دارم پیاز رنده میکنم و در عین حال آهنگ جدیدی که برام فرستاده شده رو گوش میدم و همراه با صدای "سارا نائینی" اشک چشمای ناشی از پیازم رو با گوشه پلوورم پاک میکنم و تصمیم میگیرم کمی هم "زیره" توی ته دیگ برنج بریزم. قفسه بالایی رو که باز میکنم دستم میخوره به قوطی نمکی که از زندگی قبلی همسرم توی این خونه جا مونده. انقدر خرده ریزه های همسر سابقش رو توی این مدت دور ریختم که دیگه بعضی چیزا رو یادم میره از قبل بوده یا خودم اونجا گذاشتم. برای همسرم انقدر اون گذشته بی ارزش و بی خاطره بوده که دیدن این خرده ریزه ها هیچ اهمیتی ندارند. برای همین هم سعی ایی برای جمع کردن کلی ِ اونها نداشته و نداره. من؟ من خب اوایل دلخور میشدم. نه از بودن اونها. که از اینکه چرا تا قبل اومدن من جمع نشدن. انگار که دلم میخواست خونه رو "مال ِ آتنا" شده تحویلم بدن. انگار که دلم نمیخواست اول شونه ی مو یه زن دیگه رو دور بندازم و بعد شونه ی مو خودمو بزارم توی کمد کنار آینه اتاق خواب... در مقابل بی توجهی ها به تیکه های مونده از زندگی قبلیش، من و خانواده ام تمام دقت و سعیمون رو کردیم تا هیچ نشونه و هیچ چیزی از قبل جلوی چشمان آقا و خانواده اش نباشه و موفق هم شدیم. اما با تمام ِ نبودن و ندیدن ِ چیزی، به شدت از طرفش حساسیت میبینم به رابطه ی قبلی خودم. از دوربین عکاسی من بیزاره چون عکس های تک نفره ی قبل از ازدواجمون بهش این حس رو داده که مرد قبلی زندگی من یه عکاس حرفه ایی بوده. از آهنگ هایی که گوش میدم میترسه. از چیزایی که میدونم می ترسه. از اینکه بیشتر فیلمای خوب دنیا رو دیدم و میشناسم میترسه. از روبرو شدن با دوستانم فراریه چون تهه ذهنش نگرانه دوستانم اون رو مقایسه کنن با مرد قبلی زندگی من... جوری خودش رو بازنده میدونه در مقابل اون مرد که گاهی دلم می سوزه.قوطی نمک رو هول میدم عقب و قوطی زیره رو برمیدارم. امروز تقریبا چهارمین ماهی میشه که اینجام. چهار ماه زمان کمی به حساب میاد برای شناختن طرف مقابل. هنوز به خودم فرصت میدم تا وقتی همسرم بعد خوردن غذاش بی توجه به تموم نشدن غذای من پا میشه و میره پای تلوزیون، غمگین یا عصبانی نشم و بتونم با آرامش بگم "هنوز متوجه نشده این کارعلاوه بر دور از آداب ِ سر میز نشینی، برای آتنا هم غمگین کننده است". هنوز به خودم فرصت میدم تا بفهمم اینکه توی خیابون چند قدم جلوتر از من راه میره، اینکه عادت به تعریف و زبان ابراز نداره. اینکه خیلی چیزاش با خیلی چیزای من فرق میکنه. به خودم فرصت میدم و با خودم تکرار میکنم "آتنا شماها درگیر ازدواج سنتی شدید و ازدواج های سنتی یعنی شروع زندگی با کسی که نمیشناسیش. و نمیشناسدت! صبور باش".
