چیزی شبیه مقدمه برای یک داستان ِ کمی بلند
مادرم زن غمگینی بود. غمگین، نه به این معنی که تمام ساعات شبانه روز را افسرده چپپره زده باشد گوشه ایی و مدام سیاه بر تنش کند! نه... غم جایی درست لابلای چشم های خرماییش سو سو می زد و درک
اینهمه غم ِ نگاه زنی که در تمام عکس هایش می خندید و لبخند هایش دلیل محبوبیت بین
دوستان و اعضای فامیل بود، معمایی بود حل نشدنی
مادرم دست های کوچکی داشت. آنقدر کوچک که جز حلقه ی ساده ی هدیه ی پدر،
هیچ انگشتری در دستانش ندیدم هرگز. روزی که دستم را در دستانش گرفت و دید بر خلاف
تمام سالهای گذشته، دیگر نمیتواند دستهای مرا با انگشتان کوچکش احاطه کند، محکم در
آغوشم گرفت و در حالی که مرا به خود فشار می داد با گریه مرتب تکرار می
کرد:"بزرگ شدی پسرم. پسر من. بزرگ شدی بلاخره". -معمولا وقتهایی که خیلی
دچار احساسات می شد این واکنش را نشان می داد. هم من و هم بابا، وقتی محکم در
آغوشش فشرده می شدیم می فهمیدیم توانسته ایم این زن را به حد بالایی از احساساتی شدن برسانیم و هردو
مغرور می شدیم-(تا مدت ها فکر میکردم این فقط برداشت من است اما این را امشب بابا
لابلای گریه هایش اعتراف کرد. امشب که مامان برای اولین بار در طول زندگی
مشترکشان، برای دلیلی جز سفر یا کار یا کمک به مادربزرگ، از خانه بیرون رفته بود و
دیگر به خانه برنگشته
پ.ن. اول) من فکر میکنم راوی این داستان را هرگز دانای کل نخواهم گذاشت. هیچ دانایی ایی به این داستان وجود ندارد. حتی در خود من
پ.ن.دوم) من فکر میکنم که چقدر خوب میشد اگرهمین الان- ساعت 5.53 صبح -می شد تلفنم را بر می داشتم و به تو زنگ می زدم و با گریه ی لابلای خوشحالی می گفتم بعد از سالها میل به نوشتن داستان پیدا کرده ام. بعد از سالها ایده ی نوشتن یک داستان به ذهنم رسیده. تو در خواب سعی می کردی جملات مرا پراسس کنی و درک کنی دقیقا کجای این مسئله می تواند انقدر خوشحال کننده باشد که این وقت شب بیدارت کرده ام و من بی توجه به سردرگمی ات، ده دقیقه حرف بزنم و تمام ایده را به تو لو بدهم و بعد دماغم را بالا بکشم و به من شب بخیر بگویی و.... بخوابم