مرد حدودا چهل و اندی ساله ایی بود که درحال ریختن دوغ برای دخترک یازده ساله اش بهم گفت "من خیلی خوب شمارو درک میکنم که هی مدام ضدحال میخوری و همپای زندگی نداری. من شما رو خیلی خوب درک میکنم" و به همین سادگی، یه در به روی من وا کرد از هزارتوی زندگی سرد و مرده ی پانزده ساله ی خودش... به همین سادگی. به همین بی ریایی. و من برای بار هزارم یادم افتاد که به تعداد آدمای توی زمین، رنج زندگی هست براي به دوش کشیدن



با یه ماشین زمان بر میگردم به قبل انقلاب صنعتی. پیرهن پف دار و چین چین تنمه و موهام هم لول لول شده روی شونه هام. پنیر های گرد و گنده درست میکنم و وسط میز چوبیمون با چاقو می برم و تکه ش میکنم و بعد هم چاقو رو با دامنم پاک میکنم... عاشق این کارم. اصلا میرم اون زمان که دامن داشته باشم برای پاک کردن همه چی با دامنم. دست. چاقو. میوه 




زیر یکی از عکسای اینستاگرامم، از موراکامی نوشتم و اینکه "وقتی طوفان تمام می شود یادت نمی اید چطور از دل آن گذشتی. چطور از آن جان سالم بدر بردی... حتی مطمئن نیستی که آیا واقعا طوفان تمام شده است یا نه..."
دایی بزرگم زیر عکسم نوشته "آتی جان، به طوفان رفته می داند مصیبت های طوفان را. از خدا میخوام که هیچگاه احساس غربت نکنی".
دایی این رو نوشته در حالی که از مشکلات یک سال ِ گذشته ی من خبر داشته. از تنهایی هام توی این شهر. از بی کسی ها. از سختی ها. از گریه های یواشکی. دایی این خط ساده رو نوشته و من ولی اینطور می خونمش "غصه نخور دایی جان، ما به یادتیم. غصه نخور دایی جان ما میدونیم چقدر احساس غربت میکنی. غصه نخور دایی جان ما میدونیم توی چه طوفانی گرفتار شدی". دایی اینا رو برام فرستاده و من چشمام رو که می بندم انگار پرت میشم به سال 68. وقتایی که بغلم میکرد روی شونه اش و بهم میگفت تو چشم سیاهِ فامیلی. اون وقتا که یه جوجه داشتم و دایی میگفت خودت از همه ی جوجه ها جوجه تری....
از صبح بلند شدم و اینو خوندم و تا الان می بارم و می بارم و می بارم و مهم نیست که هنوز یه سری خرید هام برای مهمونای امشبم مونده و هنوز خونه تمیز نیست. برام هیچی مهم نیست. تنهایی چنگ انداخته روی حلقومم






فکر میکنی از این مریضی بشه جون سالم به در برد و دوباره سیب زمینی سرخ کرده خورد؟ (موهای روی صورت ِ زن ِ آینه نشین را کنار می زند و به صورت رنگ پریده اش نگاه میکند


تموم نشه هم تا همینجای زندگی خوب بوده. کافی بوده


زمستون بود و سرد بود و ما باز مست بودیم و تصمیم گرفتیم بریم با ماشین خیابون گردی. از اون مست های خوشحال بودم که میتونستم توی آسمون بشقاب پرنده ببینم و ماشین ها شکل لیموزین (کشدار) از کنار پنجره ام رد میشدن. وسط های راه دید سیگار نداریم. کیف پولش هم یادش رفته بود و منم که حتی خودمم یادم نبود چه برسه به اینکه کیف بردارم. داشبورد و زیر بخاری و همه جا رو گشتم و لابلای سکه های 100 تومنی و 200 تومنی و اسکناس 200 تومنی مچاله شده، تونستم به قدر یه پاکت جی وان نقره ایی پول در بیارم از ماشین. اصرار میکردم که هرجا کیوسک دید نگه داره تا سیگار بخرم و اون هم با خنده میگفت نه نه بابا زشته این پول خرد ها رو بدی به یارو. چی فکر میکنه؟
موفق شدم راضیش کنم یه جا نگه داره و خودش توی ماشین موند. با لبهایی به خنده تا بناگوش باز، در حالی که دنیا دور سرم می چرخید، رفتم جلوی باجه و با خنده به فروشنده گفتم آقا ما قلکمون رو شکوندیم یکم پول پیدا کردیم،شما با سکه به ما سیگار میدی؟ یارو با خنده گفت چرا ندم، پوله دیگه. بعد پرسید چقدری حالا تهه قلکتون بود؟ با خنده گفتم به قدر یه پاکت جی وان نقره ایی. یه پاکت گذاشت جلوم و سکه ها رو از دستم گرفت و گفت حالت خوبه ها. گفتم نه خیلی، آخه پول قلکمون به قدر یه قندک نمیشه، کبریت داری ما روشنش کنیم؟ غش غش خندید و یه بسته کبریت نیمه مصرف شده داد بهم و گفت برو مال خودت، بعد از این بیشتر پس انداز کن...
با سیگار و کبریت که برگشتم تو ماشین، از خنده ولو شده بود روی فرمون و گفت "امشبو نه من یادم میره، نه تو، نه این یارو". و حالا که مچاله ام روی مبل و از شدت بی حوصلگی و ناخوشی جسمانی از زندگی کلافه ام و با خاطرات خودمو سرگرم میکنم، مطمئنم که اونشب رو نه اون یادشه، نه یارو دکه داره... فقط من یادمه و خودم که تا چشم کار میکنه جاده ی زندگی برام تنهاست و تنها... بدون پول خرد توی داشبوردم



باید بلاخره از جام پاشم. دو ماه نشستن و راه رفتن و دراز کشیدن و عق زدن از زندگی عقبم زده و وقتی از زندگی حرف میزنم، از آشپزی و شستن رخت ها نمیگم... از خودم میگم و از آجرهایی که هنوز لازمه برای برقراری ِ سقف ِ این زندگی جدید بالا بره و فعلا نیمه کاره مونده

یه پلی لیست از همایون شجریان برای خودم آماده میکنم و هدفن به گوش میرم آشپزخونه. ظرفا رو میشورم و آقای شجریان دارن میگن "آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من شده ایی آوار! دستاتو بردار..." و من دستای خیسم رو از زیر شیر روی گلوم می برم و تکرار میکنم "دستاتو بردار... دستاتو بردار"... فریده جون معتقده ماجراهای این چند روزه لازم بوده تا من ته مونده های نخ ِ ارتباطم از شمال رو پاره کنم. میدونم درست میگه ولی من به حجم تنهایی ِ سیاهی فکر میکنم که توی این شهر دلگیر من رو احاطه کرده و همزمان آقای شجریان توی گوشم زمزمه میکنه "هوای گریه با من... هوای گریه با من" و من توی دلم میگم ای آقا. نه نمیخواد شما زحمت بکشی همون با خودم باشه بهتره تا خلاص شم از این حال ِ خراب ِ این روزها
به خونه کاری ندارم. مثل بقیه روزهای هفته ی گذشته که هیچ کاری نکردم، فقط ظرفا رو می شورم و برای شام آقا یه چیزی از یخچال بیرون میارم تا نیم ساعت دیگه برم سراغش. سه تا بوته کاهوی ریز ریز برام خریده. یکی رو بر میدارم و آقای شحریان بهم میگه "رفت آنکه پیش پایش/ دریا ستاره کردی". کاهو رو می جوم و بهش میگم "ای آقا. کار خاصی نکردم اما هرچه به همه شون داشتم محبت خالص بود و بس.... رفتن و یه تار مو هم نذاشتن فی الواقع". برگ دوم کاهو رو می جوم و آقای شجریان میگه "سودای همرهی را گیسو به باد داده... سودای همرهی را گیسو به باد داده"... می جوم و می گم می دونم. میدونم
هدفن به گوش روی کناپه جلوی تلوزیون لم میدم و چشمامو می بندم و نوت به نوت موسیقی درونم میریزه و  امان از بی همصحبتی توی خونه. امان... 


