هدفنم توی گوشمه و دور دومه که پارک رو میدوم... "تو از خاموشی دلگیر رویا/ صدام کردی/ صدام کردی دوباره...". موهای کوتاهم از لای گیره ی مو روی گردنم چسبیدن و خیس عرقم. غروب پیداش شده و پارک کم کم شلوغ میشه. تو محله های جنوب شهر که زندگی بکنی پارک ِ پر از بچه های کثیف بخشی از تصویر همیشگی جلوی چشماته و تو نمیتونی تصمیم بگیری دلنگران دستهای چرکمرد شده ی کدوم یکیشون باشی که با ولع بستنی لیس میزنن یا یخمک پلاستیکی ها رو گاز میزنن و گاهی هم انگشت می لیسن از ته مونده های نمک ِ جا مونده از پفک...
وسط های دور دومم و آقای ابی تقریبا داره توی گوشم داد میزنه "صدام کردی/ صدام کردی نگو نه..." نگو نه. نگو وقتی حوالی ساعت 2 نیمه شب پنجشنبه پیاده ام کردی جلوی در خونه و من هرچی میگشتم کلیدمو پیدا نمیکردم و تو با اون نگاه شیفته بهم زل زده بودی، نمیدونستی اضطراب و خجالت دخترک های 18 ساله زیر پوست من چطور هیجان زده ام کرده که اونهمه کلید بهم آویزون شده رو پیدا نمیکنم.
دستمو توی جیبم می برم دور سوم دویدنم رو شروع میکنم و آهنگ هم میفرستم روی ریپیت... "تو از متن کدوم رویا رسیدی..." تلفنم زنگ میخوره و آهنگ استپ میشه. باباست و میخواد بدونه میتونم برم نون بخرم یا نه. میگم تو مسیر برگشت میخرم. میگه ندو انقدر خفه میشی از گرما. با خنده قبول میکنم و دوباره شروع میکنم... آدما از جلوی چشمم رد میشن. بچه ها. زن های چادری و غیر چادری. پسرک های جوان... آدما از جلوی چشمم رد میشن و من از کنار تمام آدمهایی که هیچکدومشون نمیدونن چطور میشه دلتنگی ِ یک روز داغ تیر ماه رو پیچید توی گره ی کتونی گلگی و توی گوشت یه پیرمرد در حال داد زدن باشه که "تو چیزی گفتی وشب جای من شد/ من از نور وغزل زیبا شدم باز"... من از نور و غزل زیبا شدم باز... دستمو توی جیبم می برم. تلفنمو دستم میگیرم و موهای خیسم رو از جلوی پیشونیم کنار میزنم و مردد بین شماره گرفتن و شماره نگرفتن، مسیرم رو کج میکنم به سمت خروجی پارک . من از نور و غزل زیبا شدم باز... میفهمی؟
باید یه چیزی ازش توی مشتت قایم کنی برای وقتی که دست تکون میدی و توی شلوغی گمش میکنی...
باید یه چیزی ازش توی مشتت قایم کنی برای وقتی که بعد از کلی ساعت جاده و اداره و راه پله و پیادهروی به خونه میرسی و تنهای تنها دراز میکشی..
باید یه چیزی ازش توی مشتت قایم کنی و توی رختخواب، یواشکی مشتتو وا کنی و غنیمتتو بغل کنی و دلت گرم شه که داریش...
باید یه چیزی ازش توی مشتت قایم کنی برای ساعت های بعد از خداحافظی... یه چیزی مث بوی دستاش وقتی قبل از خداحافظی توی دستات قایمش کرده بودی و دلخوش بودی که دستاشو مال خودت کردیدش
نشستم پشت لپتاپم و با بی رحمی تمام و از پشت کرورها کیلومتر فاصله براش نوشتم: «کم دارمت این چند روز». دکمه اینتر رو زدم و بعد در لپتاپمو بستم. براش از بارون این روزهای شمال ننوشتم. براش از خروارها کار و استرسی که روی سرم هوار شده ننوشتم. براش حال بوتههای شمعدونیم رو ننوشتم. براش ننوشتم که تازگی ها رو بالکن یه ظرف بزرگ نون خشک میزارم و صبحها با صدای ده ها گنجشک از خواب بیدار میشم. براش ننوشتم دارم سه تار سعیدهرمزی گوش میدم و موهامم طبق معمول شونه نکردم. ننوشتم دلتنگشم. ننوشتم «میشه وسط کارهات برای یه ساعت پر بکشی سمت من». نگفتم بهش «هم اکنون که این سطور را میخوانی، طبق معمول بطری شیر سرکشیده ایی روی میز کنار تخت برایت دست تکان میدهد»... براش هیچی ننوشتم. براش با بی رحمی تمام فقط نوشتم «کم دارمت» و دکمهی اینتر رو زدم و در لپتاپم و بستم و تنهاش گذاشتم با ۸۰۰کیلومتر فاصله.