مشکل دقیقا از اونجایی شروع که به خودمون اومدیم و دیدیم خونه دیگه برای ما مکان امن نیست و اعضای خانواده تعریفی برای حمایت و همدلی و همراهی و تامین ِ آرامش ندارن... به خودمون اومدیم و دیدیم هرکس برای خودش در مورد زندگی ما صاحب نظره و هرکس برای خودش خوشفکر، جوری که مُحق ِ برای اجرای تصمیم های خودش حتی! به خودمون اومدیم و دیدیم آدما مالک مان، حتی مالک بر اینکه ما کجا بریم و چه تصمیمی بگیریم... اینجوری شد که کوله مون رو کولمون انداختیم و با هزاران هزار انتخاب اشتباه (چون جایی برای مشورت و کسی برای هم فکری نداشتیم) ، خودمون رو رسوندیم به اینجایی که هستم... مریض و زخمی و روان پریش 

حالا وایسادیم جلوی آینه. خودمون از خودمون بدمون میاد بس که زشتیم. بقیه آدما که بمانند... دنبال مقصر هم نیستیم. فقط میخوایم بگیم آهای شماهایی که این روزها ما رو می بینید و روتون رو بر میگردونید و مشئز میشید از زشتی ِ ما، خسته میشید از مریضی ِ ما، ما خیلی تنها بودیم تمام مسیر. خیلی تنها... هنوز هم تنهاییم... و 
متاسفانه هنوز هم نرسیدیم به ته مسیر. ما بی وطن ترین و بی کس ترین آدمای این مرزیم



 پ.ن اول ) آتناست توی عکس
پ.ن دوم)  کامنت ها بازه. اینستاگرام هاتون رو بهم بدید. عکس ها حالمو خوب میکنن






مثلا با هم قرار میزاشتیم که امروز عصر وقتی از سر کار برگشتم خونه (چون امروز سه شنبه است و سه شنبه ها باباش دیرتر از همیشه میاد خونه)، دستشو بگیرم و  با هم دوتایی بریم توت بکنیم از درخت های خواجه عبدالله. مثلا حدس میزدم که تمام روز توی مدرسه با ذوق داره لحظه شماری میکنه که ساعت به 4 برسه و بره خونه و اون شلوارک لی ایی که مامانم عیدی بهش هدیه داده و تا زیر زانوش میاد (و من عاشقش میشم وقتی پاش میکنه) رو بپوشه و یه لیوان شیر بخوره و دوتا لگد به توپش (چون من هنوز نرسیدم خونه و نیستم که جیغ بکشم از این کارش) بزنه و منتظرم بمونه برسم خونه.

مثلا حدس میزدم حتی توی ذهنش انقدر توت نشسته خورده که دلش درد گرفته ولی از ترس دعوا کردن من صداش در نمیاد.

مثلا ساعت که به 3 و نیم که رسیده از تصور دویدن هاش توی پیاده روهای ابوذر دلم غنج رفته باشه و با خودم بگم کاش زودتر 6 بشه و منم برم خونه.

مثلا یکهو باباش زنگ بزنه بگه امروز نمیره کلاس خصوصی ، زود میاد خونه، بهش بگم برنامه ی دو نفره داریم ما، بگه اگه بچه های خوبی باشیم حاضره ما رو ببره تا باغ توت های کن. بهش بگم نه بچه ام قول اون درخت گندهه توی خواجه عبدالله رو گرفته ازم،  تو فقط قول بده بزاری با خیال راحت خودش بکنه و زیاد "ّبکن نکن" نگی بهش. مثلا باباش بگه بزا ببینم تو چی قراره تربیت کنی با این آزاد گذاشتن هات. مثلا بخندم بهش بگم نگران نباش ته تهش بازم آتنا نمیشه، پسرم میشی چشماش شبیه توئه


پ.ن) این خیال عاشقانه را عدد بده