مرد حدودا چهل و اندی ساله ایی بود که درحال ریختن دوغ برای دخترک یازده ساله اش بهم گفت "من خیلی خوب شمارو درک میکنم که هی مدام ضدحال میخوری و همپای زندگی نداری. من شما رو خیلی خوب درک میکنم" و به همین سادگی، یه در به روی من وا کرد از هزارتوی زندگی سرد و مرده ی پانزده ساله ی خودش... به همین سادگی. به همین بی ریایی. و من برای بار هزارم یادم افتاد که به تعداد آدمای توی زمین، رنج زندگی هست براي به دوش کشیدن
نا گه چو پري خنده زنان آمدي از راه
غم ها به سر آمد، زنگ غم دوران از دل بزدودم
دار توی لغت مازندارنی یعنی درخت... هر نهالی که از یه حدی بلند بشه، میشه "دار". دار توی لغت فارسی یعنی "چوبه ی بلند برای اعدام". نميدونم شاید توی فارسی هم گاهی به درخت بگن دار. مثل وقتایی که میگن "دار و درخت"... هوم... حالا بهارنارنج های این وبلاگ از کدومان? روی درخت نشستن یا به دار کشیده شدن?! اصلا چرا این توضيح رو در مورد دار نوشتم? شاید چون خودمم دوست دارم بفهمم بلاخره بهارنارنج هام کجان
یاد اون کلیپ معروف اوایل داعش می افتم که توی ماشین بودن و به ماشین های کناریشون شکلیک میکردن و بعد از چپ شدن ماشین ها وا میستادن و تیرخلاص میزدن و بک گراندش هم یه موزیک عرب بود. یاد اینکه نمیتونستم باور کنم یه شبه یه شهر به همین راحتی پر از زامبی بشه
با مپ سرک میکشم به خیابون هاشون. از موصل فقط تل خاک مونده و خرابه. از سوریه هم همینطور... طاعون افتاده به جون خاورمیانه. طاعون تفنگ به دست. دلم میخواست با همین مپ یه دیوار سالم پیدا میکردم و روش به عربی می نوشتم "کوچه ات را پیدا نمیکنم. شهر را پیدا نمیکنم. تو را پیدا نمیکنم
مشغول کاشتن گلهای تازه خریده شده و عوض کردن گلدون شمعدونیم بودم که بهم گفت "سال پیش همین روزا بهمدیگه معرفی شدیم برای ازدواج". متعجب از اینکه چطور یادش مونده سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم آره البته بعد از نیمه ی خرداد بود. نشست کنارم و گفت " پشیمونی از جواب مثبتت؟" با خنده سقلمه ایی بهش زدم و گفتم باز از این حرفا میزنی ها. ادامه داد "میدونم خوشبختت نکردم. احساس خوشبختی با من نمیکنی. خیلی از مردها دوست داشتن جای من بودن و با تو زندگی میکردن ولی زندگی با تو کار هر مردی نیست. من همه سعیمو دارم میکنم ولی باز نمیشه". دستکشمو در آوردم و دستاشو گرفتم. دستهاش مثل همیشه گرم بود. حتی با اینکه کلماتش بوی استیصال میداد. حتی با اینکه ماسک بی تفاوت بودنش رو کنار گذاشته بود و من پسربچه ی غمگین درونش رو میدیدم... دستانش رو توی دستام گرفتم. توی همین دستای نمناک و کمی گِلی. توی همین دستای آروم ِ این روزها. باید آرومش میکردم و دستاش تنها فکری بود که به ذهنم رسید
روی بالکن طبقه ی سوم یه خونه ی روستایی توی کیاسر وایسادم و همه جا پر از مه و نم و خنکیه... بقیه توی اتاق ها خوابن و من به نیمه های سیگار آخر شبم رسیدم و با دست راستم صفحه ی تلگرامم رو بالا و پایین میکنم. نميدونم دنبال چی میگردم. شاید دنبال یه رد از خواهرم، یا یه مسیج از مادرم... نمیدونم... پک بعدی رو عمیق میزنم و از پشت احساس میکنم یکی بهم نزدیک میشه، میخوام که سيگارم رو پنهان کنم که میفهمم آقاست. میپرسه بی خواب شدی? با سر رد میکنم و میگم نه اتفاقا خسته ام، سیگارم تموم شه میام. کنارم وا میسته و میگه متاسفه که سفر با مادر و پدرش معذبم کرده. لبخند میزنم. دوباره میگه ميخوای بریم تا بابلسر? دوباره نگاهم روی لیست پیام های تلگرامم می چرخه. می پرسه چه خبر از دنيا? با لبخند میگم از دنيا جدام، پیش توا وایسادم. میخنده و باز می پرسه دنبال آهنگ میگردی? میگم نه بی هدف میچرخم تو گوشی... دستشو میزاره روی تلفن و کاملا جدی می پرسه ميخوای برگردیم خونه? ... تلفنم رو، تلفن خالی از مادر و خواهرم رو، توی جیب شلوارم فرو میکنم و نميدونم چی باید بگم، بی حرف پک آخر سیگارمو بهش تعارف میکنم.
