می پرسد: جدی جدی شما "اینجا" هیچ
دوستی نداری؟
با سر جواب میدهی نه!
و همین جمله کافیست تا دلت به حال خودت بسوزد که
چقدر ترحم برانگیز تنهایی. و باز هم پر از فکر شوی و نفهمی چرا همیشه پس زده شدی
از جامعه و نفهمی مگر اینهمه سال چه گفتی که هیچ وقت حرفهایت را نفهمید. و باز هم نفهمی
این همه سال تلاش کردی تا بسازی بدیهیات
را و باز ته جاده مانده ای. و هیچ نفهمی
که چرا مثل دختر همسایه خوشحال نیستی، چرا مثل دختر همسایه خوشبخت نیستی. باز هم
فکر کنی و نفهمی چرا رنگ عسلی موهایت به چشمانت غمگینند . و باز هم فکر کنی و
نفهمی چرا هیچ وقت پذیرفته نشدی در جامعه ای که تعریف زنانگی اش با زنانگی ات
فرسنگ ها فاصله داشت. باز هم فکر کنی و نفهمی چرا درست در قلب سنت، تو اینگونه
اتفاق افتاده ای؟ اصلا چرا اتفاق افتاده
ای؟ ....
راستی در سوالش پرسیده بود" اینجا"؟
اینجا... اینجا که سرزمین غربت است. تنهایی مفرط... و تو تمام تاریخ ِ زنانگی ات تنها بوده ای لابلای کودکی کوچه و دمپایی های پلاستیکی قرمز و دبیرستانهای دولتی بعد از گریه بسیار، کتک خوردن از بابا! ... اینجا تنهایی. هیچ دوستی نداری... اینجایی که بابا آب داد، بابا نان داد، کبودی ها و دندانهای شکسته را هم...
اینجا تنهایی... اینجا لابلای ترس از مادر ، کنایه های آشکار و پنهان، کیف
مدرسه -، راه مدرسه، تو؛ چادرهای سیاه، صبح، ظهر، مخروط های سیاه متحرک....ساکت...
اینجا "تو" ساکت است، کسی به او دست نمی رساند، مادر گفت دختر باید ساکت
باشد، خاموش باشد، درخت کرم دارد، کرم از خود درخت است. دختر درخت است، درخت ساکت
است، ساکت خاموش است...!
اینجا و هرجا، فرقی ندارد
در تمام آسفالت ها تنهایی
"جدی جدی در این شهر هیچ دوستی نداری"
و این؛ غمگین تر از تمام شعر هایی است که نوشته
ای