من خوب نشده ام 
 هیچ خوب نشده ام.... هنوز می ترسم
صفحه ی آخر فرم را اگر پر می کردم می شد حساب این دانشگاه مسخره را رسیده فرض کرد اما نگاه ولع آمیز ِ مردِ نشسته پشت میز به صفحه ی دوم شناسنامه ام حس ناامنی را زیر پوستم تزریق کرده بود. به صفحه ی سوم رسیده بودم که مرد با صدای کج دارش پرسید "مستقل زندگی میکنید؟". سردم شد یک هو. زیر چشمی نگاهی کردم و جواب ندادم. ترسیدم. درون جمجمه ام صدایی می گفت باید بترسی. باید بترسی از این دل رحم های مردسالار که نمناکی آب ِ دهان ِ آویزانشان را با هیج سر آستینی نمی شود پاک کرد

....

صفحه ی آخر را پر نکردم. مرد هنوز سوال داشت. صفحه ی دوم شناسنامه ام ترس داشت. چشم های مرد ترس داشت.  سوال های مرد ترس داشت. کیفم را برداشتم  و بدون خداحافظی بیرون زدم.
من خوب نشده ام هنوز
و دستم روی تلفنم ماسیده بود و نیاز داشتم با کسی حرف بزنم... انگشتم روی اسم ها این پا و آن پا می کرد اما  جرات نداشتم از من ِ درونی ِ گریان و ترسیده ام با کسی حرف بزنم که مبادا بشنوم "بزار کنار این بچه بازی ها رو. همینه دیگه، بخوای اینطوری خودتو اذیت کنی که نمیشه توی این اجتماع زندگی کنی"! .... من بچه ی نزدیک به سی سالگی ایی بودم، با تمام بی پناهی و آسیب پذیری ِ طفلی بی پدر، بی مادر.... و دستم روی تلفن ماسیده بود و پاهایم روی پدال های قفل شده ایی که ترتیبشان یادم رفته بود. نقاب خنده ی احمقانه ام کنار رفته بود و من ِ آینه نشین به طرز کریهی چهره ی زن ِ بی پناه و زخمی ایی را نشانم می داد که هوار ِ 10 سال جنگیدن با زندگی و مردم روی چروک گوشه ی چشمش چمپره زده بود.

....

من خوب نیستم. خوب نشده ام
باید بر میگشتم. باید هرچه زودتر به آن چهاردیواری ِ تاریک بر میگشتم و من ِ لرزان و عصبی ام را روی تخت می خواباندم تا چشم هایش را بندد.  نیاز داشتم که حرف بزنم اما کسی نبود. باید بر میگشتم. باید تمام مسیر با خودم تکرار می کردم "هیش.... هیچی نیست... هیچی نبود... آروم... آروم". باید از روستاها رد می شدم. از مقابل صورت های ترسناکی که همه ی عمرم مقابل چشمانم زنانگی به مسلخ برده بودند و آرزو بر دار... پیرمردها، مردها، پیرزن ها، زنها... گریز وهم زایی از نفس های متعفنشان در سلول های بدنم نفوذ کرده کرده بود که راه را به هر ایستادن و مکثی می بست
طاقت نیاوردم. شماره ی تو را گرفتم. در دسترس نبودی و  تلفنم هم بغضش گرفته بود

...

مقنعه سیاهم را پایین کشیده بودم و اشک های سردم با پاک می کردم. مردی از عرض خیابان در حال رد شدن بود. باید سرعتم را کم می کردم. دست دخترکی را گرفته بود و کشان کشان از خیابان می گذشت. من سرعتم را کم کردم. دخترک در حال حرف زدن بود. دخترک نمی دانست که زنی سرعتش را برایشان کم کرده که می گرید. دخترک نمی دانست که سالها بعد شاید او هم سرعتش را برای پدر و دختری کم کند و بگرید. به چیزهای سخت فکر کند و بگرید. به زن بودن در این حجم خفقان آور فکر کند و بگرید. به تنهایی اش فکر کند و بگرید

...

من خوب نیستم. خوب نشده ام
ماشین را با زحمت به پارکینگ می کشم. ماشینم هم خسته است. مریض است... راننده ی مریض اش را می رساند خانه و می گوید "دیدی رسیدیم"