بدخواب که میشم (بدخواب
یعنی با سرو صدای تلوزیون و بلند بلند حرف زدن آدما و صدای ظرف های آشپزخونه بیدار
شدن. منظورم خواب بد دیدن نیست) نه عصبانی
ام، نه کم حرفم، نه دنبال تلافی ام... گریمه. فقط گریمه. از اینکه
انقدر نمیتونم مواظب خودم باشم که کسی اینجوری بی ملاحظه منو نترسونه و از خواب
نپرونه احساس عجز میکنم. گریه ام میگیره.
همسر سابق من یه شعار توی زندگی داشت. "به خواب همدیگه احترام بزاریم" . خیلی هم دلخور میشد
اگر الکی بدخوابش میکردم. اگر کار مهمی پیش میومد درک میکرد ولی اینکه با صدای
تلوزیون باعث بیداری میشدم یا توی آشپزخونه سرو صدای بهم خوردن ظرف رو بلند میکردم رو توهین به خودش میدونست. خودش هم خیلی خوب مراعات وقتایی رو
میکرد که خواب بودم. بد عادتم کرد. اینهمه سال گذشته از برگشت من به اینجا و دیدن اوضاع اینجا، ولی هنوز اذیت میشم و گریه ام
میگیره وقتی می بینم کسی ارزشی قائل نیست برای خواب بودن یه نفر. نه عصبانی میشم.
نه کلافه میشم. نه کینه ایی... فقط گریه ام میگیره