در همون چند ثانیه که  ازش پرسیدم "راستی اسمشون چیه که شما ای تی صداشون میکنی؟" و چشماش پر از اشک شد و توی سرش خاطرات چرخیدن وچشماشو مالید و گفت "عترت"؛ میتونستم به قدر اون بغض ِ فرو خورده و اون تنهایی ِ درونیش که تمام قد جلوم ایستاده بود  ببارم اما خب... سعی کردم با خنده حرفا رو عوض کنم که بگذره 


دارم با بلقیس حرف میزنم و مثل همیشه هزارتوی سیاه ذهنم رو براش بدون تعارف باز میکنم... براش میگم که تمام وجودم پر از تشویشه و نمیدونم این تشویش به خاطر بد بودن حال جسمیمه یا برگشتن دوباره ی نشونه های افسردگیم. به تمام غرهام گوش میده و با تمام غرهام همراهیم میکنه و حتی تایید میکنه و مثل همیشه هممسیرِ تلخی هام میشه. هم پای زندگیم

بهم قول میده از استادش یه آرامبخش خوب که با بارداری مشکلی نداشته باشه پیدا کنه. بهم قول میده یه قرص ضد یبوست برام پیدا کنه که مجبور نباشم وسط اینهمه ناخوشی و استفراغ هی سبزی بخورم. برام قول میده عید که میاد ایران چند روزی بیاد پیشم و اونوقت من و کوچولوی نحیف ِ احتمالا صورت پفی رو محکم بغل کنه. بهم قول میده که بچه دوستم داره و از چند ماه بعد، وقتی از کنارش پا میشم تا به کارام برسم از دوریم گریه میکنه (اینجای حرفش منو غرق در رویا میکنه.) میفهمه که مکث کردم و از فرصت استفاده میکنه و میگه مافتی ما باید یکیو داشته باشیم که مال ما باشه. ما رو دوست داشته باشه. بتونیم بهش عشق رو یاد بدیم. اونی که درونمونه بهش بچشونیم. نترس از تنهایی ِ مسیر زندگی. داره میاد که دیگه تنها نباشی. افتادی توی مسیرش. نترس... 

دلم بغلشو میخواد. خوب فهمیده که می ترسم. خوب رفیقمه




بی حال و کشون کشون، با سِرُم نصفه نیمه ام میرم سمت دستشویی و هیچی های توی معده ام رو بالا میارم و برای بار هزارم با لحنی پر از خواهش بهش میگم "مامان جان اگر ناراضی ایی، از مخالفی، اگر نمیخوای بیای این رسم ِ نشون دادنش نیست ها. این راهش نیست ها" و دوباره چیزی توی معده ام چنگ می زنه با حرص


عکسشو گذاشتم جلوم و درحالی که داریوش رفیعی داره برام "منتظرت بودم" رو میخونه زل زدم به این مربع سیاهی که توش یه نقطه روشن هست و دکتر با خنده نشونم داده بود و گفته بود وای ببینش ببینش و من هرچی زور زده بودم نتونسته بودم ببینمش و آخرش هم دکتر با ماوسش نقطه رو نشونم داد و باز خندید و گفت توقع داشتی بچه ی کامل باشه؟
عکسشو گذاشتم و جلوم و به قدر پنج سال اشک ِ ریخته شده رو توی اون حجم از سیاهی می بینم که به انتظار این لحظه گذشت. که به انتظار این عکس گذشت. که به انتظار این حس گذشت...
عکسشو گذاشتم جلوم و نقطه ی روشن ِ شروع ی تحقق ِ آخرین رویای باقی مونده برام رو بین یه کوه تاریکی ِ خط خطی می بینم که هر روز بزرگ تر میشه. هر روز رشد میکنه. هر روز قد میکشه و قراره از 3میلی متر برسه به وقتی که به قول هدیه قدش بشه 170 و من تا سرشونه هاش باشم (این تصویرِ دور، زیباترین تصویر ممکن توی ذهن ِ رویا پرداز ِ منه که آتنا رو در سالخوردگی نشون میده در کنار بچه ایی که واقعا مامان صداش میکنه و قراره اولین بار که دستای کوچولوشو دور گردنش حلقه میکنه، خستگی ِ یه عمر آتنا بودن رو از سلول های تنش بیرون کنه و آتنا بمونه و دو بال  و زمینی که دیگه براش کافی نیست
عکسشو گذاشتم جلوم و لابلای حال ِ خرابی که برام سوغات آورده، پر میشم از حس ِ غریب ِ مادر شدنی که فکر میکردم باید به باد بسپارمش. پنج سال گریه های یواشکی و مویه های شبونه و مریضی  و توهم و خستگی رو بالا میارم روی میزی که عکس ِ واقعیش روشه و سبک میشم از این کوله ی سنگین و سیاه. پنج سال مرور ِ لحظه ی سیاه ِ واکنش ِ سرد و عصبانی ِ یک پدر رو بالا میارم و نگرانی های یک پدر واقعی و تلاشش برای خرید و تمیزی خونه و آشپزی رو مینشونم جای تمام تصویرهای سیاهی که پنج سال ذره ذره روحم رو تراشیدند و جسمم رو فرسوده کردند... پنج سال انتظار، پنج سال تب ِ روز مادر و تب ِ آبان و تب ِ یادآوری ها رو میزارم روی میز شیشه ایی جلوم و عکس ِ واقعیش رو از روی میز بر میدارم و چیزی، شبیه یک نسیم، از راه بینی‌م وارد شریان هام و سلول هام و موهام میشه... چیزی شبیه ِ نسیم ِ خوشبختی


پ.ن) بودم همه شب ديده به ره تا به سحرگاه
        نا گه چو پري خنده زنان آمدي از راه
    غم ها به سر آمد، زنگ غم دوران از دل بزدودم

دقیقا بیست و چهار ساعته که زل زدم به این برگه و مرتب با خودم تکرار میکنم "مثبته آتنا... مثبته
دقیقا بیست و چهارساعته که باورم نمیشه... چرا باورم نمیشه؟ چرا هی خنده ام میگیره؟ چرا از ذوق جیغ نمیزنم؟ چرا این بغض پنج ساله رو نمیترکونم و جاش یه شادی عظیم نمی نشونم؟ چرا از ذوق همسرمو بغل نمیکنم و با جیغ نمیگم دارم مادر میشما. دارم مادر میشم؟ چرا باور نمیکنم؟ چرا بیست و چهارساعته که زل زدم به این برگه؟
...
دارم هفته های مختلف بارداری رو میخونم
از حالا دیگه یک موجود درون من شکل گرفته که قرار نیست نگران زندگیش باشه. یک موجود که با خیال راحت میتونه درون من قلت بزنه و باباش با آرامش به فکر پیدا کردن پر آب ترین سیب توی میوه فروشی ها میگرده. یکی که باباش دوسش داره. باباش از اومدنش خوشحاله


