یه جوری این روزها احساس تنهایی میکنم، که حتی با کنار فریده جون نشستن هم حالم بهتر نمیشه. حتی با اون لیوان های شراب قرمز و حرف زدن و دردل کردن
حال این روزهام، حکایت زن خسته ی بی حوصله اییه که گاهی دلش نمیخواد بخنده و صورتشو فرو میکنه توی بالشت و آهنگ "کولی" شجریان زیر گوشش زمزمه می شه و درست وقتی می رسه به "رفت آن سوار، کولی... با خود تو را نبرده" یک هو خودشو وسط یه بیابون می بینه. باد لای موهاش پیچیده. صورتش خاک گرفته و خسته است. کفشش داره پاره میشه. جاده ایی جلوش نیست و نمیدونه حالا باید از کدوم مسیر ادامه بده تا به آدما برسه. تشنشه. و دلش می خواد گریه کنه. خیلی دلش میخواد گریه کنه