هشت مارس نزدیک است و من نوشتنم نمی آید...
پشت باجه ی صندوق ایستاده ام تا نوبت برای حساب کردن به من برسد و زودتر برسم به اتاق دکتر. پشت پارتیشن زن میانسالی نشسته که لبه ی مقنعه اش تا روی لبانش بالا کشیده است. دفترچه ام را تحویل می گیرد و نگاهم میکند و با تحکم می گوید "خانم های بدحجاب و آرایش کرده اینجا ممنوعه" با تعجب می پرسم" الان منظورتون منم؟" دفترچه را روی پیشخوان می گذارد و می گوید "مگه غیر از تو کسی جلوی منه؟" روی شیشه ی مقابلم نیم نگاهی به خودم می اندازم. شالم روی فرق سرم رفته. جلو می کشم. اما آرایش؟!؟ من؟؟ الان؟؟ حالم خوش نیست و نمی دانم دیدن صورت بی حالم یا دیدن ِ تعجبم ، باعثمی شود دفترچه را مهر می زند و می گوید "اینبار اجازه می دم بری. آخه با حفظ نکردن حجاب چیو میخواین ثابت کنید؟" سکوت می کنم. نیاز دارم که همین الان وزیت شوم و سعی میکنم ساکت باشم تا بتوانم وارد مطب شوم. دفترچه را بر می دارم و چند دقیقه ی بعد مقابل دکتر...
قبل از خروج سمت صندوق می روم، خانم به صندلی تکیه داده و به رفت و آمد ها نگاه می کند. سرم را خم می کنم. شالم عقب رفته دوباره. جلونمی کشم. خم می شود تا بشنود چه می خواهم بپرسم. من سوال ندارم. جواب سوالش ده دقیقه ای هست که در حلقومم گیر کرده. باید بگویم و بعد بروم به سمت داروخانه...
هشت مارس نزدیک است و من نوشتنم نمی آید...
فرم های درخواست کارم را پر کرده ام و با مدارک تحویل مسئول ثبت نام می دهم. می پرسد "پدرت می دونه اومدی درخواست کار دادی دیگه؟" متعجب می پرسم "بله؟؟" بی تفاوت تکرار می کند "خانواده می دونن میخوای اینجا کار کنی دیگه؟ ما بدون اجازه پدر استخدام نمی کنیم" . می خواهم که مدارکم را پس بدهد. در جواب "چرا"ی آقا می گویم "اصلا مایل نیستم در جایی مشغول به کار شوم که به جای پرسیدن تخصمم از من می پرسه بابات خبر داره یا نه." انقدر توی ذوقم می خورد که شب تصمیم میگیرم از اتفاق امروز با یک نفر حرف بزنم. هنوز جملاتم را کامل نگفته ام که یک هو میشنوم "تو چرا به مردم می پری آخه؟ خب یارو صاحب کارت بوده حق داشته هرچی دوست داشته بپرسه، تو چرا هی به مردم گیر میدی هی با مردم دعوا داری؟!؟!" آنوقت است که تصمیم میگیرم همان لحظه خداحافظی کنم و خودم را بخوابانم و یادم برود که هنوز خیلی راه مانده تا درد آن لحظه حقارت بار را همه درک کنند و تمام حرفهای نگفته ام را قورت بدهم... اینکه "اگه یکی بی حرمتی به خودت و به تخصصت و به شخصیتت و به استقلالت بکنه و تو ناراحت بشی، هیچ ربطی به فمنیست بودن و جنگ فمنیست ها با مردان نداره، اگه یه زن هم بود و اینو میگفت من ناراحت میشدم"
هشت مارس نزدیک است و من نوشتنم نمی آید...
میهمانی به راه است و من عضو نا متناسب جمع هایی هستم که قرار به حرف زدن از این و آن باشد و تحلیل اتفاق های زندگی شخصی دیگران. شوهر نوری خانم زن دوم گرفته و همه سر تکان می دهند و معتقدند نوری خانم زن بیماریست و چند سالیست که درگیر بیماری کبد است و شوهرش هم حق داشته. نوری خانم درخواست طلاق داده و جماعت معتقدند طلاق برای چه؟ خب خلاف شرع که نکرده، خوبه حالا سالم نیست اینهمه پر توقعه که شوهرش چپ نره!! حقشه که شوهره هیچی از خونه و حقوق به این نده تا حالش جا بیاد. یک نفر در آن میان می گوید پس چــــــــی. معلومه که نمیده. اصلا قانون هم همینو میگه. زن طلاق میخواد هیچی بهش نمی رسه!!
هشت مارس نزدیک است و من نوشتنم نمی آید...
اضطراب روی دریچه ی دو چشمم سو سو می زند و رقیه خبر داده که نتایج کنکور روی سایت رفته است. همه سکوت کرده اند و منتظر لود صفحه اند. صفحه بالا می آید. نتیجه ها بالا می آید. تصویر ِ امید ِ پوشالی ِ من هم روی کیبوردِ بلاتکلیفم بالا می آید....
نشسته ام پشت صندلی بی رمق! همه با لبخند رضایت بلند می شوند. مادرم لیوان چایش را از میر هال بر می دارد و بلند می گوید من که از اول گفتم آدم مگه برا درس خوندن بدون یه مرد میتونه بره راه دور. خوبه حالا قبول نشدی کی میخواست بزاره بری!!
هشت مارس نزدیک است و من نوشتنم نمی آید...
حتی اگر برای نشست در این روز جهانی در ساری دعوت شده باشم. حتی اگر نوشته هایم جزو معدود نوشته هایی باشد که مناسب برای این روز تشخیص داده شده باشند. حتی اگر بدانم یک نفر؛ حداقل یک نفر هست که نوشته هایم را مثل مکس در کارتون ماری و مکس اتو می کشد و شب ها به سقف می چسباند و میخواند. حتی اگر بدانم یک نفر، فقط یک نفر هست که امروز و این روز ِ خاص منتظر است ببیند چه واژه هایی را ریسه می کشم. حتی اگر بدانم یک نفر، فقط یک نفر هست که می داند این سطور را زنی می نویسد که زن بود و زنانگی برای او تمام ِ عمر تلخی و درد بود. حتی اگر بدانم که یک نفر، فقط یک نفر هست که می داند این زن نمی تواند ساده بگذرد و ساده ببیند و ساده زن باشد
هشت مارس نزدیک است و من اصلا نوشتنم نمی آید...
اصلا نوشتنم نمی آید....