دار توی لغت مازندارنی یعنی درخت... هر نهالی که از یه حدی بلند بشه، میشه "دار". دار توی لغت فارسی یعنی "چوبه ی بلند برای اعدام". نميدونم شاید توی فارسی هم گاهی به درخت بگن دار. مثل وقتایی که میگن "دار و درخت"... هوم... حالا بهارنارنج های این وبلاگ از کدومان? روی درخت نشستن یا به دار کشیده شدن?! اصلا چرا این توضيح رو در مورد دار نوشتم? شاید چون خودمم دوست دارم بفهمم بلاخره بهارنارنج هام کجان


از صبح زود که بیدارم خودمو با خوندن خبرها مشغول کردم. فیلم ها و عکس ها و خبرهای مربوط به آزاد شدن موصل رو می خونم و می بینم و ذهنم میره به سه سال قبل... فیلم ها و خبرها و عکس ها از گرفتار شدن موصل
یاد اون کلیپ معروف اوایل داعش می افتم که توی ماشین بودن و به ماشین های کناریشون شکلیک میکردن و بعد از چپ شدن ماشین ها وا میستادن و تیرخلاص میزدن و بک گراندش هم یه موزیک عرب بود. یاد اینکه نمیتونستم باور کنم یه شبه یه شهر به همین راحتی پر از زامبی بشه
با مپ سرک میکشم به خیابون هاشون. از موصل فقط تل خاک مونده و خرابه. از سوریه هم همینطور... طاعون افتاده به جون خاورمیانه. طاعون تفنگ به دست. دلم میخواست با همین مپ یه دیوار سالم پیدا میکردم و روش به عربی می نوشتم "کوچه ات را پیدا نمیکنم. شهر را پیدا نمیکنم. تو را پیدا نمیکنم



از مامانم به ارث بردم که وقتی ذهنم مشغوله، وقتی عصبانی ام و وقتی باید فکر کنم تا یه تصمیمی بگیرم باید حتما حتما کار کنم. خیلی کار کنم. باید بدنم خسته بشه. باید انقدر تحرک بدنیم زیاد بشه که عرق کنم
مامانم هم همین بود. مثلا با بابا دعواش میشد و بعد شروع میکرد به شستش فرش. به شستن دیوارا. به تمیز کردن کمد. به جابجا کردن خونه. به گردگیریِ کامل آشپزخونه (کامل ها. درست انگار که گردگیری عید باشه). من وقتی میدیدمش می فهمیدم اون روز مامانم حالش خوش نیست. مامانم ناراحته. عصبیه. مامانم ذهنش مشغوله. و موقع سابیدن فرش یا پهن کردن ملافه ها، با خودش حرف میزنه
منم ازش اینو به ارث بردم (نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه) و وقتایی که ذهنم مشغوله، به طرز عجیبی قوی میشم و میل به کار در من بیدار میشه
حالا امروز هم از همون روزاست. کل گلدونا رو شستم و حموم رو شستم سرامیک های هال رو با بخارشور شستم و یخچال رو شستم و اتاق خواب رو گردگیری کردم و حیاط رو شستم و کابینت ها رو مرتب کردم و حالا نشستم روی پله ها و پک های آخر سیگارمو میکشم و فکر میکنم هنوز به قدر ِ بیرون ریختن رختخواب ها و شستن ملافه هاشون فکر ته ذهنم مونده. یه تیکه ی کوچولو



چند روز دیگه تولدشه و من هنوز بعد بارها و بارها پرسیدن، نمیتونم باور کنم که تمام این 34 سال عمرش هیچوقت کیک تولد فوت نکرده. هیچوقت تبریک تولد نشنیده (حتی توی زندگی مشترک ِ قبلیش).. م
فهرست لذت های کوچیک و بزرگی که تاحالا تجربه نکرده رو میچینم کنار هم و از خودم خجالت میکشم که گاهی باهاش بد رفتاری میکنم. از خودم خجالت میکشم که حفره های درونش رو نمی بینم، کمبودهاشو نمی بینم، حسرت هاشو نمیبینم و غر میزنم بهش برای سکوتش. غرمیزنم بهش برای کمبودهای توی زندگیمون...م
  فهرست بدیهی ترین چیزاایی که تا الان نداشته رو ردیف کردم و نگاه میکنم و تصمیم میگیرم دونه دونه براش برآورده کنمشون و کمک کنم طعم زندگی واقعی رو بچشه. کمک کنم سرخوشی کم کم بخزه زیر پوست ِ سبزه اش که هیچوقت از شادی مور مور نشده... از وقتی این تصمیم رو گرفتم تا الان که این سطور رو می نویسم رسیدم به گزینه سوم و ایستادم روبروش. مهمونی تولد . اونم دوتا. یه مهمونی با مهمون ها. یه مهمونی دو نفره 
باید خوشحالش کنم. خوشحال بودنش توی زندگی مشترکمون، کم ترین حقیه که داره



یک قلپ از بطری بهارنارنجم رو توی چایی میریزم و بی و حوصله و با درد توی آشپزخونه قدم میزنم. دنبال بسته ی قرص هام میگردم و بی خیال ِ تمام ِ تخمک های نیازمند ِ مراقبت دوتا همزمان قورت میدم و دلم میخواد همه کاری بکنم تا امروز درد نداشته باشم. ابی داره برام "شب مرد تنهاش رو میخونه" و من تلفنم رو بالا و پایین میکنم تا یه شماره پیدا کنم برای حرف زدن. دلم امروز"هیچ کاری نکردن" میخواد. دلم گریه میخواد. دلم کیک شکلاتی میخواد. دلم شامی بابلی میخواد. دلم دل ِ نگرفته میخواد! دلم "حس ِ گریه نداشتن" میخواد. دلم خلاصی از این التهاب هرماهه ی پی ام اسی میخواد. دلم روشن شدن این دنیای تاریک رو میخواد. دلم حرف میخواد.... دلم خیلی حرف میخواد.
زیر غذا رو کم میکنم و دراز میکشم. نیم ساعتی میگذره تا از خونه ی مادرش برگرده خونه. میپرسه حالت خوب نیست؟ میپرسم میشه بیای بشینی یکم کنارم حرف بزنی؟ میشینه. میپرسه چی بگم؟ میگم حرف بزن. با من حرف بزن. میپرسه میخوای تو حرف بزنی؟ بگی چی شده؟ با سر رد میکنم و دوباره تکرار میکنم با من حرف بزن. از خونه ی مادرش میگه. از پرنده هاش. از بررسی های دیگه ش برای رفتن یا نرفتن از این شهر. از گلهای توی باغچه. از اینکه بعد نهار تصمیم داره بره ماشین رو بشوره... از اینکه کاش بلد بود الان چی باید بگه... از اینکه کاش راهنماییش میکردم که چی باید بگه... سعی میکنم باخنده بگم "مثلا میتونی بگی میز نهار امروز هم تو میچینی". یه نفس راحت میکشه. مثل همه ی وقتایی که استیصال ِ ندونستن ِ اینکه الان با من چه باید بکنه رو توی چشماش میبینم و کمکش میکنم. یه نفس راحت میکشه و میگه همه ی میزهای نهارمون رو بعد از این خودم می چینم... شعاع لطیفی از آفتاب میتابه روی تخت خواب... کاش خلاصی از این تاریک شدن ِ هرماهه ی دنیا ممکن بود


