اینکه بگویم دلتنگ نیستم، دروغ است... ولی چون دروغ های زیادی به خودم گفته ام، این یکی هم روش، دلتنگ نیستم اما از دیروز هوای رانندگی و سیگار به سرم زده و دلم میخواهد بدانم چه به سر عروسک های ماشینم آمده وقتی من نیستم که هر روز بغلشان کنم

مری میگفت "راز آشپزی خوب اینه که پیاز فراوون بریزی توی غذا" . پیازها را خرد میکنم و به مری فکر میکنم و پیشانی ام داغ می شود از تجسم یک جرعه شراب دست ساز و پیک های پشت هم ... پیازها را نامرتب خرد میکنم و یادم می آید لیلا میگفت باید یک دست باشند تا توی غذا خوش ظاهر شوند. با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم و می خندم و ته دلم قرص می شود از اینکه هنوز خواب است و نیست تا گریه و خنده ی همزمانم را ببیند و باز نگرانم بشود... چاقو از دستم توی سینک سُر می خورد و یادم می آید مامان میگفت موقع آشپزی نباید سر و صدا کنی. چاقو را با غیض بیشتر توی سینک پرت میکنم. دنبال ادویه میگردم. مریم میگفت ادویه های رنگارنگ رو بریز یه طعم جدید خلق کن. هنر آشپزی یعنی همین خلق ِ طعم! فقط نمک توی غذا می ریزم و درب کابینت را می بندم ...


کدبانوی خوبی نمی شوم. نبوده ام. نیستم... آرام درب اتاق را باز میکنم. ریز ریز نفس می کشد و با صدای دستگیره کمی تکان میخورد. میخزم کنارش. میچسبم به بازوانش...  کدبانوی خوبی نیستم.... اصلا نیستم