پیک اول- من تو را دوست دارم

دنگ دنگ دنگ
سینه هایت مست
گیسوانت مست...

همین بود؟ مگر نه؟ شعری که فرصت نشد زیر گوشم زمزمه کنی همین بود؟ درست یادم هست؟


پیک دوم- تو را دوست دارم

چمپره می زنم روی تخت و تمام اماءاحشایم می پیچد توی دهنم. روبرویم آفتاب مرداد است و در من، زنی که تک تک سلول های تنش بوی تو را می دهد، پر حس ِ زیبای با تو بودن، خوابش می آید... سرنوشت کجا تو را دور از من نوشت؟ کجا فکر کردم که می شود بی تو زنده ماند؟ کجا؟ بگو . به من بگو توی بیت چندم ِ کدامین  شعر بود که عاشقم کردی. بعد از سرودن چندمین شعر بود که دیگر بی تو هرگز شعری ننوشتم؟

پیک سوم-  دوست دارم
زمان گیج...
سینه هایت مست...
گیسوانت ....
به لیلا می گویم بو کند مرا. تو گفته بودی گیسوانم مست؟! می خندد . می خندم
"دیونه"
 می پیچم روی تخت. لیلا می پرسد این کبودی تازه است؟ نگاهش میکنم. می گوید می داند خداحافظی سخت است. نگاهش میکنم. می گوید فردا که بیاید بهتر می شوم. دلتنگی ام تمام می شود... تمام؟ می خندم. تمام! می گویم تمام کجا بود دیووونه. تازه شروع شد. از فردا توی تاکسی همه ی مردها بوی تنش رو می دن. تمام سیگاری ها بوی سیگارش رو میدن. تمام آهنگ ها ته صداشو دارن.  تمام تیشرت ها سایز تنش. تمام پیاده رو ها رنگ کفش هاش
  

پیک آخر- دوستت دارم. همین






داستان نوشت

دی وی دی فیلم را توی دستگاه هل می دهی و کنار من، کمی با فاصله می نشینی. سکوت کرده ای و زل زده ای به صفحه ی تلویزیون و رگه های عصبانیت ِ قاطی شده با دلخوری  در صورتت پیداست. حرف نمی زنم. انتخابت برای  فیلمی که شروع به پخش شده عجیب نیست . اینکه  الان در این زمان ، با حجوم اینهمه حس های گس بعد از بگومگو این فیلم را انتخاب کرده ای غافلگیرم نمی کند. به صفحه ی تلویزیون نگاه می کنم . به صفحه ی تلویزیون نگاه می کنی و هیچ حرفی جز صدای فیلم به گوشم نمی رسد
.....
دی وی دی فیلم را توی دستگاه هل می دهم و کنار تو، بدون فاصله می نشینم. سکوت کرده ای و به صفحه ی مانیتور تلنفن ات زل زده ای و رگه های ناراحتی در صورتت پیداست. می پرسم "چیزی شده؟" . بدون اینکه سر بلند کنی جواب می دهدی "نه". جواب کوتاه و بدون حس ات نگرانم می کند اما عجیب نیست که با حس ناراحتی ای که در تو می بینم حوصله ی جواب دادن نداشته باشی. سوال نمی پرسم و به صفحه ی تلویزیون نگاه میکنم. سرت را از گوشی بلند می کنی و به صفحه ی تلویزیون نگاه می کنی و بی توجه به من که تکیه داده ام به تو، فیلم شروع می شود
....
فیلم هنوز به آخر نرسیده. نگاهت می کنم. خط نگاهم تورا از تلویزیون به چشمانم می کشد. نگاهت درست وسط مردمک چشمانم خیره می ماند. حس غریبی توی چشمانم می دود. چیزی بین ترس و ناراحتی و کمی حق به جانبی. می گویی "چطور تونستی همچین فکری بکنی" لیوان آبم نزدیک نیست. تشنه ام می شود یک هو .  "من فکر نکردم، من در تو دیدم". عصبانیت می دود توی صورتت. بلند می شوی و با حرص سیگارت را روشن می کنی و فندک را پرت می کنی روی زمین. راه می روی و پک های عصبی ات را در اتاق فوت می کنی و مدام تکرار میکنی "مرسی. مرسی، مرسی که در من دیدی. منو بیشتر باور داشتی یا چند هفته بی حوصلگیمو؟" . چمپره می زنم روی مبل . " همیشه از یه جایی شروع میشه. همیشه یه اول هست برای دور شدن برای رفتن. این چند هفته حس این شروع رو داشتم وقتی نگام نمیکردی" نگاهم می کنی. نگاهم را از نگاهت بر می گردانم. توی فیلم دارند می گویند:
- پاشو ... د لعنتی میگم پاشو....
- بیدارم ....
- پس چرا چشات بستست؟ ....
- تو حرف کدومو بیشتر قبول داری ؟ من یا چشامو ؟

......