ایستاده بودم سر خاک برادر همسرم... مادرش گریه میکرد و پدرشون قبر رو میشست و همسر من بی صدا ایستاده بود توو مسیر باد و من به تاریخ روی سنگ قبر نگاه میکردم. تاریخ روی سنگ قبر دقیقا ماه و سال آشنایی من با همسر سابقم بود. توی اون ماه، همزمان که این مرد جوان رو که هنوز به مرز سی نرسیده بود به خاک می سپردند و همسر ِ فعلی ِ من مبهوت مرگ برادرش بود و توی فکاهی ترین تصوراتش هم نمیدید که زنی که همون لحظه در حال بله گفتن به مردی در شمال غربی ِ ایران هست قراره همسر ِ خودش باشه؛ من سرخوش از عشقی بودم که تازه در دلم جوانه زده بود. و دو سال بعد من عروس شهری شده بودم که کرورها  کرورها از مشهد دور بود و توی بدترین کابوس هام هم نمیدیدم که خونه ایی که با لباس سپید بهش وارد شدم قرار نیست خونه ی من باشه و زنی که قبل از بله گفتن اون گردن آویز ظریف رو بهم آویزون کرده قرار نیست مادربزرگ بچه ام باشه... زل زده بودم به سنگ قبر برادر همسرم و به بازی روزگار فکر میکردم. به اینکه هیچوقت نمیتونی مطمئن باشی و بگی میدونی چی داره میشه. هیچوقت نمیتونی خیالت رو راحت کنی و بگی تموم شد. هیچوقت نمیتونی لبخند بزنی و بگی رسیدم... من اون سال فکر میکردم رسیدم و حالا بعد اینهمه سال، وقتی شبها روی پله ی حیاط خونه ام (خونه ایی که نزدیک یک ساله مالکش شدم) به آسمون نگاه میکنم جز یه لبخند هیچی برای گفتن ندارم




 بلقیس میگه شما از افغانستان تصور خون و جنگ و مردم خشن داريد. ولي در كابل باران نم نم كه مي باريد دلت ميخواست تا آخر دنيا قدم بزني. وقتي از خيابان رد مي شدي، زني مي امد و دستت رو مي گرفت تا با هم بريد. روزهايي بود كه يك گروه بزرگ دختراي دانشگاه ميرفتيم زيارت سخي، بعدش مي رفتيم چيپس و آيس كريم و برگر مي خورديم. برف كه مي باريد راه رفتن روي برفا لذت بخش برد. در كابل روزهايي بود كه ميرفتيم شار، خريد مي كرديم و شالهاي رنگي رو براي اولين بار، بجاي مقنعه سياه پوشيديم. وقتي مي رفتيم دكتر، حق ويزيت نميگرفتند چون ما دانشجو بوديم. بهار كه ميشد همه درختاي دانشگاه سبز ميشدن و بوي شكوفه هاي سنجد پخش ميشد. پاييز همه جا پر از برگهاي رنگي بود. روزهايي كه همه ما از خوابگاه فرار مي كرديم تا به كنسرت يك خواننده گمنام بريم. شهر پر از نا امني و ديوار امنيتي نبود. همه جا پر از اميد بود. خوشحال بوديم كه بالاخره رسيديم. احساس مالكيت داشتيم و وقتي مهماناي خارجي ديوار هوتل اينتركانتيننتال رو با در زخمي مي كردن، دلم ميسوخت و با اخم در رو درست مي بستم تا ديوار رو زخمي نكنند. حالا درد كابل، زخم كابل ازين حرف ها گذشته. حالا من باور نمي كنم روزي ميشد در كابل شاد بود و تا باغ بالا پياده رفت 




مشغول کاشتن گلهای تازه خریده شده و عوض کردن گلدون شمعدونیم بودم که بهم گفت "سال پیش همین روزا بهمدیگه معرفی شدیم برای ازدواج". متعجب از اینکه چطور یادش مونده سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم آره البته بعد از نیمه ی خرداد بود. نشست کنارم و گفت " پشیمونی از جواب مثبتت؟" با خنده سقلمه ایی بهش زدم و گفتم باز از این حرفا میزنی ها. ادامه داد "میدونم خوشبختت نکردم. احساس خوشبختی با من نمیکنی. خیلی از مردها دوست داشتن جای من بودن و با تو زندگی میکردن ولی زندگی با تو کار هر مردی نیست. من همه سعیمو دارم میکنم ولی باز نمیشه". دستکشمو در آوردم و دستاشو گرفتم. دستهاش مثل همیشه گرم بود. حتی با اینکه کلماتش بوی استیصال میداد. حتی با اینکه ماسک بی تفاوت بودنش رو کنار گذاشته بود و من پسربچه ی غمگین درونش رو میدیدم... دستانش رو توی دستام گرفتم. توی همین دستای نمناک و کمی گِلی. توی همین دستای آروم ِ این روزها. باید آرومش میکردم و دستاش تنها فکری بود که به ذهنم رسید




 رفته یک صندوق عقب گل خریده. مجموعه ی رنگی رنگی و لطیفی از کوکب و پریوش و ناز و شاهپسند و تاج خروس و پروانه... بهترین نوع ابراز علاقه ی بدون کلمات؛ وقتی شاعر نیستی و نمیتونی کلمه بریسی. 

روی بالکن طبقه ی سوم یه خونه ی روستایی توی کیاسر وایسادم و همه جا پر از مه و نم و خنکیه... بقیه توی اتاق ها خوابن و من به نیمه های سیگار آخر شبم رسیدم و با دست راستم صفحه ی تلگرامم رو بالا و پایین میکنم. نميدونم دنبال چی میگردم. شاید دنبال یه رد از خواهرم، یا یه مسیج از مادرم... نمیدونم... پک بعدی رو عمیق میزنم و از پشت احساس میکنم یکی بهم نزدیک میشه، میخوام که سيگارم رو پنهان کنم که میفهمم آقاست. میپرسه بی خواب شدی? با سر رد میکنم و میگم نه اتفاقا خسته ام، سیگارم تموم شه میام. کنارم وا میسته و میگه متاسفه که سفر با مادر و پدرش معذبم کرده. لبخند میزنم. دوباره میگه ميخوای بریم تا بابلسر? دوباره نگاهم روی لیست پیام های تلگرامم می چرخه. می پرسه چه خبر از دنيا? با لبخند میگم از دنيا جدام، پیش توا وایسادم. میخنده و باز می پرسه دنبال آهنگ میگردی? میگم نه بی هدف میچرخم تو گوشی... دستشو میزاره روی تلفن و کاملا جدی می پرسه ميخوای برگردیم خونه? ... تلفنم رو، تلفن خالی از مادر و خواهرم رو، توی جیب شلوارم فرو میکنم و نميدونم چی باید بگم، بی حرف پک آخر سیگارمو بهش تعارف میکنم. 