صدای ماشین لباسشوییم بلند شده. داره خبر میده که رخت ها رو شسته. غذا رو بار میزارم و لباسها رو توی سبد می ریزم و با سیگار گوشه لبم سبد رخت ها رو میزنم زیر بغلم و از پله ها بالا میرم تا پهنشون کنم. سرش میچرخه سمت من. نگاهش سنگینه. برمیگردم سمتش و با دست راستم سیگارمو از گوشه لبم بر میدارم و میپرسم "جانم؟ چیزی میخوای برات بیارم؟" یه لبخند محو میزنه و میگه "صحنه شگفت انگیزی بود دیدنت با رخت و سیگار" میخندم و میگم موهای ژولیدمم بگو. با همون لبخند محو میگه "زندگی با تو عجیب و جدیده. عجیب و جدید و قشنگ. هیچوقت تو عمرم این حسو نداشتم". دوباره دلم می سوزه. ته ذهنم از اینکه هنوز قوطی نمک رو ننداختم دور از خودم عصبانی ام. یه لبخند دیگه به صورتش میزنم و سیگارمو میزارم گوشه لبم و از پله ها بالا میرم
دیشب بود. قبل خواب...
از دستشویی برگشتم و خزیدم نیمه ی سمت ِ خودم. گفت "پس بلاخره اینبار، اینم کُشتی". خنده دار نبود این شوخیش. اصلا خنده دار نبود. بدون لبخند بهش گفتم "من اینو نکشتم. من جز اون یه دونه، دیگه هیچکدومو نکشتم. هیچکس هم نکشتم". به قصد بغل کردن بهم نزدیک شد و گفت شوخی کردم، اونو هم تو نکشتی. دلم بغل نمیخواست. بهتر بگم، دلم بغلشو نمیخواست. دستشو با دستام گرفتم. دلم میخواست دوباره جمله ام رو تکرار کنم و بگم من دیگه هیچکدومو نکشتم. آروم گفت آتنا ما یه روزتوی آینده، یه دونه میخریم، بعد تو دیگه به هیچ آبان ماهی فکر نمیکنی. قول میدم بهت. باید لبخند میزدم. یعنی آتنای دهن گشادی که مرتب می خنده، اونجا باید میتونست یه لبخند خشک و خالی بزنه، اما لبخندم نمیومد. من اینو نکشته بودم. دلم میخواست دوباره بهش بگم "من اینو نکشتم". سعی کرد بخنده و با خنده ی زورکی ادامه داد" به شرط اینکه سفیدیش به تو بره، موهاش هم به موهای تو بره. ناخون و دستاش هم شبیه دستای تو باشه." باید یه چیزی میگفتم و اون فضای خفقان آور رو عوض میکردم. برای همین در ادامه ی حرفش گفتم "ولی مث من خپل نباشه، لاغریش به تو بره". دستامو فشار داد. انگار که با شنیدن حرفم خیالش راحت شده باشه. انگار که از یه طوفان گذشته باشه. انگار که از یه طوفان جون سالم به در برده باشه. دوباره خندید (باید کم خندیدنش رو دیده باشید که بدونید دوبار به فاصله ی یک دقیقه خندیدن ازش دیدن چقدر عجیبه) و گفت راستی جلوی موهاتو کوتاه میکنی خیلی بهت میاد. اینو از دیروز که کوتاهشون کردی هی میخوام بهت بگم یادم میره. گفتم چایی میخوری؟ گفت نه الان دیگه من باید برم برات چایی بیارم.... دستمو ول کرد و پاشد رفت آشپزخونه. رفت و کاش میدونست من اینو نکشتم. من نمیخوام بکشم. من 4 ساله نمیخوام دیگه بکشم....
بابای همسرم وایساده بود توی حیاط و برای کمک بهم شلنگ رو حلقه میکرد روی شیر. تازه اول شب بود و آقا شبها دیر برمیگرده و بابا برای اینکه نترسم تنهایی، به یه بهانهایی اومده بود بهم سر بزنه.
