دارم پیاز رنده میکنم و در عین حال آهنگ جدیدی که برام فرستاده شده رو گوش میدم و همراه با صدای "سارا نائینی" اشک چشمای ناشی از پیازم رو با گوشه پلوورم پاک میکنم و تصمیم میگیرم کمی هم "زیره" توی ته دیگ برنج بریزم. قفسه بالایی رو که باز میکنم دستم میخوره به قوطی نمکی که از زندگی قبلی همسرم توی این خونه جا مونده. انقدر خرده ریزه های همسر سابقش رو توی این مدت دور ریختم که دیگه بعضی چیزا رو یادم میره از قبل بوده یا خودم اونجا گذاشتم. برای همسرم انقدر اون گذشته بی ارزش و بی خاطره بوده که دیدن این خرده ریزه ها هیچ اهمیتی ندارند. برای همین هم سعی ایی برای جمع کردن کلی ِ اونها نداشته و نداره. من؟ من خب اوایل دلخور میشدم. نه از بودن اونها. که از اینکه چرا تا قبل اومدن من جمع نشدن. انگار که دلم میخواست خونه رو "مال ِ آتنا" شده تحویلم بدن. انگار که دلم نمیخواست اول شونه ی مو یه زن دیگه رو دور بندازم و بعد شونه ی مو خودمو بزارم توی کمد کنار آینه اتاق خواب... در مقابل بی توجهی ها به تیکه های مونده از زندگی قبلیش، من و خانواده ام تمام دقت و سعیمون رو کردیم تا هیچ نشونه و هیچ چیزی از قبل جلوی چشمان آقا و خانواده اش نباشه و موفق هم شدیم. اما با تمام ِ نبودن و ندیدن ِ چیزی، به شدت از طرفش حساسیت میبینم به رابطه ی قبلی خودم. از دوربین عکاسی من بیزاره چون عکس های تک نفره ی قبل از ازدواجمون بهش این حس رو داده که مرد قبلی زندگی من یه عکاس حرفه ایی بوده. از آهنگ هایی که گوش میدم میترسه. از چیزایی که میدونم می ترسه. از اینکه بیشتر فیلمای خوب دنیا رو دیدم و میشناسم میترسه. از روبرو شدن با دوستانم فراریه چون تهه ذهنش نگرانه دوستانم اون رو مقایسه کنن با مرد قبلی زندگی من... جوری خودش رو بازنده میدونه در مقابل اون مرد که گاهی دلم می سوزه.قوطی نمک رو هول میدم عقب و قوطی زیره رو برمیدارم. امروز تقریبا چهارمین ماهی میشه که اینجام. چهار ماه زمان کمی به حساب میاد برای شناختن طرف مقابل. هنوز به خودم فرصت میدم تا وقتی همسرم بعد خوردن غذاش بی توجه به تموم نشدن غذای من پا میشه و میره پای تلوزیون، غمگین یا عصبانی نشم و بتونم با آرامش بگم "هنوز متوجه نشده این کارعلاوه بر دور از آداب ِ سر میز نشینی، برای آتنا هم غمگین کننده است". هنوز به خودم فرصت میدم تا بفهمم اینکه توی خیابون چند قدم جلوتر از من راه میره، اینکه عادت به تعریف و زبان ابراز نداره. اینکه خیلی چیزاش با خیلی چیزای من فرق میکنه. به خودم فرصت میدم و با خودم تکرار میکنم "آتنا شماها درگیر ازدواج سنتی شدید و ازدواج های سنتی یعنی شروع زندگی با کسی که نمیشناسیش. و نمیشناسدت! صبور باش".
صدای ماشین لباسشوییم بلند شده. داره خبر میده که رخت ها رو شسته. غذا رو بار میزارم و لباسها رو توی سبد می ریزم و با سیگار گوشه لبم سبد رخت ها رو میزنم زیر بغلم و از پله ها بالا میرم تا پهنشون کنم. سرش میچرخه سمت من. نگاهش سنگینه. برمیگردم سمتش و با دست راستم سیگارمو از گوشه لبم بر میدارم و میپرسم "جانم؟ چیزی میخوای برات بیارم؟" یه لبخند محو میزنه و میگه "صحنه شگفت انگیزی بود دیدنت با رخت و سیگار" میخندم و میگم موهای ژولیدمم بگو. با همون لبخند محو میگه "زندگی با تو عجیب و جدیده. عجیب و جدید و قشنگ. هیچوقت تو عمرم این حسو نداشتم". دوباره دلم می سوزه. ته ذهنم از اینکه هنوز قوطی نمک رو ننداختم دور از خودم عصبانی ام. یه لبخند دیگه به صورتش میزنم و سیگارمو میزارم گوشه لبم و از پله ها بالا میرم