توی اولین اعترافات و خواهش هام، اون روزهای
اول، ازش خواسته بودم منو از آدما جدا
کنه...
خیلی صادقانه گفته بودم میخوام تنها زندگی کنم،
گیریم توی یه روستای پرت، یه روستای بدون امکانات. گفته بودم آسیبی که توی10 سال
گذشته (خصوصا سال 91) از آدم ها خوردم انقدر عمیق و کاری بوده که الان از من جز یه
موجود جامعه گریز و فوبیای صدمه خوردن ِ دوباره، چیزی نمونده
گفته بودم نیاز دارم حمایت بشم. احساس آسیب
پذیری و بی دفاعی و ضعف میکنم جلوی آدم ها. گیریم اعضای خانواده ام. گفته بودم
زندگی رویایی ایی اگر میخوای برای من بسازی به زندگی توی یه کنج فکر کن، به اینکه
یه گوشه ی دور از آدما منو ببری و بگی این اتاق مال ماست. سرمو بزارم روی پات و
باورم بشه دیگه هیچکس دستش به من نمیرسه. دستاتو دورم حلقه کنی و حس کنم یه دیوار
دفاعی محکم دورم کشیدی و دیگه هیچکس نمیتونه اذیتم کنه... حس کنم حالا دیگه وقتشه آروم شم... بعد اینهمه
سال ِ متشنج آروم شم
...
اما نمیشه
نشد
یادش رفت...
...
حالا وسط آدم هام. دقیقا وسطشون. توی شلوغ ترین
جای ممکن برای زندگی ، برای کار، برای معاشرت... با پیج های آنلاینی که میدونم
کسانی میخوننشون که دوسشون ندارم و برای اینکه نفهمن دقیقا چی به چی داره میگذره
به زندگیم باید یه وقتایی توش ماسک بزنم. با تلفنی که توش کسانی پیدا میشن که قصد
آزارمو دارن.... لازمه بازم بگم یا شما هم
مثل قانع شدید از دلیل ِ هنوز جلوی آینه نایستادنم؟