اواسط فیلم است. نگاهم می کنی. نگاهت روی تنم سنگینی می کند. دستم را دور بازویت حلقه می کنم. می پرسم "جانم؟" بلند می شوی و بازویت را از دستانم بیرون می کشی و همینطور که به سمت اتاق خواب می روی می گویی "نه چیزی نیست. یادم افتاد باید الان جایی باشم ولی نشستم با تو فیلم نگاه می کنم"! تلفنت ات زنگ می خورد. نمی شنوم چه می گویی اما صدایت که آرام و بم می شود حس گس ِ ترس توی تنم می خزد. تکیه می دهم به مبل و به تلویزیون چشم می دوزم. تمام حواسم به توست که با دقت لباس انتخاب می کنی و با دقت موهایت را مرتب می کنی و با دقت عطر تشریفاتی ات را روی گردنت خالی می کنی. گردنت... گردنت... آخرین باری که اجازه دادی لمسش کنم کی بود؟ نمی دانم حواست هست که چقدر بی رحمانه از من دریغ می کنی خودت را .... می زنی بیرون. تمام فکر و ذهنت مشغول است و  نمی بینی مرا که هر روز بیشتر فرو می روم در تردید. فیلم دارد راه می رود. خودم را قانع می کنم که تو، تویی و این افکار جایی در تو ندارند. سعی میکنم یادم بیاید که تو اینهمه دقت در انتخاب لباس را از روی خوش سلیقگی ِ همیشگی ات داری...
- پاشو ... د لعنتی میگم پاشو....
- بیدارم ....
- پس چرا چشات بستست؟ ....
- تو حرف کدومو بیشتر قبول داری ؟ من یا چشامو ؟

....

از خانه می زنی بیرون. درک می کنم، باید تنها باشی. این را دو شب پیش که خانه نیامدی فهمیدم. مسیر هال تا اتاق خواب طولانی ترین مسیری می شود که بعد از ازدواجمان تنهایی رج زده ام. هرچه راه می روم نمی رسم به کمد لباسم. به ساک خالی لباسم. به میز وسایل آرایش. هرچه می روم نمی رسم به تخت خوابی که چند ماه است تو را گم کرده....
لباسم را می پوشم. تا ساعت آمدت نمی دانم چقدر مانده. این چندمین ماهی است که نمی دانم کی باید منتظرت باشم. یادداشت نمی گذارم. شاید به من زنگ بزنی! کفشم را هنوز نپوشیده ام که درب باز می شود و تو...

.....

سیگارت که تمام می شود  می روی سمت میز "اگه به جای اینهمه سکوت توی این سالها یه بار یه کلمه با من حرف می زدی  من اینقدر ازت دور نمی شدم و زندگیمون زیر و رو نمی شد. " حرفت را قطع می کنم" که شد" سر تکان می دهدی و ادامه می دهدی "آره قبول دارم  منم یه  کاری می کردم  تا  تو رو توی علامت سوال بزارم ، بلکه با من آشتی کنی" دوست دارم  حرفت را قطع کنم و بگویم " نگرانی بابت اون شبایی که خونه نمی اومدی. یا اون روزایی که حتی به شب بخیر هم نمی رسیدی و فقط می اومدی که بخوابی ، که چی داره بر من میره. بر من ، توی فکرم، توی احساسم"  اما سکوت می کنم باز. می چرخی رو به پنجره ادامه می دهی" نشستی برای خودت بریدی و دوختی و تصمیم گرفتی بری؟ چرا حرف نزدی؟ چرا اعتراض نکردی؟"  نگاهم روی سنگ آشپزخانه است. آن لیوان از کی آنجا مانده؟ چطور ندیدم تا بشورمش!  دست می بری لای موهایت. کلافه ای "بازم حرف نمیزنی. بازم هیچی نمیگی. حتی دفاع هم نمیکنی از خودت. حتی منو نمی کوبی" حرفت را قطع نمی کنم اما کلمات توی سرم به صف می شوند"وقتی اصلا خونه نبودی به کی باید اعتراض می کردم؟"

بلند می شوی و گلدان روی میز را با عصبانیت روی دیوار می کوبی" حرف بزن لعنتی، خسته شدم از اینهمه سکوتت، خسته ام کردی بس که با اون نگاهت بهم زل زدی. نگاهت سنگینه. نگاهت عصبیم میکنه. لعنت به تو به این سکوتت به اون چشمات" عصبانی شده ای. عصبانی تر از من در آن صبح های بدون تو ظهر های بدون تو عصر های بدون تو...