به دوتار تو شمال خراسان میگن چُگور
 به نوازنده هاش هم میگن حافظ
این ساز خیلی ساده‌س در عین زیباییش. ولی حافظ‌ها جادو میکنن. همه شون هم کشاورز و بیل زنن 

و من
 نشستم تو دل شب و با حافظ های چگور نواز ِ این سرزمین خشک و پر آهنگ شبم رو می گذرونم و به شب سلام میکنم 

قدم زنون رسیدیم به ستاد آقای روحانی. سرکی کشیدم و آقا گفت میخوای بری تو? با سر رد کردم. گفت میخوای یه مچ بند بنفش برات بگیرم کنار اون سبز که داری ببندی? اينبار با بغض رد کردم... رد شديم.

حوالی پس ام اس هرماه، من یه درخت پیر و ناامید و خسته ام که حتی پريدن گنجشک های روی شاخه هاش هم ميتونه باعث بغض کردنش بشه... یه درخت سرد و رنجور که تنش پر از خط های يادگاریه عابراست. یه درخت، بدون هیچ جونه ی سبز. یه درخت پر از میل به شکستن و سوختن

حال ارديبهشتی فقط اونجاش که خاله ت بهت زنگ میزنه و اونقدر قربون صدقه ت میره از پشت تلفن که بعد از خداحافظی باهاش از خوشي زیاد پرهاتو مرتب میکنی و بال میزنی روی درخت تاک حیاط....



فکر میکنم این وبلاگ، عجیب ترین چیزی باشه که فرزند نداشته ام در آینده میتونه از مادرش هدیه بگیره... فصل هایی از ذهنیات مادرش که هیچوقت کلام نشدند. کلمه شدند




خیلی وقت بود که این ساعت شب خونه تنها نبودم. ماههاست که آقا این موقع ها خونه است و با خبرورزشی هاش سرگرمه و منم می پلکم برای خودم. حالا تنهام. یه پیاله از مرباهای هویچی که چند روز پیش پختم دستمه و کنار پنجره بارون رو تماشا میکنم و مربا رو به جای شکلات هایی که چند وقته از خودم دور کردم قاشق قاشق مزه میکنم و حجم وسیعی از شب رو به همراه بوی بارون توی حیاط با هر قاشق مربا قورت میدم. دستم چندباری رفته سمت تلفن که زنگ بزنم بهش و بگم کی میای؟ ... عقب کشیدمش هربار... از پشت پنجره به پشت گاز میرم و تلفن صداش بلند میشه و آقاست و من سعی میکنم هیجانم رو قایم کنم از شنیدن صداش. می پرسه یوقت که نمی ترسم؟ میخوام بهش بگم ترس نه، اسم حسی که الان دارم ترس نیست، اما تو زود برگرد... نمیگم اما. فقط ازش می پرسم کی بر میگردی؟ جواب میده حدودا ده دقیقه دیگه راه میوفته. نگاهم سمت ساعت می چرخه. چقدر دیر... قبل خداحافظی میگم منتظرشم. جواب میده "میام الان" و خداحافظی میکنه. تلفن رو برمیگردونم روی پایه اش و خودم هم بر میگردم پشت پنجره و یک قاشق دیگه از مربام قورت میدم... خیلی وقت بود که این ساعت شب خونه تنها نبودم و حالا برای اولین بار جای خالیش رو توی خونه به طرز آزار دهنده ایی احساس میکنم... قصه ی عجیب و پر رمز و رازیه قصه ی "وابستگی" و "عادت... قصه ی جوانه زدن محبت زیرپوست، بدون اینکه خودت بفهمی


قایم موشک بازی میکردیم. میرفتیم لای صفحات کتاب ها. من می رفتم لای کتاب جای خالی سلوچ. . دقیقا صفحه ی اول و دوم. اونجا که مرگان پا میشد و میدید که سلوچش نیست. اونجا که مرگان پا میشد و میدید خودش مونده و یه جای خالی... همونجا چهارزانو مینشستم . گذر هرکی که به اون صفحه میوفتاد دستشو میگرفتم و میگفتم «نیست.... تا چشم کار میکنه نیست... دیگه هیچوقت نیست




حلوا رو هم میزد و برام از زندگی قبلیش میگفت و درگیری هاش با همسر سابقش. از شکاک بودنش. از خسیس بودنش. از اینکه یک بار هم با نوازش سراغش نیومده بود. قاشق چوبیش را از دست راست به دست چپ داد و بهم گفت «یه راز میخوام بهت بگم. قول بده به مهدی و بقیه نگی که بهت گفتم. اونا میدونن ها منتها نگو که به تو هم گفتم» درحالی که پر از تلخی بودم و خاطرات روی نیمکره ی مغزم مشغول قل خوردن بودند سرتکون دادم . ادامه داد «من یه بچه هم از افشین رد کردم». احساس کردم روند یخ شدن بدنم از نوک موهام شروع شده و داره ذره ذره تمام جمجمه ام رو میگیره. گفتم خیلی متاسفم. فوری پرید وسط حرفم و با جملات تند و سردی سعی کرد بهم نشون بده که راضیه از این کارش و خوب کاری کرده و خلاص شده و .... من اما اون چشما رو خوب میشناختم. چشمای درگیرِ عذاب وجدان... چشمای نامطمئن . چشمای زنی که روی آوار ویرانه های زندگی قبلیش وایساده و سعی میکنه با تعریف کردن های هرازگاهش برای منی که میدونه معنی ویرانی رو چشیدم؛‌ کمی برای خودش تسلی بخره

میدونی کوچولولو؛‌ من مادر تمام بچه های نیومده ی این شهرم. سوگوار تمام بچه هایی که هیچوقت نیومدند تا ببینند دنیا با تمام  کوچه ها و خیابون ها و اتوبان ها و جاده هاش؛‌ یه روز؛‌ یه وقت؛‌ یه لحظه ؛‌ برای یک آدم به بنبست می رسه. تموم میشه و تو هرچه چشم میچرخونی جاده ایی نمیبینی برای رفتن و ناچارا کنار همون دیوار چمپره میزنی و تمام میشی



کاش زبون گلها رو بلد بودم و به این نشاء نحیفی که دو روزه از درز کاشی حموم در اومده و خمیازه کشان کش و قوسی به خودش میده و احتمالا هم از لیف و شامپوها پرسیده «صبح بخیر. اینجا کجاست؟» میگفتم که مسیر رو اشتباه اومده... بهش میگفتم درسته که هر روز براش پنجره حموم رو باز میزارم که نور داشته باشه و رطوبت کافی هم داره و ما هم توی حموم بره نداریم؛ ولی اشتباه اومده و اینجا کاری از من و خارهای احتمالیش و هیچ حباب شیشه ایی برنمیاد. اشتباه اومده. خیلی اشتباه


چندتا بلوک بعد خونه ی ما یه مهدکودکه. رنگی رنگی و پر نشاط... و درست روبروی خونه ی ما یه خانواده ایی تصمیم گرفتن خونه شون رو نونوار کنن و کل نما رو در بیارن و نما جدید بزنن.
از ساعت هشت بیدارم و صدای جیغ و داد بچه ها لابلای صدای ادوات ساختمون سازی پیچیده. دارن شعر میخونن انگار. همزمان با صدای جیغ و دستشون، یه چیزی از ساختمون ميريزه پایین. صدای توأمانشون توی سرم مدام تصویر اون طفل سوری رو  زنده میکنه که از بمب اتوبوس جون سالم به در برده و باندپیچی شده میخنده به دوربین و براش دستکش هاي پزشکی رو باد کردن که بازی کنه. توی سرم مدام تصویر ترس و جیغشه وقتي صدای انفجار رو شنید...

