ویدئوی گذاشته شده روی پیج "بنیاد کودک "
رو تماشا میکنم و نمیدونم دقیقا به رقص کدوم یکی از بچه ها که می رسه حس میکنم دلم
میخواد سرمو بزارم روی میز و گریه کنم. های های گریه کنم... بچه ها میتونن باعث گریه ام بشن. مدتهاست که بچه
ها با اون بی دفاعی و معصومیت و مظلومیتشون من رو به زانو در میارن... بچه ها، هرجا، توی هر مرز و جغرافیایی
برای بار چندم ویدئو رو نگاه میکنم و سعی میکنم
دوربین رو روی زوایای صورت بچه ایی که مال من نیست تنظیم کنم. دیروز بود که اوایل
ساعت کاری براش نوشتم" امروز با باقی
مونده آبی که باهاش باغچه مون رو آب دادم برای خودم چایی درست کردم!! حس میکنم توی
من پروانه و کفشدوزک می پرن اینور اونور، کمی هم عطر خاک آب خورده و علف پیچیده
توی دماغم.... یه باغچه ام الان... یه آتنای آب خورده و نمناک و تازه".
حالا
باید تلفنم رو بردارم و براش بنویسم:" امروز مادر همان دختری ام که روسری سرش
نیست و پیراهن چرک و بلند و قرمزش را پوشیده و دارد برای پسر های همسایه دست می
زند تا برقصند. در خانه نشسته ام و در حالی که رخت ها را با آب یخ چنگ می زنم یادم
رفته به پای دخترکم کفش نیست، یادم رفته دستهایش چقدر کثیف اند و یادم نمی آید آخرین باری که برایش سیب زمینی
سرخ کرده درست کرده ام و بچه ام یک دل سیر از آن خورده کی بود... نشسته ام و بی
خیال همه ی اینها به این فکر میکنم که چقدر موی کوتاه به دخترکم می آید"