شبیه حس قل خوردن به تهه بچگی
ها...
به روزهای موهای چتری، دمپایی
قرمز گلی پروانه دار...
به شبهای مشق و صبح های مانتو
سورمه ایی های کریه...
شبیه حس قل خوردن به اون روزهایی
که خواهر و برادرم با ما زندگی میکردن . اون روزها که هیچکدوممون انقدر درگیر زندگی
نبودیم.
یاد آوری اون سالهای فقر.
سختی. فرفره کاغذی. پشمک. چرخ و فلکی توی کوچه
شبیه حس پرت شدن به گذشته
می مونه وقتی دوست قدیمی برادرت بعد 20 سال شماره ات رو از داداشت میگیره و توی وایبر بهت مسیج میده و میگه انقدر عوض
شدی که اولش از عکس وایبرت شک داشتم خودت باشی.
شبیه وایسادن جلو آینه می
مونه. که یادت میاره قدم های نزدیک به میانسالی رو داری بر میداری و چقدر زمان گذشته
و چقدر 365 روز هی طی شده، هی طی شده، هی طی شده