عقربه های ساعت روی 8 ماسیده اند. ساعت هاست که پلک هایم را می بندم و باز می کنم و هنوز تکان نخورده اند. چشمانم از ساعت به گوشی و از گوشی به پنجره می چرخد. نگاهم سردرگم است میان نیمه ی خالی تختم و دیوار سرد نارنجی اتاق... تنهایی واژه ای است سرگردان... تنهایی ، لزوما نداشتن یک مرد نیست، تنهایی یعنی غربت ِ وسیعی که از درب حیاط وارد می شود و تمام اتاق ها را سرک می کشد و در حسرت یک آغوش، لااقل از مادرت، حتی در شب تولد، آخر شب لاشه اش را روی تختت هوار می کند


غلت می زنم... ساعت هنوز 8 است... تکرار این زخم های متعفن شده به هیچ کجای روز بر نمی خورد . سرم را در بالشت فرو می کنم. صدای هلهله می آید. تمام مردم شهر آوازه خوان سرگردانی ام می شوند وقتی تو می روی و من بی تو سایه ام را روی سنگ فرش ها می کشم


عقربه های ساعت امروز ماسیده اند... درست مثل فاصله ی ما که روی کرور ماسیده است... باید بلند شوم. باید موهای دخترک غمگین در آینه را شانه کنم... چقدر میخوابی




شمعی روی کیک
و کیکی روی میز من نچین!
بر من
به جای بهار
هر سال، خزانی تازه می گذرد





پ.ن) شناسنامه ها گاهی دروغ می گویند. شناسنامه می گوید فردا 26 ساله می شوم . آینه اما خبر از یک پیری ِ کهن سال می دهد























برایم " آ " بده ... آزادی امشب خسته از دیوار می آید






پ.ن) 21 سپتامبر...برای صلح
























این سطر ها را دوباره می نویسم
خط به خط ِ قصه ی کتابی که در آن
من بی آنکه بخواهم، زن زاده شدم؛
حرف تازه ای نیست
نطفه ی هیچ شعر تازه ای بسته نمی شود در سرزمینی که
چادر در آن ، نه فقط رخت عزا
که سرمایه ی نجابت است
و بلندگو هایش
صبح ها قرار اعدام را یادآوری میکنند
و عصر ها
شلاق ها، در آب متبرک غسل داده می شوند
و پا برهنه هایش روان به
"حی علی خیر العمل"؛
بی انتخاب زن زاده شدم
و بعد از آن مشق هر روزه ام
تمرین ِ سقط شدن بود در تمام ِ انتخاب های زندگی!
زن زاده شدم
و مادر توی قاب تمام آینه ها
موهایم را بافت
و روسری بر سرم کرد
و التماس کرد که خنده هایم را پنهان کنم در حنجره
تا مبادا دودمان آبروی خانواده
بر باد رود .
من
سایه ی سرد ِ زنی ام
که در لا به لای مردان شهر
میان قوانینی
که حکم می دهند به سنگسارم
میان چشم هایی
که پشت پلک نازک می کنند به افکارم
میان رفت و آمد دلبستگی هایی
که بی زمان تر از هر مکانی شده اند
میان بوی عطر تن تو
که پیدا نمی شود
روی سنگ فرش خیابان سُر می خورد
و می داند که روزی تمام آینه ها را خواهد شکست
و گیسوان بریده اش
وآبرویش، این ارثیه ی شوم را، به باد خواهد داد








باید برسم. فقط ده دقیقه ی دیگه مونده.... اینو مدام به خودم میگم که از شدت ضعف دیگه حوصله ی قدم برداشتن ندارم و اما چاره ای هم جز قدم بر داشتن ندارم. راه رفتنم چقدر به زندگیم شبیه شده. چاره ای جز ادامه ندارم و در عین حال... پیاده رو خلوته. کوچه خلوته. شهر خلوته. همه خوابن. نیمه های روزه و معمولا این ساعت همه آرومن. نسیم خنک شهریور به صورتم می خوره. این هوای قشنگ و نفس های عمیق هم حالم رو بهتر نمی کنه. "بن بست که بهتر شدن نداره! " اینو آخرین بار به لیلا گفتم و اون سر تکون داد و گفت درکم نمی کنه


هه! درک کردن... درک کردن واژه ایه که معنیش فراموش نشده، معنیش از اول هم اشتباه بین آدم ها جا افتاده بود... آدم ها!! دیگه این روزها کارم از ترحم گذشته. دیگه دلم براشون نمی سوزه. از ترس هم گذشتم. دیگه ازشون نمی ترسم. به نفرت رسیدم. و این به غایت خودم رو می ترسونه