چندتا بلوک بعد خونه ی ما یه مهدکودکه. رنگی رنگی و پر نشاط... و درست روبروی خونه ی ما یه خانواده ایی تصمیم گرفتن خونه شون رو نونوار کنن و کل نما رو در بیارن و نما جدید بزنن.
از ساعت هشت بیدارم و صدای جیغ و داد بچه ها لابلای صدای ادوات ساختمون سازی پیچیده. دارن شعر میخونن انگار. همزمان با صدای جیغ و دستشون، یه چیزی از ساختمون ميريزه پایین. صدای توأمانشون توی سرم مدام تصویر اون طفل سوری رو زنده میکنه که از بمب اتوبوس جون سالم به در برده و باندپیچی شده میخنده به دوربین و براش دستکش هاي پزشکی رو باد کردن که بازی کنه. توی سرم مدام تصویر ترس و جیغشه وقتي صدای انفجار رو شنید...
دنیای قشنگی نیست طفل نیومده ی من. دنیای قشنگی نیست طفل نداشته ی من. هیچ دنیای قشنگی نیست
غمگینانه ترين بخش خونه ی ما برای من اینه که هیچی توي خونه برای اولین بار انجام نمیشه. هیچ تجربه جدید دونفره ایی مثل حتی کاشتن سبزی توي گلدون وجود نداره که برام جدید باشه و منو هیجان زده کنه و خونه اییه که نميشه احساسش کرد که میتونه جزیره ایی باشه که همیشه منتظرش بودم... در مقابل این احساس وحشتناک من، همسرم در باتلاق بدتري گرفتار شده... مردی که تمام عمرش درگیر کار و روال معمولي زندگی بوده و حالا مواجه شده با زندگی مشترک کنار زنی که متفاوته، و تمام جزئيات شخصیتیش براش جدید و کشف نشده است اما دستای خودش خالیه برای کوچکترین غافلگیری و هیجان...
با شروع سال جديد، خيلي مسیر شلوغ و پر از تلاشی دارم برای درست کردن خونه. برای شکل دادنش به فرمی که بعدش بتونم بگم دوستش دارم. و میتونم. میدونم که میتونم.
به دفعات توی زندگیم پیش اومده شبهایی رو تجربه کردم که توش با خودم فکر میکردم "اگر امشب از بغض نمیرم، دیگه هيچوقت از بغض نمی میرم" و خب هربار زنده موندم. کم کم میتونم ادعا کنم من یه جاودانه دارم میشم.
دیشب هم بعد دست تکون دادن برای رضا و خانواده ش، وقتي در خونه رو بستم، با خودم گفتم "امشب اگر..." و خب الان که این سطر ها رو مینویسم، فردای دیشبه، نهارم روی گازه، پرنده های آقا رو بردیم گردش و برگردوندیم و در نهایت مثل همیشه جون سالم بدر بردم
میزان تحمل پذیریم از چیزایی که عصبی یا غمگینم میکنه به حدی اومده پایین که فوری میزنم زیر گريه. فکر میکنم از عوارض زندگی تنها توی یه شهر تنها باشه... خب این خوب نيست. اصلا خوب نیست. خصوصا برای یک زن خیرسرش جا افتاده ی سی ساله.
