عقربه های ساعت روی 8 ماسیده اند. ساعت هاست که پلک هایم را می بندم و باز می کنم و هنوز تکان نخورده اند. چشمانم از ساعت به گوشی و از گوشی به پنجره می چرخد. نگاهم سردرگم است میان نیمه ی خالی تختم و دیوار سرد نارنجی اتاق... تنهایی واژه ای است سرگردان... تنهایی ، لزوما نداشتن یک مرد نیست، تنهایی یعنی غربت ِ وسیعی که از درب حیاط وارد می شود و تمام اتاق ها را سرک می کشد و در حسرت یک آغوش، لااقل از مادرت، حتی در شب تولد، آخر شب لاشه اش را روی تختت هوار می کند
غلت می زنم... ساعت هنوز 8 است... تکرار این زخم های متعفن شده به هیچ کجای روز بر نمی خورد . سرم را در بالشت فرو می کنم. صدای هلهله می آید. تمام مردم شهر آوازه خوان سرگردانی ام می شوند وقتی تو می روی و من بی تو سایه ام را روی سنگ فرش ها می کشم
عقربه های ساعت امروز ماسیده اند... درست مثل فاصله ی ما که روی کرور ماسیده است... باید بلند شوم. باید موهای دخترک غمگین در آینه را شانه کنم... چقدر میخوابی