یک حسی هست که شما نمی دانید...
یک جایی بدنیا بیایی و ببینی وصله ی آنجا نیستی
و هر روز برای خودت تکرارکنی که می روی، باید بروی... نه بتوانی به چیزی عادت کنی نه
بتوانی دل بکنی، بعد از سالها دستی بیاید تو را در بر بگیرد و به جایی بروی که بگویند
خانه ی خودت است ولی همه چیز برایت بیگانه باشد. آدمها، آدمها را نشناسی و تو را پس
بزنند ... محکوم باشی و بیگانه و بعد دوباره
از همان محیط که هنوز نمی دانی عادت کرده ای یا میخواهی اش بیرون شوی، پرت شوی به
سر جای اولت، دوباره دلت بگیرد، دوباره هی
زمزمه کنی که قوی باش؛ تو باید بروی، که می روی... باز بعد از مدتی دستی بیاید و
تو اعتماد کنی و دستهایش را بگیری و بروی...
اینبار دستی که دستانت را گرفته بود تو را پس نزند اما ببینی که دستهای
دیگران را هم میگیرد، مدام میگیرد!! تو بر میگردی... باز بر میگردی به نقطه ی اولت... زخمی ایی... هنوز هم مواظب خودت هستی سخت که به هیچ چیز عادت نکنی ولی گاهی وحشت می کنی از این
بی وطنی تو... سخت عادت کرده ای به این غربت،
عادت کرده ای به اینکه فکر کنی عادت نمی کنی ولی همیشه دلتنگی، نمی دانی چه داشته ای
تا فکر کنی کدامش را از دست داده ای... نه شما نمی دانید.. همه اش را نمی دانید... شاید بعضی هایتان هیچی اش را ندانید
پ.ن) یک جمعی، یک خانواده
ایی، یک خانه ایی هست که من از بودن در آن خوشحال خواهم بود، که مال من خواهد بود،
بلاخره یک روز پیدایش میکنم