(دماغش را با پشت دست پاک میکند و دستمال کاغذی را پرت میکند سمت سطل کنار تخت)
8ساله باید می بودم الان. با خوشحالی تعطیلی مدرسه ی فردام به خاطر اینهمه برف...
8ساله باید می بودم الان، خمار، کف اتاق، جلوی تلوزیون. و دستای قوی بابا بلندم ميکرد تا رختخواب گل گلی و گرمم...
8ساله باید می بودم الان. با مسواکی که با زرنگی نمیزدم و مشقهایی که با زرنگی نمی نوشتم و موهایی که با زرنگی شونه نمیکردم و دنیایی که با زرنگی از سرماش فرار میکردم به پناه پتوی نرم و امنی که مامان تا کمر کشیده بود روم...
ديشب با هدی و ناهید و حوری تلگرام بازی میکردم و قرار شد هرکدوممون بگیم که الان دلمون ميخواست کجا بوديم و چطور بوديم... براشون نوشتم دلم ميخواست الان مست مست ردیفای وسط کنسرت آقای ابی نشسته بودم و آهنگ هم رسیده باشه به "قصه ی عشقت باز تو صدامههههه"... اینو نوشتم و پرت شدم وسط جمعيت. دور تا دورم پر از آدمای هیجان زده بود که با جیغ و سوت مشغول همخوانی بودن و آهنگ هم بعد یه مصرع کشدار رسیده بود به "یه شب مستی باز سر راااااامه". من مست تر از اونی بودم که از رو صندلی پاشم و همصدا با جمعيت جیغ بکشم. وول میخوردم و مراقب بودم با این حجم از مستی وقتی همه میخونن "یک نفس بیشتر فاصله مون نیست" نزنم زیر گریه. زشته خب وسط اینهمه شادی و همهمه و هیجان
خیلی گذشته از اون مكالمه ی دیشبمون. خیلی ساعت. الان بعد از ظهر روز بعده... کنسرت هم تموم شده. سالن خالی خالیه. من هنوز روی اون صندلی نشستم. تازه میخوام پاشم برگردم خونه. یکم بخوابم
صفحه مزون عروس رو بالاپایین میکردم به عادت هرروزه تا مدل ها و آف هاش رو مرور کنم.... نصف بدنش توی عکس بود و لباس رو توی خونه پوشیده بود و از تور و دانته ها زیرش نوشته بود و سایز و بقیه چیزاش. تو قسمت قيمت نوشته بود "برا خودم دوختش 2.800 در اومد ولی هیچوقت نپوشیدمش و عروسی بهم خورده و کنسل شده، اولین مشتری هرچقدر بگه بهش میدم که بخره"... آگهی ایی بود همینقدر غمگين. آگهی ایی بود همینقدر تلخ و گس.
عمیق ترین اندوه بشری رو میتونم در بازه های پریودی درون خودم احساس کنم و این روند هر ماه تکرار میشه... بخش زیادی از انرژیم صرف مبارزه با این افسردگیِ اجتناب ناپذیر میشه و هیچ راهی برای خلاصی از این ماجرای هرماهه نیست.
لمیده بودم روی تخت اتاق طبقه بالا و از پنجره به درختهای زمستونی توی کوچه نگاه میکردم و از آفتاب لذت میبردم که از توی کوچه صدای یه خانم مسن رو شنیدم که میگفت: "برسیم خونه بعدش یه آب پرتقال خوشمزه به عزیزم بدم". هیچ صدایی بعدش نشنیدم. خانم دوباره گفت "با خوشگلم بشینیم نقاشی بکشیم. باشه?" هیچ صدایی نشنیدم. خانم گفت "با هم کلی بازی کنیم. خب?" بازم جوابی نبود. کنجکاو شدم ببینم با کی حرف میزنه. از تخت پاشدم که شنیدم گفت "خب یه چیزی بگو عزیزم. دلم برا صدای خوشگلت تنگ میشه" یهو یه خنده ی ریز توي فضا پیچید و یه صدای ظریف 4-5 ساله گفت "حرف میزنم عزیزجون"...
لمیدم دوباره روی تخت. حسودیم شد. پنجره رو بستم.
من رسیده بودم به پک های آخر سیگار بهمنی که بهم داده بود. و به این فکر میکردم که این زن میتونه آتنا باشه حوالی 50 سالگیش