این روزها چیزهای زیادی هست که باید نگرانشون باشم. از وضعیت کاری گرفته تا وضعیت درسی... از وضعیت شمال گرفته تا دلنگرانی هایی که هی داره از اونجا بهم منتقل میشه.... خلاصه چیزهای زیادی هست که باید نگرانشون باشم و اعتراف میکنم هر از چند گاهی کم میارم از اینهمه فکر که توی سرم وول می خوره. میزنه به سرم چشمامو ببندم و بخوابم. میزنه به سرم برگردم شمال و چشمامو ببندم و بخوابم . ولی نمیشه. نباید برگشت. این "نباید" رو هیچکس برام نزاشته، این نباید از آتنای درون برام میاد. از تقلاهای مداومش با زندگی. از جنگ همیشگی ایی که انگار قرار نیست تموم شه...

 ....

"آتنا خیلی احساس غمگینی میکنه." اینو پیرزن آینه نشین آروم زیر گوشم گفت و بعد انقدر مظلومانه و بی سر و صدا رفت گوشه ی درون من نشست که حتی فرصت نکردم دست روی موهای رنگ شده اش بکشم و بگم چقدر این موها بهش میاد

....

آتنا خسته است از اینهمه جنگ توی زندگی... 10 سال نگران بودن. 10 سال تقلا. زمین خوردن. پاشدن. اعتماد کردن. زخم خوردن. دوباره پاشدن.... آتنا خسته است. تنها نیست اما خسته است. "آتنا خیلی احساس غمگینی میکنه". اینو در حالی که از کنار پیرزن آینه نشین رد میشدم توی گوشش گفتم و بعد بدون اینکه اینبار هم بهش بگم چقدر موهای رنگ شده اش بهش میاد از کنارش رد شدم و پشت میز کار نشستم