جاده ها کش میان. خیلی کش میان... اونقدر که تو
از اول مسیر شروع کنی به هق هق، یه وقتی می بینی دیگه کاری از هق هق هم برای خفه شدنت
بر نمیاد اما هنوز نصف مسیر هم نیومدی تا بتونی چمپره بزنی روی تختت و آدمها رو نبینی
من از خودم ناراحتم. ناراحت واژه ی کمی به حساب
میاد، متنفرم.... ماهها و ماههاست تنفر از خودم رو به دوش کشیدم، شبها کابوس شدم و
دور خودم پیچیدم، روزها بغض شد و قورتش دادم... از خودم ناراحتم اما از همه ی شماهایی
که بچه هاتون رو به دنیا میارید و ولشون میکنید بیشتر متنفرم. از همه ی شماهایی که
بچه هاتون رو به گریه میندازید. بچه هاتون رو تنها میزارید. بچه هاتون رو غریب میکنید
من باید می رسیدم خونه. باید از پس این جاده ی به
ظاهر کوتاه بر میومدم تا برسم خونه و جلوی آینه وایسم و به خودم بگم بس کن، بس کن و
آدما رو ببین. کثافت هایی که اسم پدر و مادر رو به دوش میکشن اما حیوون ِ بی رحمی اند
که به طفل خودشون هم رحم نداند... باید می
رسیدم خونه و خودمو بغل می کردم و می گفتم اون ممنونته. خیلی ممنونت... باید می رسیدم ..
رسیدم...
مستقیم رفتم به سمت حمام. راهی برای نفس کشیدن باید
باز میکردم.
توی آینه ی حمام ... چشم هایم... چشم هایم مدام
زمزمه می کردند "من مادر تمام کودکان ِ گریان زمینم. مادر ِ مستاصل ِ طفل هایی
که هیچ غلطی از دست هیچکس برای تنهایی شان بر نمی آید. بچه هایی که میشد خوشبخت باشند،
میشد سقط شده باشند اما آمدند تا رنج بکشند/ تا تنها باشند/ تا بی کس باشند، تا رها
شوند بی پناه"