دنیای قشنگی نیست طفل نیومده ی من. دنیای قشنگی نیست طفل نداشته ی من. هیچ دنیای قشنگی نیست

غمگینانه ترين بخش خونه ی ما برای من اینه که هیچی توي خونه برای اولین بار انجام نمیشه. هیچ تجربه جدید دونفره ایی مثل حتی کاشتن سبزی توي گلدون وجود نداره که برام جدید باشه و منو هیجان زده کنه و خونه اییه که نميشه احساسش کرد که میتونه جزیره ایی باشه که همیشه منتظرش بودم... در مقابل این احساس وحشتناک من، همسرم در باتلاق بدتري گرفتار شده... مردی که تمام عمرش درگیر کار و روال معمولي زندگی بوده و حالا مواجه شده با زندگی مشترک کنار زنی که متفاوته، و تمام جزئيات شخصیتیش براش جدید و کشف نشده است اما دستای خودش خالیه برای کوچکترین غافلگیری و هیجان...
با شروع سال جديد، خيلي مسیر شلوغ و پر از تلاشی دارم برای درست کردن خونه. برای شکل دادنش به فرمی که بعدش بتونم بگم دوستش دارم. و میتونم. میدونم که میتونم.




آیت متولی‌ان برای من یک دوست نیست. شعار ِ «برادر» بودنش رو هم نمیدم... آیت یک همراهه. یک همسفر ِ عزیز ِ ۷ ساله؛ که در دو شبِ گذشته هرچی زور میزنم یادم نمیاد اولین بار که دیدمش توی جلسه انجمن ادبی بالای دانشگاه بود که تقریبا روی سردر مسجد کناری بود یا توی یکی از کلاس های درسی. یادم نمیاد اولین باری که شنیدم یک همچین اسم متفاوت و قشنگی داره در مورد اسمش به فریبا که اون زمان دوست صمیمی من بود چی گفتم و یا حتی یادم نمیاد اولین باری که با یکی دیگه از دوستانم بعد از شنیدن سلیقه ی خاصش به انیمه های ژاپنی بهش گفتم «نینجا» (و امیدوارم بعد خوندن این سطور من رو ببخشه برای این لقبی که اون سال براش در نظر گرفتم) چقدر توی سرم به این فکر میکردم که ممکنه هفت سال بعد با هم همشهری بشیم و تمام هفت سال پر از پستی و بلندی زندگیم و زندگیش رو به عنوان دوست کنار هم باشیم.
بگذریم
میگفتم
آیت یک دوست معمولی نیست. از روزهای جلسات کوچیک انجمن ادبی تا شب های پر از زخم و تشنج ازدواج قبلم و جدایی بعد از اون... از روزهای خستگی و افسردگی و بیماری و دارو تا شب های بی حوصلگی و تب و نا امیدی از زندگی... از روزهای سرخوش رابطه های بی سرانجام. تا دلگیری غم غروب جمعه های تنهایی... از موفقیت در دانشگاه و مقطع بعدیم تا فرصت یکهویی این ازدواج سنتی و غافلگیرانه... از سربازی رفتنش تا ازدواج دور از سرزمین مادریش... از دنیای وان پیس‌ش تا مهشیدی که دنیای زندگی مشترکش بود و هست... از قوی بودنش برای دوام در این شهر دلگیر تا تلاش این روزهایش برای قوی بودنم در این شهر دلگیر... از تک تک ۷ سالی که گذشت... از تک تک روزهایش و شبهایش... از تک تک روزها و شبهایی که قرار است هنوز در پیش باشد... از تمام زندگی؛ آیت نامی بود که رفیق بود. که همدم بود. که کمک بود. که بهترین مشوق بود و بهترین روحیه دهنده
حالا اما آیت وارد فصل جدیدی از زندگی اش شده. آیت حالا داره ستون اصلی یه خانواده میشه. داره پدر میشه. و در دو شب گذشته؛ بعد از شنیدن خبر بارداری مهشیدش؛‌ چنان از تهه دل خوشحالم و چنان از تهه دل احساس بهار میکنم که قابل نوشتن نیست. آیت حالا دارد آماده میشود که چند ماه بعد بهترین پدر دنیا بشود. عاشق ترین پدر دنیا که تمام سالها عاشق مادر این کودک بود و بعد از این قرار است عاشق هردوی آنها باشد.
میدونم که اینجا رو میخونه. سالهاست که میخونه. برای همین. علی‌رغم تبریک های مکرر حضوریم بهش؛ ‌میخوام اینجا؛‌ رسما بنویسم :‌«پدر شدنت مبارک رفیق قدیمی. رفیق خوب من. خوشبختیت مستدام نینجای تکرار نشدنیِ دانشگاه طبری. همینقدر قوی جلو برو و همینطور که تا الان بودی؛ تا ابد؛ برنده ی زندگی باش»




به دفعات توی زندگیم پیش اومده شبهایی رو تجربه کردم که توش با خودم فکر میکردم "اگر امشب از بغض نمیرم، دیگه هيچوقت از بغض نمی میرم" و خب هربار زنده موندم. کم کم میتونم ادعا کنم من یه جاودانه دارم میشم.
دیشب هم بعد دست تکون دادن برای رضا و خانواده ش، وقتي در خونه رو بستم، با خودم گفتم "امشب اگر..." و خب الان که این سطر ها رو مینویسم، فردای دیشبه، نهارم روی گازه، پرنده های آقا رو بردیم گردش و برگردوندیم و در نهایت مثل همیشه جون سالم بدر بردم



صدای موزیک ماشین حمل پسامد میومد. پریدم تو حیاط و از توی انباری خرت و پرت های قابل بازیافت رو برداشتم و رفتم پشت در. ماشین که رسید بهم هر سه نفرشون (راننده و دو جوانک ِ مسئول برداشتن خرت و پرت ها) همزمان بهم سلام کردن. با دهانی از دو طرف به بناگوش باز جواب سلامشون رو دادم و عید رو بهشون تبریک گفتم. راننده با ته لهجه ی مشهد بهم گفت کجا بودی چند هفته نمیومدی دم در. با خنده گفتم خرت و پرت نداشتیم آخه. گفت نداشتی هم بیا یه سر بزن به ما،تو با لبخند به ما سلام میکنی خستگی از ما به در میره. احساس کردم تمام دیوار های کوچه یک هو به زمین ریخت و دور تا دورمون درخت شد ودرخت و درخت. و من هم سرخوش ترین پرنده ی اون کوچه باغ


خلوت ترین نوروزِ عمرمو دارم تجربه میکنم. همون نیم روز ِ اول بعد از تحویل سال تماس هامو گرفتم و بعدش شال و کلاه کردیم و یه سر به تنها فامیلی که توی این شهر دارم زدم و حالا سه-چهار روزی هست که با شیرینی ها و آجیل ها و هله هوله هایی که نمیدونم وقتی میدونستیم مهمونی نداریم برای چی خریدیم خودمو سرگرم کردم. احساس میکنم کوچ کردم به یه کشور دیگه. به یه سرزمین غریبه و فرسنگ ها دورم از فامیل و آشنا و رفیق. 