نمی ترسم.  بلند می شوم. شالم را از روی سرم کنار می زنم. ساکم را بر می دارم و به سمت اتاق خواب راه می افتم. جلوی درب اتاق می ایستم و بر می گردم به سمت تو "راستی. تبریک میگم برای پیرهن جدیدت . عزیزم" .  عصبی تر از همیشه می افتی روی مبل!  اتاق بوی دلتنگی می دهد برایم. بوی غریبگی . لباس هایم را تک تک سر جایشان بر می گردانم. شاید اگر هیچ وقت نمی ترسیدم از تو و روزهایی که مرا مطیع میخواستی نه اهل حرف و بحث، شروع نمیکردم به قورت دادن کلمه امروز انقدر لال نبودم.. مادرم چی میگفت؟! اسمش چه بود؟! زن ِ اهل ِ زندگی؟! زن ِ حرف گوش کن؟!؟

فیلم هنوز دارد برای خودش حرف می زند:
- پاشو ... د لعنتی میگم پاشو....
- بیدارم ....
- پس چرا چشات بستست؟ ....
- تو حرف کدومو بیشتر قبول داری ؟ من یا چشامو ؟








"چیکار داری میکنی با خودت. داغون میشی آخرش. جمع کن برو، اینجا چی داری که اگه بری یه شهر دیگه اونوقت نداریش؟ خانواده؟ تکیه گاه؟ زندگی؟ هان؟"

نگاهش نمیکنم. قفسه را برانداز میکنم. همکارم سابقم است و این روزها فروشگاه قطعات کامپیوتر دارد و اگر برای امروز عصر نیاز به آن کیبورد لعنتی با حروف فارسی نداشتم محال بود گذرم به او بیوفتد! 

-اون فراسو دو رنگه رو بیار ببینم از نزدیک

کیبورد را روی شیشه میگذارد وباز ادامه می دهد"موهاشو نگا" . نگاهش میکنم! تعجب میکنم. موهایم این روزها دوباره خاموش شده اند (حتی اگر خواهرم هنوز هم معتقد باشد "مو که لامپ نیست خاموش بشه") موهای من گاهی روزها خاموش خاموش اند. حتی اگر عسلی پاشیده باشم رویشان هم باز تاریک تر از هر تاریکی ای اند ...
 نگاهش میکنم و او هم نگاهم میکند. "داری پیر می شی، می فهمی؟"
 
سر تکان می دهم به نشانه ی تایید
"پیرشدن توی 25 سالگی رو می فهمی؟"

سرتکان میدهم دوباره ، به نشانه ی تایید.

-اون یکی چی؟ اون دکمه هاش برای تایپ خوبه؟ من از دور خیلی خوب نمیتونم حدس بزنم.

روی میز میگذاردش.
"چرا ازدواج نمیکنی؟"
-اینو بهم تخفیف بده. خوشم اومد ازش
.
قطعه را داخل جعبه می گذارد و همچنان دارد حرف می زند:"بابا جان بلاخره باید تکیلف زندگیت مشخص بشه. ازدواج  کمکت میکنه انقدر احساس تنهایی نکنی ها"

کیفم را باز میکنم. بعد کیف پولم را. بسته را بر میدارم. "لااقل یه کم نخند به آدما، لبخند نزن بهشون. وقتی اینهمه حس بد بهت میدن چرا تو باید حس خوبی بهشون بدی؟ چرا وقتی اونا باعث میشن بترسی تو باید بهشون آرامش بدی؟ حداقل یه کم تلخی بکن، خالی کن خودتو"
لبخند میزنم

-چشم

از رو ی پول تخفیفم را بر میگرداند. با یک مارکر رنگ بنفش. با خنده مارکر را بر می دارم و می گویم غافلگیر شدم که می بینم هنوز یادش هست عاشق این مارکرهای رنگارنگم. می گوید"من یادمه تو چی دوست داری، چی خوشحالت میکنه، حیف که خودت یادت نیست"
سردم می شود یک هو. دوباره لبخند می زنم... الکی