باید برسم. فقط ده دقیقه ی دیگه مونده.. دوباره این رو به خودم میگم. دارم جمله رو کامل می کنم که تلفنم زنگ می خوره. شنیدن صدای پروانه از کرورها کیلومتر فاصله متعجبم میکنه. و متعجب تر میشم وقتی میشنوم که نگرانم شده. می پرسه باز چرا آسمون اینهمه تاریک شده. می پرسه چقدر دیگه میخوام خود خوری کنم. حرف خاصی ندارم که بهش بزنم . مدام تکرار میکنه چرا از اون جهنم نمی زنی بیرون. ملامتم میکنه برای چند ماه قبل که فرصت برای رفتن بهم دست داد و من قبولش نکردم. میگه من به درد زندگی بین آدم هایی که حتی نمی فهمن من چی میگم هم نمی خورم. میگه به جای باختن پاشم همین امشب وسایلم رو جمع کنم. حرفش باعث خنده ام می شه و با عصبانیت سرم داد میزنه و می پرسه چرا می خندم. میگم وسایلم رو جمع کنم کجا برم؟ میگه برو همونجایی که لازم نباشه برای هر چیز مسخره ای دو روز گریه کنی و یه هفته ضعف داشته باشی و یه ماه به چشم یه خلافکار بهت نگاه کنن. میگه از دستات کمک بگیر. بنویس. دو تا مقاله جدی و سیاسی بنویس. بده به سایت هایی که روش حساسن. برات احضاریه که اومد دیگه بقیه اش با من. می گم نه نه من توی این مملک دیگه ریشه زدم نمی تونم به این حرفت فکر کنم. بیشتر عصبانی میشه و میگه ریشه ای که ازش حرف میزنم رو همین الان که اینقدر شکسته ام و خرد و خسته فقط می تونم گریه کنم نشونش بدم. میگه بهتره عاقل باشم و وقتی تک تک آدم های اطرافم به خودشون فکر میکنن من هم به خودم فکر کنم. برای بار هزارم تکرار میکنه باید قدر خودم رو بدونم و دقیقا همین الان که اینجا من رو تفکیر میکنن، کمی دورتر به اسم یک انسان آزاد واقعی میشناسن... دوباره می خندم. میگم انگار یادت رفته تا همین سه سال پیش تو هم همین لا به لا، بین همین کثافت ها زندگی می کردی. چرا اینقدر غریبه شدی با من یه هو! حرفم رو قطع میکنه و میگه اونی که با من غریبه شده خودمم نه اون... حرف میزنه... مدام حرف میزنه و از تنها راه حل و رفتن حرف میزنه. تکرار میکنه که باید اون آدم ها و عقایدشون و دنیاشون رو ترک کنم. قبل از خداحافظی میگه "آتنا فقط از یه چیز می ترسم، اونم اینکه از ناچاری برسی به در خود مردن. از این می ترسم که برای تمام کردن این قائله تن بدی به چیزهایی که اعتقادی بهشون نداری، چیزهایی که نمیخوای، چیزهایی که تو رو دور می کنن از آتنا بودن، تمام اون آتنایی که من می شناسم و یک زن کامل و واقعی بود رو در تو بکشن و تو تموم بشی".... خداحافظی میکنه. فقط ده دقیقه ی دیگه می رسیم. من باید ادامه بدم....











کافه ام؛


چای نیست


قهوه نیست


آتش نیست



....دارم دود می شوم در تو












بگو
برایم شعر بگو
بگو قافیه ی تنهایی، وزنش با کدام کلمه جور است
بگو بگو
بگو برای ردیف بیت ِ بی سامانی، کدام مطلع را انتخاب کنم
بگو چگونه  می شود بن بست را دایره کشید
بگو چند بیت دیگر تا آخر مانده
بگو خستگی واژه اش کدام بود
بگو ببینم، استاد میگفت قافیه ی مناسب برای اشک چه بود؟
برایم شعر بگو
من گم شده ام
و هیچ چراغی دیگر مرا به خانه نمی رساند  
تو بگو
برایم رد پا را شعر بگو
بگو دو جفت کقش ِ پاره ی نرسیده را چطور می شود نوشت؟
بگو از کی قرار بود شاعر باشیم؟
بگو پس چرا شعر پناهمان نشد؟
بگو مشت های کوبیده بر دیوار مضراب کدام ساز می شوند؟
بگو آرزو پشت کدام در جا ماند؟
بگو چرا نمی شود خندید؟
بگو قرار است کدام شعر مرا پیدا کند؟
بگو تا خوشبختی چند کابوس دیگر باید سرایید؟
بیا  و امشب بی پنهایی ِ مرا تو بنویس
بگو ...
تو بگو...
امشب واژه ها را تو بساز...
این "من " ترسیده است















