تعداد کمی از آدم ها رو میشناسم که شنونده ی
خوبی باشن. تعدا کمی آدم دیدم که این مهارت رو داشته باشن که وقتی حرف میزنی و مکث
میکنی، از همون ادامه ی جایی که مکث کردی شروع کنن به حرف زدن و نخوان از مدتها
قبل شروع کنن و با گریز به گذشته بحث رو ادامه بدن... صحبت با این آدم ها لذت
بخشه. سکوت کردن کنار این آدم ها هم لذت بخشه چون خیلی خوب حتی از سکوتت هم میتونن
بفهمن الان چی گفتی. یا الان چی نگفتی! یا خوب میدونن چی دوس داری اونا بگن و چی
دوس نداری که بگن
جامعه گریزی من رو به اونجایی رسونده که به سختی
حرف میزنم و به ندرت از حرف زدن ِ کسی لذت می برم. اما وای از وقتی که یکی از این آدم ها، یکی از
این همصحبت ها، از این همراه ها پیدا کنم... اونوقته که مدام دلم میخواد باشه.
کنارم باشه. صداش باشه، دستهاش باشه، نگاهش (وقتی دارم حرف میزنم)، حتی بوی تنش....
خلاصه اینجوری میشه که هنوز خداحافظی
نکرده دلم براش تنگ میشه.
پ.ن) لازمه الان باز پرحرفی کنم یا متوجه شدی که چقدر
زود به زود دلتنگت میشم؟ هنوز نرفته دارم فکر میکنم کی دوباره تقویم میرسه به روزی
که برگردی؟ مقدمه چینی لازمه یا فهمیدی از جاده ها دلگیرم؟