داروهایم را نخورده ام.... باید مواظب می بودم تا تمام نشوند یک هو اما این سومین صبحی است که داروهایم را نمیخورم. صدای مویه ی آدم ها هر لحظه نزدیک تر می شود. به او گفته بودم همه جا پر از آدم هایی است که گریه می کنند. مدام گریه می کنند و من از صدای ضجه هایشان غمگین می شوم. گفته بود گریه شان شبیه چیست. گفته بودم گریه ی از دست دادن است انگار. این ناله ها و ضجه ها از غم ِ از دست دادن است به گمانم. گفته بود طفلکی را از دست داده اند و می گریند. ماههاست می گریند و اگر به آنها کمک نکنی شاید سالها نیز بگریند...

داروهایم را نخورده ام. نه اینکه از عمد! نه . خانه نیستم و داروهایم را یادم رفته با خودم بیاورم. دو روز گذشته چیزی حس نمی کردم اما امروز بلاخره دارم رگه های داغ را توی جمجمه ام حس میکنم. صدای ناله ها از دیشب بلند تر شده. "باید" بروم پیشش و بگویم انگار از مزار کودک بلند شده اند و گور مرا می کنند. اما نمی روم. از این "باید" ها حالم به هم می خورد و ترجیح می دهم گوشه ی مبل تکیه بدهم و منتظر ساعت بمانم که برود... برود.. برود...

میگفت بعضی خواننده ها را برای نوحه و مرثیه آفریده اند انگار. می گفت نباید ابی گوش کنم و یواشکی اشک هایم را پاک کنم. "نباید" کلمه ی خوبی است. قلقلکم می دهد و ابی گوش می کنم. سردم شده از تنهایی. دلتنگ یک برادرم امروز. بد عادت کرده ام دلم را. نازش را می کشم و اون هم هربار برای من یک حرف جدید دارد... امروز برادر میخواهد .... یک برادر گنده. با دستهایی گنده . با صدایی کلفت. با نگاهی خشن... که نگاهش کند و بگوید ... نه هیچی نگوید فقط نگاه کند

صدای ضجه ها بلند تر از تمام ماههای گذشته است... توی همین هفته روز مادراست لعنتی. می فهمی؟ تو نفهمی هم آن برگه ی آزمایش و آن سایه ها خوب می فهمد این روز را... هیس... در میهمانی که دختر گریه نمیکند