هنوز درست و حسابی پارک نکرده، در عقب رو باز میکنه و می پره بیرون. کنار ماشین وامیسته . پیاده میشم دستش رو میگیرم و دوتایی از در حیاط مدرسه داخل میشیم. مدرسه شلوغه. پر از مسافر و بچه. سمت راست حیاط چند تا ماشین پارک شده که دور و اطرافشون پر از رخت های پهن شده است و کمی جلو تر، یه مشت پسربچه ی شیطون در حالی که از در و دیوار بالا می رن، منتظرن تا آقای معلم صداشون کنه



دستم رو ول میکنه و میدوئه جلو و میزنه پشت یکی از بچه ها و میگه چطوری امین کچل! بعد رو به من میکنه و میگه، عمه ما به این میگیم امین کچل. هرچی نگاه میکنم می بینم این امین اصلا کچل نیست . با تعجب می گم چرا بهش میگید کچل؟ امین زودتر جواب میده ؟:" آخه یه کم چاقم! نمیدونم باید بخندم به این استدلال یا فکر کنم تا بلکه رابطه ی بین چاقی و لقب کچل رو درک کنم


آقای معلم صداشون میکنه. بچه ها ردیف میشن. کنار مادر و پدرهای دیگه می ایستم و به ردیف بچه هایی نگاه می کنم که زندگی از صورتشان می بارد و لبریز می شوم از نشاط


خانم کناری می پرسه، پسر شما کدومه؟ مازی از وسط جمعیت دست تکون میده و من با اشاره میگم، اون. با تعجب میگه چه خوب موندی، اصلا بهت نمیاد ها. چند سالته؟ به جای جواب سوالش میگم: یه بار وقتی 6 ماهش بود و توی کالسکه برده بودمش بیرون هوا بخوره هم اینو یه خانمی بهم گم. و یه بار هم وقتی سه سالش بود. یه آقایی توی خیابون گفت که چرا اینقدر زود ازدواج کردم. سر تکون میده و میگه آره واقعا حیف شدی چرا اینقدر زود درگیر بچه شدی. می خندم. تصویر مازی جلو و عقب میره و قاب عکس بچه ای که نیست و مادری که من نیستم. نمیدونم چرا توضیح نمیدم که پسرم نیست. نمیدونم چرا دوست دارم فکر کنه من مادرشم. ایستادن توی ردیف مادر ها حس خوبی لای پوستم دوونده بود و حاضر نبودم از دستش بدم

معلم بچه ها رو دو به دو صدا میکنه و بچه ها وارد کلاس میشن. مازی هم وارد میشه . نیم ساعتی میگذره. دونه دونه بچه ها از در کلاس بیرون میان. سرک می کشم تا ببینم مازی من کجاست. خانم کناری میگه پسرت دیر کرده ها. پله ها رو بالا میرم. امین کچل از در در حال خارج شدنه، می پرسم خاله تو میدونی مازی کجاست ؟ کلاس بالا رو نشون میده. پله های کلاسی رو بالا می رم و درست وقتی میرسم جلوی در کلاس که سیلی معلم روی صورت مازی من نشست! مازی بغض کرده ایستاده بود و معلم با دیدن من با لبخند گفت یه کم دیگه من باهاش کار دارم بیرون منتظر باشید لطفا. با تعجب می پرسم: یه کم دیگه کار دارید؟ یعنی چندتا سیلی دیگه مونده که بزنید؟ درسته؟ لحنش عوض میشه و سعی میکنه آرومم کنه و میگه:نه آخه اصلا روخوانی قرآن بلد نبود. اصلا تمرین نکرده! بهت زده تر روبروش می ایستم ومیگم: شما الان به صورت این بچه سیلی زدی، نه به خاطر اینکه ریاضی بلد نبود، یا فارسی یا علوم یا هر کوفت دیگه ای، بهش سیلی زدی چون روخوانی قرآن بلد نبود؟! درسته؟ معلم با لحن دلجویانه تر میگه:خب اونم درس مهمیه، باید تمرین کنه. نا سلامتی داره میره کلاس دوم بعد اگه بلد نباشه نمیتونه بیست بگیره. دست مازی رو میگیرم و راهی میشم از اتاق بیایم بیرون. جلومون رو میگیره و در حالی که دست مازی رو گرفته میگه خانم پسرتون درس بلد نبود من فقط کمی دعواش کردم و این حق رو داشتم که دعواش کنم. مازی گوشه ی مانتوم رو میگیره و می ایسته. می ایستم. رو به معلم میکنم و میگم:"دست به پسر من نزن. تو هیج حقی نداری. پسر من درس بلد بود فقط یه مشت چرندیات عربی رو با "ض" غلیظ نتونست برات بخونه تا تو خوشت بیاد. برو توحشات آموزشیت رو روی بقیه بچه ها پیاده کن که مادراشون وقتی می ایستی جلوشون میگی قرآن بلد نبود بگن آخ آخ، پسر من نمیخواد از تو درس یاد بگیره. مدام عذرخواهی میکنه و دنبالمون راه افتاده. مادرهای دیگه با تعجب نگاهمون میکنن . بی حوصله عقب میزنمش . نگرانه مبادا گزارش کنیم که بچه های 7 ساله رو کتک می زنه. امین کچل گوشه ی حیاط ایستاده و مازی ساکت سوار میشه. سوار میشم. آقای معلم عقب تر از ما ایستاده . شیشه رو پایین میکشم و میگم اون سیلی هم طلبتون آقای معلم، به وقتش من و پدرش از خجالتتون در میایم... پدرش؟! از در حیاط که بیرون می زنیم خنده ام میگیره. بلند می خندم و مازی هم از خنده ریسه می ره. از دیدن غش غش خنده هاش دلم غنج میره . بلند داد می زنه عمه دمت گرم! میخوام براش یه بوس بفرستم که تازه متوجه میشم نشسته روی صندلی جلو. کمربندش رو می بنده و میگه "دمت گرم دیگه الان خوشحالی اینم تخیف بده !!