غربت یه مرز ِ نادیدنیه بین تو و آدمای اطرافت و وقتی درونت قد علم کرد دیگه فرقی نمیکنه مرز های جغرافیایی چه اسمی دارن و حدود ِ زبان شناسی ِ ملی چی میگه در مورد گویش ِ اون مردم... غریبی.  و احساس غریبگی و غربت میکنی و نیمچه گردش های روزانه به پارک و موزه و رستوران و خیابون گردی و دست تکون دادن به مردم و سرزدن به چند تا کلنیک فروش حیوانات خانگی برای پیدا کردن یه سگ ریزه میزه دردی ازت دوا نمیکنه. غریبی و با همخونه ت هم اونقدر نزدیک نیستی که براش بگی از بهار 95 تا این روزهای اول بهار 96 انگار فرسنگ ها پرت شدی به عقب...  هنوز انگار باید به خودت زمان بدی تا یاد بگیری چطور باید توی یه سرزمین ِ غریبه و بین آدم های سرد و تلخش زندگی کنی

مامانمو میخوام و با هیچکسم میل سخن نیست

میزان تحمل پذیریم از چیزایی که عصبی یا غمگینم میکنه به حدی اومده پایین که فوری میزنم زیر گريه. فکر میکنم از عوارض زندگی تنها توی یه شهر تنها باشه... خب این خوب نيست. اصلا خوب نیست. خصوصا برای یک زن خیرسرش جا افتاده ی سی ساله.
(دماغش را با پشت دست پاک میکند و دستمال کاغذی را پرت میکند سمت سطل کنار تخت)




ازم یه ظرف خواست تا گندم هایی که دو روز پیش خیس داده بود رو توش پهن کنه برای سبز شدن. از لابلای ظرفای بوفه یکی رو انتخاب کردم و دادم دستش. گندم ها رو پخش کرد کف ظرف. گفت "حالا باید بزاریمش یه جای خوب تا سبز بشه". نگاهش کردم. به دستهاش. به گندمای چسبیده به نوک انگشتش. به لبخند ساکتی که مثل همیشه روی لبش بود...  این مرد، با همین سکوت ِ همیشگیش، با همین آرامشش، با همین دستهاش؛ کشاورز زندگی من بود که داشت بذرهای سبزینگی ِ سال جدیدمون رو میکاشت. 



زنی دارد آرام آرام تمام آینه های خانه را دستمال میکشد و زیر لب زمزمه میکند "گل ایون بهاره دل من/ یه بیابون لاله زاره دل من"... بعد دماغش را با پشت آستینش را پاک میکند و میرود سراغ آینه بعدی و میرسد به اینجای آهنگ که "دلم از خاطره های بد جدا/ دلم آواز میکنه؛ بیا بیا.... کاش لااقل  هوای حیاط ِ خانه ی زن ِ قصه ی ما بارانی نبود امروز




تو رختخواب بودم و به عادت هر صبح، قبل پاشدن، توییت میخوندم... یکی نوشته بود راننده ی اسنب سمفونی گذاشته بود و جوانک به تمسخر پرسیده بود شما الان میدونی این چیه؟ راننده گفته بود بله که میدونم،من خودم یه زمانی عضو فیلارمونیک بودم. غلت میزنم و گوشیمو کنار تخت میزارم و به بارون بهاری پشت پنجره نگاه میکنم و مطمئنم یه روزی، یه صبحی، یه شبی، پسرکی با پوزخند ازم خواهد پرسید الان شما میدونی این داستان از کیه؟ با صدای کیه؟ چه سبکی داره؟ که داری گوش میدی؟ و من با لبخندی تلخ بش خواهم گفت "بله که میدونم. من خودم یه زمانی عضو اصلی کانون داستان نویسان بیهقی بودم








دیروقت است مادر

خیلی دیر

و آفتاب که سر بزند، شروع چندمین ماهی میشود که ندیده ام ت، نداشته ام ت، نبوسیده ام ت
و آفتاب که سر بزند، برف های پشت پنجره گواه ِزمستانی میشوند که به تشنگی ِ یک صدای تو گذشت و خواب های پریشانی که بوی مرگ رابطه گرفته اند و صبح های خموده ایی که پیراهن سپید به تن کرده اند... 
سپید...
 سرد...
 خیلی سرد.....


خوابم نمی برد مادر
خوابم نمی برد و قرار است فردا، سپیده که از لابلای نرده های پشت پنجره به اتاق سرک کشید، دوباره لبخند بزنم و نداشتنت را به روی روزهایم نیاورم و سعی کنم دیگر برای  هیچکس ننویسم "خوبم فقط دلتنگ مامانمم




8ساله باید می بودم الان. با خوشحالی تعطیلی مدرسه ی فردام به خاطر اینهمه برف...
8ساله باید می بودم الان، خمار، کف اتاق، جلوی تلوزیون. و دستای قوی بابا بلندم ميکرد تا رختخواب گل گلی و گرمم...
8ساله باید می بودم الان. با مسواکی که با زرنگی نمیزدم و مشقهایی که با زرنگی نمی نوشتم و موهایی که با زرنگی شونه نمیکردم و دنیایی که با زرنگی از سرماش فرار میکردم به پناه پتوی نرم و امنی که مامان تا کمر کشیده بود روم...

ديشب با هدی و ناهید و حوری تلگرام بازی میکردم و قرار شد هرکدوممون بگیم که الان دلمون ميخواست کجا بوديم و چطور بوديم... براشون نوشتم دلم ميخواست الان مست مست ردیفای وسط کنسرت آقای ابی نشسته بودم و آهنگ هم رسیده باشه به "قصه ی عشقت باز تو صدامههههه"... اینو نوشتم و پرت شدم وسط جمعيت. دور تا دورم پر از آدمای هیجان زده بود که با جیغ و سوت مشغول همخوانی بودن و آهنگ هم بعد یه مصرع کشدار رسیده بود به "یه شب مستی باز سر راااااامه". من مست تر از اونی بودم که از رو صندلی پاشم و همصدا با جمعيت جیغ بکشم. وول میخوردم و مراقب بودم با این حجم از مستی وقتی همه میخونن "یک نفس بیشتر فاصله مون نیست" نزنم زیر گریه. زشته خب وسط اینهمه شادی و همهمه و هیجان

خیلی گذشته از اون مكالمه ی دیشبمون. خیلی ساعت. الان بعد از ظهر روز بعده... کنسرت هم تموم شده. سالن خالی خالیه. من هنوز روی اون صندلی نشستم. تازه میخوام پاشم برگردم خونه. یکم بخوابم

صفحه مزون عروس رو بالاپایین میکردم به عادت هرروزه تا مدل ها و آف هاش رو مرور کنم.... نصف بدنش توی عکس بود و لباس رو توی خونه پوشیده بود و از تور و دانته ها زیرش نوشته بود و سایز و بقیه چیزاش. تو قسمت قيمت نوشته بود "برا خودم دوختش 2.800 در اومد ولی هیچوقت نپوشیدمش و عروسی بهم خورده و کنسل شده، اولین مشتری هرچقدر بگه بهش میدم که بخره"... آگهی ایی بود همینقدر غمگين. آگهی ایی بود همینقدر تلخ و گس.



