لیوان دوم چای صبحم رو پر میکنم رو روی مبل دو نفره ی حال لم میدم. اطرافم انبوهی کاغذ های بی سر و تهی ریخته است که باید نهایتا تا فردا شب تمومشون کنم و در حالی که یه قلپ از چایم رو سر میکشم زیر لب زمزمه میکنم "چه ترسناک". بعد با خودم فکر میکنم و میبینم چیزهای ترسناک تری توی ذهنم وول می خورن. کرم های زشت و کریهی که آدم ها مدام توی حیاط مغز من پرت میکنن... مثلا این هم میتونه خیلی ترسناک باشه که آدم ها فقط تا یه بازه ی زمانی خاصی برام تاثیر مثبت دارن. بعد از گذشت مدتی ، دیگه انگیزه ایی اگر زمانی بهم می دادن، یا شوری یا شوقی، همه اش تموم میشه و جاش رو استرس میگیره
من توی مشتم کلی آدم دارم که مدام نگرانم می کنند. خودشون نمیدونن اما با سلام کردنشون نگرانم می کنن. با سلام نکردنشون نگرانم میکنن. با خوابیدنشون نگرانم میکنن. با نخوابیدنشون نگرانم می کنن. با تماس گرفتنشون نگرانم میکنن. با تماس نگرفتنشون نگرانم میکنن. اینها همونهایی هستند که تا چند وقت قبل، با سلام کردنشون دلگرمم میکردن، با خوابیدنشون دلگرمم میکردن، با تماس گرفتنشون دلگرمم میکردن
...
قلپ آخر چای عصر جمعه ام رو سر میکشم و به این فکر میکنم کاش وقت ِ این فکرها نزدیک تر بودی. گاهی زورِ ذهنم به مقابله با این تصویرهای ترسناک نمیرسه. از سیم های تلفن راهی به من بجو. لطفا