باید پیاده راه بروم. فریاد هایت در گوشم زنگ ميزند: "یعنی دنیا فقط برای بچه ی ما جا نداره؟" "یعنی با نیومدن این بچه به این دنیا، چیزی از نکبتش کم میشه؟" یعنی اگه باباش من نبودم، یه بابای پولدار داشت، تو دیگه دغدغه نداشتی و میزاشتی به دنیا بیاد؟ چرا؛ شاید چون میتونستم بفرستمش از اینجا بره؟" اصلا اون دکتر غلط کرده گفته دختره، که تو از الان نگرانی که چطور میخواد اینجا زندگی کنه". "یعنی چون محدودیت ممکنه داشته باشه، کلا بهتره نباشه؟
پیاده باید راه بروم. دهنم طعم تلخ خشکی می دهد و حس سنگینی روی پاهایم خسته ام کرده
.............................
"باباش موافقه این کار شما هست دیگه، مگه نه؟"
اين را بار ها پرسید .سرم گيج مي رفت ؛ به او نياز داشتم . دکتر خوبي بود و شايد تنها دکتري که من مي شناختم بايد حواسم را جمع مي کردم تا آبرو ريزي نشود ، چیزی نگفتم و او با پرسیدن در مورد درد های لحظه ای زیر شکمم و تاریخ دقیق آخرین پریودی و ... موضوع صحبتش عوض شد.گفتم:" پدرش آدم منطقی و عاقلیه نگران نباشید" سر تکان داد و بعد از معاینه، بلند شد و پشت میزش نشست و در حالی که روی برگه ی روی میزش چیزی یادداشت میکرد گفت: به هر حال رضایتنامه کتبی همسرتون لازمه. من با اونه که قبول میکنم بابای بچه هم موافق سقط جنین"... تکیه میدهم به صندلی. دوباره صدای تو....
.......
می رسم خانه. نشسته ای روی صندلی آشپزخانه و به تلویزیون نگاه میکنی. سلام می کنم. جواب می دهی. صدايت مي لرزد ، از نتيجه دکتر می پرسی . می گویم " همه چیز روبراهه و فقط یه بار باید با من تا مطب بیای و رضایت نامه رو امضا کنی" . نگاهم میکنی. گریه ات می گیرد. شوکه شده ای و هنوز باورت نمي شود که قرار است طفل چند ماهه مان را به مسلخ ببرم. تلفنم زنگ می خورد. خواهر همسر دوستم که دکتر زنان و زايمان است به ما وقت داده اند! هنوز مکالمه ام تمام نشده که گوشی را با عصبانیت از دستانم میکشی و پرت می کنی درست وسط میز. داد می زنی:" از این و اون وقت میگیری برای بچه ی من؟ که همه ی دنیا جمع بشن و به تو کمک کنن تا منو از داشتنش محروم کنی؟ هر روز که مي گذره بیشتر دارم سنگدلیت رو شناسم و دلم براي اون موجود مهربونی که حتی حاضر نبود فیلم های خشن ببینه هم تنگ میشه. چرا بس نمی کنی؟ بیا ببین . بیا
بلند میشوی و چنگ میزنی به برگه هایی که روی میز مقابل مبل گذاشته ای. با فریاد برایم از تمام کارهایی که میخواهی با سند محضری به من قول بدهی برای دخترمان انجام بدهی میگویی. از امضای اینکه حتما از این خراب شده بیرون خواهی بردش. از دادن امضا برای هر شرطی که من بخواهم
می گویم :" ممنون عزيزم ممنون تو فوق العاده اي ". نمیدانم چرا لحنم بوي تمسخر مي دهد. شاید دانستن ِ اینکه حتی امضا دادنت هم دردی برای دخترکی که هیچ آینده ای در انتظارش نیست، ندارد، موجب تمسخرم میشود
دوباره داد میزنی : این لحنی با من حرف نزن! تمام توانت رو جمع کردی تا بچه منو بکشی واونوقت با وقاحت داری من رو مسخره می کنی؟
