آبان ماه است
خشکی سرمای پیاده رو مدام یادم می آورد که دیگر خبری از آن پیاده روهای خلوت و نمناک ِ سالهای قبل نیست. یادم می آورد کوچ یعنی چه. یادم می آورد هنوز بعد از سه ماه غریبه ام با این هوا
آبان ماه است
جیب ندارم تا دستهایم را در آن قایم کنم، کوله ی لپتاپم را بالاتر می کشم و سربالایی دفتر تا ایستگاه را کشان کشان گز می کنم. تنه ی عابران اگر بگذارد تا چند دقیقه ی دیگر پله های ایستگاه را پایین می روم و فرار می کنم از سرمای خشک ِ پاییز ِ این شهر
آبان ماه است
تلفنم زنگ می خورد. صدایش که می پیچد در گوشم فصل ها جابجا می شوند. می گوید کار روزانه اش تمام شده و می شود جایی به هم برسیم و بخشی از مسیرِ رسیدن به خانه را تنها نباشم. بال در می آورم
آبان ماه است
کوله ام را بر می دارم و از ماشین کذایی میزنم بیرون. به خودم لعنت می فرستم که فحش بلد نیستم. به خودم لعنت می فرستم که چرا قوی نیستم لااقل سیلی ایی ... به خودم لعنت می فرستم که جی پی اس تلفنم را هیچوقت به کار نیانداخته ام. به خودم لعنت می فرستم که هنوز تلاش نکرده ام شهر را یاد بگیرم. شماره اش را میگیرم و برایش توضیح می دهم که مجبور شدم کنار اتوبان از مسافرکش پیاده شوم و نمیدانم کجام!!
آبان ماه است
تا خانه زیاد حرف نمیزنیم. من تمام تصاویر ترسناکی که از مزاحمت های سالهای قبل دارم پشت چشمانم زنده شده. از مزاحمت در آشپزخانه گرفته تا آن سالهای کذایی ِ دانشجویی... تمام خیابان ها را هیئت ها پر کرده اند. چیزی وسط گلویم گیر کرده که حتی حوصله ی گریه هم برایم نگذاشته
آبان ماه است
کلید می اندازیم و ساکت وارد می شویم. مسیر درب اصلی خانه تا اتاق خواب طولانی ترین دالانی می شود که در ماه گذشته طی کرده ام. چراغ اتاق خواب را روشن می کنم. پشت سرم ایستاده. نگرانی را از نفس های بی صدایش می شنوم. برمیگردم به سمتش. دستهایش را باز می کند برایم. بین دستهایش که پناه می گیرم تازه می فهمم چه فاجعه ی هولناکی را پشت سر گذاشته ام
.....
آبان ماه است
سوز سرمای پیاده رو مدام یادم می آورد....
نه
این شهر شباهتی به لبخند های تو ندارد