سرخوشانه تکیه داده بودم به ماشین و ازش تشکر میکردم که داره زحمت میکشه و شلنگ رو مرتب میکنه. لابلای تشکر ها گفتم هروقت آقا فرصت کنه میریم یه کم گل میخریم و باغچه ها رو زنده میکنم. گفت «باغچه ها برا زنده شدن یکم عشق میخوان باباجان، یکم. فقط یکم.» جملهش رو قطع کردم و گفتم اون سمت حیاط که با ماشین کاری نداره میخوام یه میز گرد چهارنفره بزارم، دقیقا زیر سایهی انگورها، عصرها شما و مامان رو دعوت کنم بیاین چهارتایی چای و کیک بخوریم. شاید هم تارت. با چشمای پر از لبخند گفت بهبه، معلومه که میایم دخترم، حتما میایم، چی از این بهتر... ادامه دادم، کنج بالای حیاط هم یه گلخونه پلکانی میزاریم، پر گلدون ریز، وقتی میشینید روی این صندلی ها، حس کنید بردیمتون شمال... بعد دیالوگ احتمالی چهارنفرهمون رو قبل اینکه من پاشم برم چای های سری دوم رو بیارم بهش گفتم و بعد خودم لبهام به خنده باز شد از این حجم عمیق دیوانگی... پیرمرد درحالی که با چشمای مشتاق به عروس خیالپردازش نگاه میکرد دستاشو تکوند و بغلم کرد و گفت خونهی شما دوتا از خود شمال هم قشنگتر میشه دختر خوشگلم. و من توی بغلش، همونسنجاقک خوشبختی بودم که درست همون لحظه، توی شالیزارهای داغ و طلایی شمال در حال پریدن بود...
دنبال قوطی آویشن میگشتم لابلای قفسه ها. آقای فروشنده هم مشغول احوالپرسی و سوال در مورد مامان و بابا بود. یادم افتاد بد نیست یه کم پنیر ورقه ایی هم بخرم. قوطی آویشن رو برداشتم و جلوی یخچال ایستادم. چشمم خورد به کتلت های آماده! با تعجب گفتم حتی کتلت آماده هم اومد؟ با خنده گفت ای خانم، پیازداغ آماده وقتی میخرن، دیگه کتلت که جای خود داره. پنیرها رو برداشتم و برگشتم کنارپیشخوان. گفتم آخه خوش طعم نمیشه اون غذاها؛ حیفه آدم طعم غذا رو فدای راحتی بکنه. گفت دوره ی آشپزی های عاشقانه گذشته. الان فقط برای رفع مسئولیته. قوطی آویشن رو دید و گفت تخم گشنیز هم رسید ها. تشکر کردم و گفتم که هنوز از اون دارم. گفت اینا رو توی کدوم غذاها میریزی؟ گفتم فرقی نمیکنه، هر غذایی که حس کنم نیازه یکم طعم جدید پیدا کنه. گاهی حتی توی همون کتلت، گاهی توی مرغ، بستگی به حسی که اون روز موقع آشپزی دارم داره. گفت خانم منم مثل تو آشپزی دوست داره. گفتم من آشپزی دوست ندارم، اونایی که براشون آشپزی میکنم رو دوست دارم... لبخند زد. ذهنم پر کشید سمت اونایی که دوستشون دارم. خودمم پر از لبخند شدم... خریدامو برداشتم و سمت خونه راه افتادم.
هدفنم توی گوشمه و دور دومه که پارک رو میدوم... "تو از خاموشی دلگیر رویا/ صدام کردی/ صدام کردی دوباره...". موهای کوتاهم از لای گیره ی مو روی گردنم چسبیدن و خیس عرقم. غروب پیداش شده و پارک کم کم شلوغ میشه. تو محله های جنوب شهر که زندگی بکنی پارک ِ پر از بچه های کثیف بخشی از تصویر همیشگی جلوی چشماته و تو نمیتونی تصمیم بگیری دلنگران دستهای چرکمرد شده ی کدوم یکیشون باشی که با ولع بستنی لیس میزنن یا یخمک پلاستیکی ها رو گاز میزنن و گاهی هم انگشت می لیسن از ته مونده های نمک ِ جا مونده از پفک...
وسط های دور دومم و آقای ابی تقریبا داره توی گوشم داد میزنه "صدام کردی/ صدام کردی نگو نه..." نگو نه. نگو وقتی حوالی ساعت 2 نیمه شب پنجشنبه پیاده ام کردی جلوی در خونه و من هرچی میگشتم کلیدمو پیدا نمیکردم و تو با اون نگاه شیفته بهم زل زده بودی، نمیدونستی اضطراب و خجالت دخترک های 18 ساله زیر پوست من چطور هیجان زده ام کرده که اونهمه کلید بهم آویزون شده رو پیدا نمیکنم.
