این ردیف لیوان ها رو که با محلول سفید کننده و مایع ظرف شویی بشورم دیگه تقریبا کارم تمومه و میشه برگردم روی تخت. میشه برگردم و در حالی که صورتم رو توی بالشت فرو کردم هرچی زور بزنم یادم نیاد امروز چندم مرداد بود و دیروز چندم بود و فردا چندم خواهد بود! بی خیال تقویم ها بشم و از روی تخت به آینه سرک بکشم و باورم نشه اونی که با این حال خوب روی تختش دراز کشیده خود منم! هی دوباره فکر کنم و یادم نیاد آخرین بار کی انقدر حالم خوب بود؟ انقدر خوب که دلم سیگار از سر دلخوشی بخواد.



دونه ی آخر لیوان رو که دستمال بکشم برمیگردم به تخت و به این فکر خواهم کرد که از یه جاده ی همیشگی میشه به یه جای جدید رسید ها.... اتوبان کرج قزوین لعنتی، ورودی ترمینال غرب، نمای دور آزادی.  شبگردی...  اینا ته مونده های کابوس من بودن از گذشته... برای رد شدن ازشون، دستهای تو اون  تصمیمی بود که باید می گرفتم.... و گرفتم
...