در حالی که به زور داشت دست بچه ش رو توی دست خودش
نگه می داشت تا بچه فرار نکنه و لابلای قفسه های سوپرمارکت گم نشه بهم گفت "شما ها چه می کنید با زندگی مشترک؟ بچه نمیخواین فعلا؟"
(در حالی که دهنم وامونده بود از اینکه این یکی چطور جا
مونده از قافله ی آدم های این شهر که سالهاست دارن این جمله رو ازم می پرسن و به
این فکرمیکردم که چرا تموم نمیشن آخه!!)
لبخند زدم و بهش گفتم "تموم شد... ما خیلی وقته دیگه همدیگه رو هم نمیخوایم چه برسه
به بچه"...