دستمو توی جیبم می برم دور سوم دویدنم رو شروع میکنم و آهنگ هم میفرستم روی ریپیت... "تو از متن کدوم رویا رسیدی..." تلفنم زنگ میخوره و آهنگ استپ میشه. باباست و میخواد بدونه میتونم برم نون بخرم یا نه. میگم تو مسیر برگشت میخرم. میگه ندو انقدر خفه میشی از گرما. با خنده قبول میکنم و دوباره شروع میکنم... آدما از جلوی چشمم رد میشن. بچه ها. زن های چادری و غیر چادری. پسرک های جوان... آدما از جلوی چشمم رد میشن و من از کنار تمام آدمهایی که هیچکدومشون نمیدونن چطور میشه دلتنگی ِ یک روز داغ تیر ماه رو پیچید توی گره ی کتونی گلگی و توی گوشت یه پیرمرد در حال داد زدن باشه که "تو چیزی گفتی وشب جای من شد/ من از نور وغزل زیبا شدم باز"... من از نور و غزل زیبا شدم باز... دستمو توی جیبم می برم. تلفنمو دستم میگیرم و موهای خیسم رو از جلوی پیشونیم کنار میزنم و مردد بین شماره گرفتن و شماره نگرفتن، مسیرم رو کج میکنم به سمت خروجی پارک . من از نور و غزل زیبا شدم باز... میفهمی؟
باید یه چیزی ازش توی مشتت قایم کنی برای وقتی که دست تکون میدی و توی شلوغی گمش میکنی...
باید یه چیزی ازش توی مشتت قایم کنی برای وقتی که بعد از کلی ساعت جاده و اداره و راه پله و پیادهروی به خونه میرسی و تنهای تنها دراز میکشی..
باید یه چیزی ازش توی مشتت قایم کنی و توی رختخواب، یواشکی مشتتو وا کنی و غنیمتتو بغل کنی و دلت گرم شه که داریش...
باید یه چیزی ازش توی مشتت قایم کنی برای ساعت های بعد از خداحافظی... یه چیزی مث بوی دستاش وقتی قبل از خداحافظی توی دستات قایمش کرده بودی و دلخوش بودی که دستاشو مال خودت کردیدش
نشستم پشت لپتاپم و با بی رحمی تمام و از پشت کرورها کیلومتر فاصله براش نوشتم: «کم دارمت این چند روز». دکمه اینتر رو زدم و بعد در لپتاپمو بستم. براش از بارون این روزهای شمال ننوشتم. براش از خروارها کار و استرسی که روی سرم هوار شده ننوشتم. براش حال بوتههای شمعدونیم رو ننوشتم. براش ننوشتم که تازگی ها رو بالکن یه ظرف بزرگ نون خشک میزارم و صبحها با صدای ده ها گنجشک از خواب بیدار میشم. براش ننوشتم دارم سه تار سعیدهرمزی گوش میدم و موهامم طبق معمول شونه نکردم. ننوشتم دلتنگشم. ننوشتم «میشه وسط کارهات برای یه ساعت پر بکشی سمت من». نگفتم بهش «هم اکنون که این سطور را میخوانی، طبق معمول بطری شیر سرکشیده ایی روی میز کنار تخت برایت دست تکان میدهد»... براش هیچی ننوشتم. براش با بی رحمی تمام فقط نوشتم «کم دارمت» و دکمهی اینتر رو زدم و در لپتاپم و بستم و تنهاش گذاشتم با ۸۰۰کیلومتر فاصله.
