حالا تو چشم هایت را ببند

خیال کن که نبوده ام. هرچند که برای تو کار از خیال گذشته، نبودنم را زندگی میکنی...

....
حاشیه نروم

حالا تو چشم هایت را ببند

و به آخرین کلاغی فکر کن که توی کافه ی شهر

-خیابان خیام بود؟ فردوسی؟حافظ؟ هنوز نمیفهمم تو که شعر دوست نداشتی چرا خیابان ها را به اسم شاعران زده بودند؟-

روی قاب نقاشی

قارقار نمیکرد

گفته بودم که کلاغ دوست دارم و تو گفته بودی کلاغ کریه است

گفته بودم کلاغ با شکوه است و گفته بودی شلوغش نکن کلاغ فقط کلاغ است

...

کلاغ قارقار نمیکرد و من از او میخواستم بگوید
تو می خندیدی و میگفتی نقاشی که حرف نمیزند

تو می خندیدی و من التماس میکردم کلاغ سرفه کند...

...

حالا وقتش است

چشم هایت را ببند

آسوده بخواب

کلاغ از رویای من پریده

و آن بغض لعنتی اش

آن روز
خبر ِ جدایی ما بود ...