نشسته بودم کنار مامان. هردو با تلفنمون بازی میکردیم و بی صدا مشغول بودیم. بدون اینکه نگاش کنم گفتم "مامان". بدون اینکه نگام کنه گفت "هوم؟". گفتم مامان یه زمانی فکر میکردم اگر روزی برسه که بتونم هرلحظه دلم خواست لباسمو بپوشم و برم قدم بزنم و مشکلاتی مثل اجازه از تو و بابا رو نداشته باشم، یه دختر خوشبختم. الان رسیدم به جایی که اول چمدونمو می بندم و بعد بهتون میگم دارم میرم سفر ایران گردی و بعد ماچتون میکنم و میرم. اما خوشبخت نیستم. چرا احساس شادی نمیکنم؟ احساس خوشبختی؟ چرا داشتن اینهمه استقلال و قدرت و توانایی و اینهمه پیشرفت اصلا خوشبختم نکرد؟ سرشو میاره بالا و لبخند میزنه و میگه چی بگم والله... لبخند میزنم منم بهش. دوباره شروع میکنیم به بازی هامون.