خاله پروین در حال جمع کردن ظرفای سبزی خوردن بهم گفت بیا و دختر خوبی باش و با دعای ما همکاری کن و امسال برو سر خونه زندگیت. لبهام به پهنای صورتم باز شد از این حرف. خندهی منو که دید به خاله فرخنده گفت آخه بدبختی بختش هم بسته نیست سر دعا بگیم وا شه لااقل، اینهمه مرد یکیو انتخاب نمیکنه ما رو خلاص کنه. با همون خندهی پت و پهن بهش جواب دادم خاله یه جوری میگی «اینهمه مرد» که انگار من یه منو دستمه و دونه دونه تیک زدم و رد کردم. کاملا صادقانه جواب داد: گم شو ببینم، پررو، کم خودم بهت معرفی کردم؟ کم دوستای بابات گفتن؟ کم همسایهها پیشنهاد دادن؟ اون خواهرزادهی شوهر خواهرشوهر منیژه چش بود؟ والله ما موندیم چه دعایی بکنیم برا تو کله خراب آخه. به مامان بابات فکر نمیکنی، لااقل به این فکر کن که دیر میشه برا بچهدار شدنت ها... خنده م تموم میشه. ظرفا رو جمع کردیم و وایسادم پشت سینک ظرف کنار افسانه و مریم و بنفشه که بشورمشون... چرا یادم نمیاد خواهرزادهی شوهر خواهرشوهر منیژه کی بود؟ چرا یادم نمیاد که چرا ردش کردم؟ توی سرم پیچیده... «خواهرزادهی شوهر خواهرشوهر منیژه»... چه وسوسه انگیز... شاید اگه اون موقع هم اینجوری خطابش میکردن ردش نمیکردم...
در شیشه آبلیمو رو هیچوقت نمیتونم باز کنم. چندوقت قبل هم نتونسته بودم شیر اصلی فر رو باز کنم و روشنش کنم و ظرف تارت سیبم مونده بود رو دستم. فوبیای پنچر کردن تو مسیر دارم و هروقت استارت میزنم تا وقتی برگردم خونه مدام توی ذهنم نگران پنچری ام و این دستای کوچیکم...
من، همین آدم مستقلی که هم استقلال مالی داره و هم استقلال توی تمام جزئیات زندگیش، جلوی یه شیشه آبلیمو، یه پیچ، یه چمدون، یه قفل گیر کرده کم میاره و نیاز به حمایت شدن داره... همینقدر تاسف انگیز... همینقدر واقعی... همینقدر غمگینانه.
یه شب هم وایساده بودم کنار پنجره تا سیگارم تموم شه، نشسته بود رو تخت با تلفنتش ور میرفت. گفتم " یه شبایی حس میکنم فاصله بین پنجره تا تخت به اندازه یه خیابون راهه، بس که سنگینم". یه نگاه به من انداخت و گفت "یعنی انقدر چاق میشی؟" !!
همون شب باید ازش طلاق میگرفتم. که امشب ِ نبودنش که ازهمون شبای سنگینیه و قاعدتا باید داون باشم و سیگارم که تموم شد بخزم رو تخت و خاموشی بزنم و بخوابم، با هر پک یه دل سیر نخندم ونرم پک بعدی. و بعدی و بعدی...
یه تونل از آدمای شاد گیلاس به دست جلوم بود و انتهای تونل به شادترین دختر شب میرسید که کنار داماد به وجد اومده بود و منتظر بود مرد جوانی که با تمام قدرت بطری رو تکون میده زودتر درشو باز کنه تا بتونه جیغ بکشه... اخرین نفر از صف سمت راست تونل ایستاده بودم و لابلای نور و هیاهو منم دلم جیغ میخواست. مرد جوان زیاد معطل کرده بود و جمعیت هیجان زده شروع به رقص کردن و من کماکان منتظر لحظهی جیغ بودم که صدای از پشت سر بهم گفت «چقدر بزرگ شدی دختر». سعید از دوستای صمیمی دوران مجردی برادرم بود و بیشتر از ۱۴ سال بود که ندیده بودمش. چه مرد جا افتاده ایی شده بود. با جیغ کوتاهی سلام کردم و با خوشحالی گفتم چقدر اتفاق جالبیه دیدن شما. یه پسر بچه بغلش بود.اشاره کردم پسر شماست؟ با خنده گفت وقتی روزگار تورو همچین خانم جوانی کرده دیگه قاعدتا منو تا مرز بابا شدن برده. تصمیم داشتم اسمشو بپرسم که جیغ جمعیت بلند شد و هنوز کامل به سمت آدما و عروس و داماد نچرخیده بودم که یه چیزی با قدرت پرت شد تو بغلم. چوبپنبه بطری. جمعیت هورا کشان دورم جمع شده بودن و برندهی بازی شب من بودم و باید وسط حلقه می رقصیدم و تنها کسی شدم که از بطری عروس و داماد یک گیلاس پر جایزه میگرفت.چند دقیقه بعد با یک گیلاس پر شامپاین وسط حلقه بودم و جمعیت باجیغ معکوس میشردن و منتظر بودن تا من یه آرزو بکنم و گیلاسمو یک نفس سر بکشم. سعید با لبخندی عمیق، بچه به بغل تشویقم میکرد و عقب عقب میرفت و چند دقیقه بعد گم شد و من نتونستم اسم اون پسرک مو حنایی که دست دور گردن باباش انداخته بود رو بپرسم...چشامو بستم و سرکشیدم... سرکشیدمت...