کدام ِ مرا دوست داری شهریار من؟!؟

امشب کدامم را برایت حاضر کنم؟؟ کدامم را هوس کرده ای ؟؟


اول شخص ِ مفرد ِ اول ِ من، دختر خشمگین سردی است، با انگشتانی که بوی سیگار می دهند... انگشتانی که در لا به لای پنجه های هیچ مردی عاشق نشده اند
اول شخص ِ مفردِ اول ِ من، برای زنده بودن سختی های زیادی کشیده و وقتی سنگینی دست های تو را روی تنش حس می کند، سرش را بر می گرداند و دنیا را واروونه می بیند
اول شخص مفرد اول من، هیچ گاه دستانش را دور ِ تن تو قفل نمی کند. می داند که از حصار آغوشش خواهی رفت و با حسرت به چشمانت نگاه می کند.... اول شخص ِ مفرد ِ اول ِ من، دختر سردی است که یک غروب دی ماه؛ بی هوا، لا به لای دستان تو، عاشق شد


اول شخص مفرد ِ دوم ِ من، دخترک ساده و احمقی است که از تاریکی می ترسد و از چشمان تو فرار می کند. عاشق دیوارهایی است که در پشت آن، آسمان تا بی انتها پر از کلاغ می شود و موهایش را هرشب به شوق ِ بوییدن ِ تو شانه می کند و وقتی نفس هایت را حس می کند، گونه هایش گل می اندازد
اول شخص ِ مفرد ِ دوم ِ من، می تواند نگاه های تو را که گاهی سرد می شوند ببیند و باز هم لبخند بزند و روی تنت سُر بخورد و با لمس زبری صورت مردانه ی تو، دلخوش شود که تورا دارد

اول شخص ِ مفرد ِ سوم ِ من اما، دخترک جسوری است که دوستان زیادی ندارد اما تو را زیادی دوست دارد. از بلندی می ترسد اما وقتی از روی زمین بلندش می کنی عاشق بلندی قامتت می شود و دلش هوس مه می کند که در آن بتواند بی هیچ ترسی تو را ببوسد
اول شخصِ مفرد ِ سوم من، وقتی عاشق تو شد که او را به زمین فشار دادی و زیر گوشش او را فاحشه ی من خطاب کردی

امشب کدامم را هوس کرده ای؟؟! میخواهم خودم را بچینم برایت... کدامم را؟؟












: با احترام فراوان، اما بدون اجازه از یزیدبن معاویه


انا المسموم و ما عندی بتــریاق و لا راقی 
بغل کن زودتر لطفا؛ دوا را خوب می دانی





"بدون عکس"




مامانم داره حاضر می شه بره بیرون. مراسم ختم!


خدا خدا میکنم لباسی که میخواد زیر مانتو بپوشنه یه تیشرت جدید باشه ، اینی که تنشه در بیاره بندازه توی ماشین لباس شویی بعد بره. لباساش منو دوست دارن. وقتی نیست بغلم میکنن...  الان باز خیلی بی تاب ِ بغل کردنشم. بی تاب ِ بوی تنش. بی تاب ِ حس ِ اینکه بغلم کرده. بی تاب ِمامانم. بی تاب ِ یه بغل ِ امن، یه بوی آرامش بخش... همین!









این بچه که به دنیا بیاد میخوام اسم خودتو بزارم روش. نگو از کجا میدونم که پسره، لابد میدونم که دارم میگم دیگه. بلاخره یه حدس هایی دارم. هنوز یه چیزایی از حس های مادرانه هست که نمیدونی. که فرصت نکردم وقتایی که گیج از قرص یا منگ از الکلم برات بگم. .. که بهت نگفتم

بگذریم...

داشتم میگفتم... این بچه که به دنیا بیاد، میخوام اسم خودتو بزارم روش. یارو ثبت احوالیه وقتی دارم اسمو وارد میکنه با غم نگام کنه و با چشاش بهم بگه آخی، باباش فوت کرده؟! منم با نگام خیلی احمقانه نگاش کنم. فقط نگاش کنم. بعد هی راه به راه صداش کنم. ته اسمش هم "ــــُم" بزارم. با این حس ِ مالکیت از ذوق بمیرم.

آره... این بچه که از ذهنم به دنیا بیاد، اسم تو رو می زارم روش...  اینجوری دوتا از تو دارم. به تلافی ِ اینهمه نداشتنت