ترسیده ام و سعی میکنم با نرمی دستانت را بگیرم و بگویم که نمي خواهم فرزندي داشته باشم که در ايران بزرگ شود ، میگویم " مي خواي بچه مون اینجا به دنیا بیاد، و اینجا زندگی کنه؟ که او هم مثل خود من با هزار مشکل بزرگ بشه هزارتا حسرت؟ هزارتا میدون جنگ و زخم و درد؟ میخوای بچمون به دنیا بیاد و اونم معنی تبعیض رو بفهمه؟"
محکم دستت را از دستانم می کشی و در موهایت فرو میکنی."بس کن این جمله های مزخرفتو. قرار نیست همه ی دنیا رو اصلاح کنی. قرار نیست تاوان بدبختی زن ها رو بچه ی من بده. قرار نیست دختر من قربانی بشه تا انسان ها به خودشون بیان و یاد بگیرن که باید به حقوق زن احترام بزارن. دختر من میتونه مثل خیلی های دیگه همینجا هم زندگی کنه و زن باشه. ول کن این ذهن بیمارتو. به خودت بیا. این نه مقاله است نه شعره نه کمپین. این بچمونه، میفهمی؟ بچمون" به سمت اتاقمان می روی و در را می کوبی
....
رضایت نامه بابای بچه کو؟
باباش راضی ِ اما نمیاد هیچی امضا کنه. اگه بخواین حاضره تلفنی بهتون بگه و یا حضوری بیاد اما هیچی رو حاضر نیست امضا کنه
تکیه می دهد به صندلی و با پوزخند می گوید: عجب! پس از امضا فراریه؟ مطمئنی شوهرته دیگه؟
نگاهم از صورتش به لب هایش سُر میخورد. ادامه می دهد:"ببین من خیلی مورد مثل تو در روز بهم پیشنهاد میشه اما من بچه ی نامشروع سقط نمیکنم." با بهت حرفش را قطع می کنم و میگویم: مگه کپی شناسنامه هامون رو خانم منشیتون توی پرونده نذاشته؟ می خندد"عزیزم درست کردن یه کپی شناسنامه که کاری نداره! اینطوری راحت از شر بچه خلاص میشن. من که بچه نیستم. فقط مردی از امضا فرار میکنه که نخواد مسئولیت به گردنش باشه" برای اولین بار حس میکنم چیزی چنگ میزند از داخل به من! طفلک ِ من هم شوکه است. زمین میخورم یک هو. دکتر شکل پیر زن عجوزه ای می شود که در باره ی طفل ما و تو حرف میزند . تو از مسئولیت فرار میکنی؟!؟! تو؟! هرجمله ای که در ادامه می دهد انگار پوزه هایش کشدار تر می شوند. دارد تند و تند از تو و خودم و اشتباه و بی دقتی مان حرف میزند و میگوید بهتر از توبه کنیم و ادامه ندهیم. وسط جملاتش بلند می شوم و بدون حرف از اتاق می آیم بیرون. نگاهم به زن و مردهايي می افتاد که با هم آمده اند . تو زنگ می زنی . نگرانی. جواب نمیدهم. می دانم که بیشتر نگران میشوی. متاسفم. برای کودک ما حکم نجاست داده اند . برای آرمان خواهی من کودکم بی پدر خوانده شد و پدرش مرد هوسبازی که پای عمل کرده اش را امضا نمی کند! باید پیاده راه بروم. باید راه بروم
....
زیر چراغ می ایستم . برایت می نویسم "گلابتون". زنگ میزنی. جواب نمیدهم. برایم می نویسی "معلوم هست کجایی تو؟چیکار داری میکنی؟ چه کاری کردی؟ الان کجایی این چیه نوشتی؟" جواب می دهم "خب حدااقل انتخاب اسمش که با منه دیگه". جوابی از تو نمی آید. بعد از یک مکث طولانی می پرسی:"دیونه! الان کجایی؟" . جواب می دهم میدان مادر