نشسته بودم کنار مامان. هردو با تلفنمون بازی میکردیم و بی صدا مشغول بودیم. بدون اینکه نگاش کنم گفتم "مامان". بدون اینکه نگام کنه گفت "هوم؟". گفتم مامان یه زمانی فکر میکردم اگر روزی برسه که بتونم هرلحظه دلم خواست لباسمو بپوشم و برم قدم بزنم و مشکلاتی مثل اجازه از تو و بابا رو نداشته باشم، یه دختر خوشبختم. الان رسیدم به جایی که اول چمدونمو می بندم و بعد بهتون میگم دارم میرم سفر ایران گردی و بعد ماچتون میکنم و میرم. اما خوشبخت نیستم. چرا احساس شادی نمیکنم؟ احساس خوشبختی؟ چرا داشتن اینهمه استقلال و قدرت و توانایی و اینهمه پیشرفت اصلا خوشبختم نکرد؟ سرشو میاره بالا و لبخند میزنه و میگه چی بگم والله... لبخند میزنم منم بهش. دوباره شروع میکنیم به بازی هامون.
ماجرای عاشقانهایی برای مردی که زردچوبه دوست داشت
چاق بودن (برای اینکه فوری دوستانم بهم تذکر ندن که تو چاق نیستی و فقط یکم اضافه وزن داری، تصیحیح میکنم: تپل بودن) یه مشکل اساسی توی آشپزخونه ایجاد میکنه و اونم اینکه نمیشه روی سنگ کابینت بشینی و در حال گاز زدن سیب، به ماهیتابه ی روی گاز نگاه کنی و حرف بزنی. مجبوری تکیه بدی به کابینت، تکیه بدی به یخچال، تکیه بدی به دیوار و گاهی هم حتی همون پای گاز بشینی و فکرت با جریان بخار غذا، پرواز بشه و معلق بشه...
عاشقانه های آشپزخونه ایی این روزها و آدم های این روزها خنده داره. عاشقانه های زنی که وقت زیادی توی آشپزخونه است و روزی دو وعده غذا می پزه و گاهی تنش بوی قورمه سبزی میده و گاهی لاک های ناخونش رو با رنگ میزی که میخواد بچینه ست میکنه و وسط میز همیشه یه شاخه گل از باغچه ی پر گلش می زاره؛ کنار شعرهای عاشقانه ایی که توی کافه ها و لابلای دود سیگارها و توی ماشین ها و زیر بارون و هدفون به گوش نوشته میشن؛ هیچ شانسی ندارن. عاشقانه های زن چاقی (ببخشید، اصلاح میکنم، کمی تپل) که دلش میخواست میشد الان به جای وایسادن کنار پنجره ی آشپزخونه و نوشتن، روی سنگ کابینت می نشست و پاهاش رو تلو تلو میداد و آدامسش رو باد میکرد اما از ترس خراب شدن کابینت های قدیمی خونه پدریش ترجیح داده همین کنار پنجره وایسه، که وقتی باید به غذا ادویه اضافه کنه مدام توی گوشش می پیچه "طعم زردچوبه رو دوست دارم، زردچوبه غذارو خوشمزه میکنه" و برای همین قاشق ِ ظرف ِ زردچوبه رو عوض کرده و یه قاشق بزرگتر گذاشته تا پیمونه اش بیشتر بشه، برای هیچ کانال تگرامی کپی پیست نمیشه و توی هیچ کافه ایی خونده نمیشه و هیچ کس برای هیچ کس دیگه زمزمه ش نمیکنه...