حال یکی از گل هام یه جوری خوبه که انگارنه انگار یه جوانه ی نحیف بود وقتی از ریشه ی مادرش جداش کردم و توی این گلدون خالی کاشتمش...
رسیدگی به هرچی میتونه زنده اش کنه، روابط هم شامل این قانون میشه 

عمیق ترین اندوه بشری رو میتونم در بازه های پریودی درون خودم احساس کنم و این روند هر ماه تکرار میشه... بخش زیادی از انرژیم صرف مبارزه با این افسردگیِ اجتناب ناپذیر میشه و هیچ راهی برای خلاصی از این ماجرای هرماهه نیست.

کاش میشد از تغییرات ِ درونی حرف زد. از چیزی که باعث میشه از افتادن یه چنگال توی سینک ظرف، ده دقیقه گریه کنی

جزو معدود دفعاتیه که زودتر از همسرم بیدار میشم. پلوور خاکستریمو می پوشم و بعد از شستن لیوان های آخر شب و دم کردن چای و مرتب کردن آشپزخونه، وا میستم کنار پنجره و در سکوت ِ خونه به بارش شدید برف نگاه میکنم وهمزمان زنی زیر گوشم میگه " سپید... سپید... سپید


لمیده بودم روی تخت اتاق طبقه بالا و از پنجره به درختهای زمستونی توی کوچه نگاه میکردم و از آفتاب لذت میبردم که از توی کوچه صدای یه خانم مسن رو شنیدم که میگفت: "برسیم خونه بعدش یه آب پرتقال خوشمزه به عزیزم بدم". هیچ صدایی بعدش نشنیدم. خانم دوباره گفت "با خوشگلم بشینیم نقاشی بکشیم. باشه?" هیچ صدایی نشنیدم. خانم گفت "با هم کلی بازی کنیم. خب?" بازم جوابی نبود. کنجکاو شدم ببینم با کی حرف میزنه. از تخت پاشدم که شنیدم گفت "خب یه چیزی بگو عزیزم. دلم برا صدای خوشگلت تنگ میشه" یهو یه خنده ی ریز توي فضا پیچید و یه صدای ظریف 4-5 ساله گفت "حرف میزنم عزیزجون"...
لمیدم دوباره روی تخت. حسودیم شد. پنجره رو بستم.





یادم نمیاد اولین باری که رویامو از توی ذهنم بیرون کشیدم و زندگیمو باهاش گره زدم چند سالم بود. تصویر محوی از نوجوانیم هام دارم که مدام خیال بود و خیال... یادم نمیاد دقیقا از اون زمان بود یا کمی جلوتر، ولی به هر حال میدونم که تمام جوانیم رو توی معجونی از رویا و واقعیت زندگی کردم و دونه دونه دست رویاهام رو گرفتم و به دنیای واقعی کشیدمشون. دونه دونه وارد دنیای واقعی آدم ها شدند و دونه دونه نابود شدند
رویاهای زیاد. رویاهای رنگارنگ. رویاهای کوچیک و بزرگ.
انقدر که تمام عمرم بعد از واقعی شدن ِ رویاهام، همه چیز برعکس ِ تصویرات ذهنیم شد و رویام رو از دست دادم، دیشب وقتی بعد از شام، همسرم کاملا جدی بهم گفت دیگه روال زندگی برقرار شده و میتونیم برنامه ریزی برای بچه دار شدن بکنیم، نه تنها خوشحال نشدم ، که حتی ترسیدم.
"مادر شدن" تنها رویای باقی مونده درون منه. تنها رویای زنده درونم. میترسم دستشو بگیرم و بیارمش توی زندگی. می ترسم یه روز ببینم ای وای، اینم که خط خطی شده... می ترسم از نشدنش. ازخالی از رویا شدن.





بهم گفت "من تا همین چند سال پیش فکر میکردم باید همه دوسم داشته باشن. باج می دادم به آدما که دوسم داشته باشن. یه جور التماس که دوسم داشته باشن. غصه میخوردم اگر می فهمیدم کسی از من خوشش نمیاد... ولی یه صبح، یا شاید هم یه وسط روز، به خودم گفتم چته؟ چراآخه؟ مگه تو "اب از اون روز به بعد دیگه مهم نبود کی دوسم داره یا نداره، کی خوشش میاد یا نمیاد. من به هیچکس باجی نمیدم، به هیچکس زار نمیزنم که منو دوس داشته باشه. هرکی دوسم داره بدون منت دوسم داره. و خیلی ها هم دوسم ندارن."

من رسیده بودم به پک های آخر سیگار بهمنی که بهم داده بود. و به این فکر میکردم که این زن میتونه آتنا باشه حوالی 50 سالگیش



فقط مونده بود اتاق طبقه ی بالا. چنان با حرص جارو برقی رو دنبال خودم پله به پله بالا میکشیدم که برای یه لحظه خوشحال شدم از اینکه بچه ایی ندارم تا این لحظه باشه و قربانی ِ کلافگی ِ مادرش بشه. رو پله ی آخر پام خورد به لبه ی پله و جارو هم خورد به کف سنگ ها و منم همونجا از درد نشستم. هنوز برنگشته بود خونه وتنها بودم و انگار دنبال همین بهانه بودم تا ببارم. تا بترکم. تا صورتمو توی دستام بگیرم و چنان های های گریه کنم که انگار عمیق ترین اندوه بشری درون من جاری بوده و خودم خبر نداشتم... چند دقیقه... چند دقیقه روی همون پله نشستم تا اشکام تموم شد. دست به بدنه ی جارو کشیدم تا ببینم خط نیوفتاده باشه. پله آخر هم کشیدمش بالا و ده دقیقه  بعد، اتاق بالا هم مثل تمام خونه تمیز تمیز بود. تمیز و مرتب. تمیز و خوشبو... جارو رو سر جاش گذاشتم و برگشتم آشپزخونه. یه چیزی هنوز ته حلقومم گره خورده بود. یه لیوان آب سرکشیدم اما بی فایده بود. از پاکت سیگارم فقط سه نخ مونده بود. یکیشو برداشتم و روشن کردم و صدای در اومد. با لبخند اومد تو و مستقیم اومد تا به عادت همیشه اول بغلم کنه بعد لباسشو عوض کنه. گفت ای بابا باز خودتو خسته کردی تنهایی خونه رو تمیز کردی. سیگارمو با دست راست گرفتم و با دست چپ بغلش کردم. همینطور که بغلم کرده بود گفت چی شده؟ همینطور که صورتمو فرو کرده بودم تو تنش گفتم هیچی... و چند دقیقه بعد، تمام "هیچی ها"م رو با حرفهاش از درونم کشیده بود بیرون و ایستاده بود کنار گاز و غذای من در آوردیشو درست میکرد و من از شنیدن ماجرایی که میدونستم اتفاق نیوفتاده ولی برای خندوندن من در حال تعریف بود، ریسه رفته بودم...

زندگی مشترک را برای همین تنها نبودنش دوست دارم. برای همین تنها نبودن در مشکلات