یاد بگیری چطور باید توی یه سرزمین ِ غریبه و بین آدم های سرد و تلخش زندگی کنی

مامانمو میخوام و با هیچکسم میل سخن نیست

میزان تحمل پذیریم از چیزایی که عصبی یا غمگینم میکنه به حدی اومده پایین که فوری میزنم زیر گريه. فکر میکنم از عوارض زندگی تنها توی یه شهر تنها باشه... خب این خوب نيست. اصلا خوب نیست. خصوصا برای یک زن خیرسرش جا افتاده ی سی ساله.
(دماغش را با پشت دست پاک میکند و دستمال کاغذی را پرت میکند سمت سطل کنار تخت)




ازم یه ظرف خواست تا گندم هایی که دو روز پیش خیس داده بود رو توش پهن کنه برای سبز شدن. از لابلای ظرفای بوفه یکی رو انتخاب کردم و دادم دستش. گندم ها رو پخش کرد کف ظرف. گفت "حالا باید بزاریمش یه جای خوب تا سبز بشه". نگاهش کردم. به دستهاش. به گندمای چسبیده به نوک انگشتش. به لبخند ساکتی که مثل همیشه روی لبش بود...  این مرد، با همین سکوت ِ همیشگیش، با همین آرامشش، با همین دستهاش؛ کشاورز زندگی من بود که داشت بذرهای سبزینگی ِ سال جدیدمون رو میکاشت. 



زنی دارد آرام آرام تمام آینه های خانه را دستمال میکشد و زیر لب زمزمه میکند "گل ایون بهاره دل من/ یه بیابون لاله زاره دل من"... بعد دماغش را با پشت آستینش را پاک میکند و میرود سراغ آینه بعدی و میرسد به اینجای آهنگ که "دلم از خاطره های بد جدا/ دلم آواز میکنه؛ بیا بیا.... کاش لااقل  هوای حیاط ِ خانه ی زن ِ قصه ی ما بارانی نبود امروز




تو رختخواب بودم و به عادت هر صبح، قبل پاشدن، توییت میخوندم... یکی نوشته بود راننده ی اسنب سمفونی گذاشته بود و جوانک به تمسخر پرسیده بود شما الان میدونی این چیه؟ راننده گفته بود بله که میدونم،من خودم یه زمانی عضو فیلارمونیک بودم. غلت میزنم و گوشیمو کنار تخت میزارم و به بارون بهاری پشت پنجره نگاه میکنم و مطمئنم یه روزی، یه صبحی، یه شبی، پسرکی با پوزخند ازم خواهد پرسید الان شما میدونی این داستان از کیه؟ با صدای کیه؟ چه سبکی داره؟ که داری گوش میدی؟ و من با لبخندی تلخ بش خواهم گفت "بله که میدونم. من خودم یه زمانی عضو اصلی کانون داستان نویسان بیهقی بودم