چشم هایت را ببند دختر
فکر کن همان فکر را نداری، بخش آزار دهنده وجودت... بفهم که نمی فهمی، می دانی چقدر خوب می شد؟ من خیلی خوشبخت تر بودم اگر نمی فهمیدم. کاش وقتی درس خواندنم منع شد، چیزی نمی گفتم می ماندم در خانه. کاش وقتی مادرم مرا به آشپزخانه برد اسم آنجا را "اتاق بیهودگی" نمی گذاشتم. کاش من نمی فهمیدم که بگویم دختر گاو نیست که خمس داشته باشد، کاش من نمی فهمیدم که بگویم انتخاب عروس در مراسم روضه و سفره نذری درست نیست! کاش من نمی فهمیدم اگر کسی صدایش را روی من بلند می کند من تحقیر می شوم. کاش نمی فهمیدم که حتی وقتی با صدای آرام هم نظرهایشان به من تحمیل میشود باز هم تحقیر می شوم....
من نمی فهمیدم اگر گناههای تورا، زجرم کمتر بود، من اگر نمی فهمیدم حقوق خودم را دردم کمتر بود، اگر نمی فهمیدم چه ها کردم که باید، چه ها حق داشتم اما به من ندادی، آرام تر بودم.
کاش من هم می توانستم مثل تو آویزان باشم. هرکجا مرا بردند شادمان و هرکجا که نخواستند هم در خانه منتظرشان بمانم، با غذایی که آنها دوست دارند، با ظاهری که دیگران را راضی می کند. کاش می توانستم که اگر تحقیرم کردند، که اگر آنچه خود نمی کنند را از من خواستند، حقارتم را درک نکنم... اگر خشمگین شدند، گاهی آرام گریه کنم و با گوشه چشم دیگران را ببینم که شاید ترحمشان جلب شود. کاش من هم مثل تو می توانستم از هر دستور نادرست دیگران اطاعت کنم، و بخود افتخار زن بودن داشته باشم، و پیش دیگران از غذای امشب بگویم و جنس شال زیبای جدید زن همسایه ی سمت راست... کاش هیچ وقت فکر نمی کردم که انسانم، حق دارم، می توانم تصمیم بگیرم، کاش من نمی خواستم خودم باشم. کاش من "جنس دوم" را نمی خواندم، دغدغه ام "راز داوینچی" نبود...
این همه عیب در من است وقتی که بخواهم خودم باشم، کاش من این نبودم