عاشقانه های آشپزخونه ایی زیاد دارم. و لیست غذاهایی که توشون زردچوبه استفاده نمیشه هم همینطور... و امان از وقتایی که باید دست رو از سمت ظرف زردچوبه عقب کشید. و امان از تمام وقتهایی که همینجا، کنار همین پنجره، بدون هیچ قاشق زردچوبه ایی، بدون مردی که قرار باشه روی میز 6نفره ی هال بشینه و غذا رو تست کنه، پای عاشقانه های کافه نشینی رو به حریم زنانه ی آشپزخونه باز کردم و سیگارم گوشه ی لبم؛ دنبال فندکم گشتم...
روزهای آخر باهم بودنمون بود. قرار بود یک هفته بعد از هم خداحافظی کنیم. ده روز آخر، خودشو از کار و دوستان و فامیل جدا کرده بود و تمام 24 ساعت های شبانه روز رو کنار هم بودیم . صبح ها عادت کرده بودیم موقع خوردن صبحانه یه آهنگ رندم بزاریم روی تکرار... یه روز به انتخاب من بود، صبح بعد هم به انتخاب اون... اون روز صبح دیرتر از همیشه پاشدیم. وایساده بودم جلوی آینه و موهامو پشت سرم می بستم و اون نشسته بود لبهی تخت و دنبال یه آهنگ توی لیست تلفنش میگشت برای شروع صبحمون. «شمال» معین رو پلی کرد و بعد تلفنش رو گذاشت روی تخت و اشاره کرد برم سمتش تا بغلم کنه. چرخیدم سمتش و گفتم میشه اینو عوضش کنی؟ با لبخند گفت عع دوسش نداری؟ گفتم گریه ام میگیره. با تعجب گفت با این آهنگ؟ چرا؟ گفتم با این و «آخرین بار» ابی، هروقت که پلی بشن گریه ام میگیره. هیچ بحثی نکرد. چونه هم نزد. با همون آرامش همیشگیش یه آهنگ از ستار گذاشت و دوباره اشاره کرد برم بغلش... وسطای صبحانه بودیم که گفت نگفتی چرا گریه ات میگیره. گفتم آره نگفتم. خندید گفت وقتی هم نخوای جواب بدی خیلی رک جواب نمیدی.
حالا فکر میکنم اگر بود و و آتنای امروزِ ایستاده جلوی ساحل رو میدید و اگر بود و شمال ِ بدون خودش رو میدید، دیگه براش عجیب نبود که چرا با اون آهنگ میشه بغض کرد. الان اگر بود میفهمید، جواب ِ سوال ِ اون روزش، نبودن ِ خودشه
نشستم برای چای اول شب، کنار یک ردیف سربازهای جوانی که برای پنهون کردن غم جاده و اعزامشون هی شوخی میکنن و بلند بلند میخندن و برای زندگی شکلک در میارن. بوی غروب کویر با بوی چای تلخ توی دستم قاطی شده و سروصدای پسرکها تمام محوطهی استراحتگاه رو پر کرده... یکیشون تصمیم میگیره یه آهنگ بزاره. یکیشون وسط هزاران آهنگی که میشد توی تلفنش داشته باشه و پلی کنه، یک هو آقای داریوش رو پلی میکنه. هنوز چندتایشون دارن شوخی میکنن و میخندن. من چای توی دستم داره سرد میشه. من دلم میخواد بهش بگم پسرم این نه، این نه بزن بعدی، بزن هایده مثلا، بزن مهستی. من بوی بهارنارنج توی کیفم یک هو عوض میشه و یه مشت چوب نیم سوخته توی مشتم پیدا میکنم انگار. من به اندازهی هزار سال دلتنگت میشم...