آدم بعد یه عمر دویدن. جنگیدن. تلاش کردن و تقلا کردن، ممکنه یه روز برسه یه جایی ببینه دیگه هیچ راهی نداره، دیگه اصلا نیروی برگشت به عقب و رفتن توی یه راه دیگه رو هم نداره! ممکنه وایسه ببینه تا چشم کار میکنه بن بست و دیواره و آدم های اطرافش هم پیروزمندانه پشت سرش ایستادن و به این مکث کردنش نگاه میکنن. اونوقته که یه نگاه به پاهاش میندازه می بینه ای وای، زخمی تر از اونی اند که همراهیش کنن و تا یه جاهایی برگرده و خیابون بغلی رو امتحان کنه. حتی بی حس تر از اونیه که باز شروع کنه خودشو تعریف کنه و بخواد به بقیه بفهمونه که چی میخوادو چی میگه. اونوقته که همونجا، ته همون کوچه بن بست میشینه، پاهاشو بغل میکنه و آروم شروع به مردن می کنه ..... به این زمان میگن پیری. هیچ ربطی هم به سن و تقویم و شناسنامه نداره



پ.ن اول) لعنت به این شهر آشنا که نمیشه توش گم شد



پ.ن دوم) رقیه ی عزیزم دوباره اینجا رو می خونه... حس دانش آموزی رو دارم که معلمش کنترلش میکنه. باید مواظب باشم چی می نویسم














روزی كسي مي آيد
كسي كه شبيه خودش است
و وقتي نگاهش مي كنم
با اشاره ي سر به من مي گويد روسري ام را درست كنم!
..........
كسي خواهد آمد
و دفتر شعر مرا براي هميشه دفن
و نام مرا
با هجاي نام خويش
بخش خواهد كرد
و برايم سرمشق جديدي خواهد گرفت
........
كسي مي آيد
كسي كه مرا به نام خويش ثبت مي كند
و بعد از آن
پدر به من لبخند مي زند
و مادر نيز
و برادرنيز
كه مردي، ‌صاحب من و چموش گري هاي من است!
..........
كسي خواهد آمد
و من بعد از آن، بعد از نام او خطاب خواهم شد
و ديگر صاحبي خواهم داشت
و مي توانم پشت پرده ي نارنجی بايستم
و پرواز پروانه را آه بكشم
..........
كسي خواهد آمد
و سهم من از بوسه هايش
نمناكي شبانه خواهد بود
و نگاه ‌ِ آفتابي اش در ِ‌روز
نصيب دختر ِ بي شناسنامه اي مي شود
كه ابروانش شیطانی است
و به جاي شعر،‌ آرايشگري خوانده
..........
كسي خواهد آمد
كسي كه مرد بزرگي است
كسي كه قهرمان بزرگي است
و رخت های بزرگواری اش را هر شب لا به لای ملافه های چرک چنگ خواهم زد
و با تکه های شعرهایم شعله های زیر چای آخر شبش را گرم خواهم کرد





...............




پ.ن) نوشته ی بالا رو امروز لا به لای پوشه های قدیمی روی کامپیوترم پیدا کردم. تاریخش زمستان سال 88 رو نشون میده... من اون روزها نمیدونستم اگه فقط چند ماه دیگه صبر کنم مردی میاد که حدیث یک عمر عاشقی رو، کرورها کیلومتر دورتر از شهر من، هرشب زیر گوشم برام زمزمه میکنه

















امشب با من از شعر نگو


از سیاست


از هنر


از عطر های پاریس


از خط خطی های نقاشی


از صدا


از بوم و رنگ و حرارت


از کار


از فردا


از زندگی


... حتی از درس نگو


"امشب فقط بگو "دوستت دارم