همین امروز بود. چندین سال قبل، اما همین امروز بود که مارتین لوتر کینگ یک بار در زندگی خود خواب دید، و آنقدر هیجانی شد که ایستاد در مقابل هزارن نفر و به همه دنیا و تاریخ داد زد


I have a dream



کاش الان بود و من برایش می گفتم: هیجانی نشو مرد ، خواب دیدن برای آدمی زاد، آنهم در این زمان، با این همه احساس نا امنی روحی، یک امر کاملن طبیعی است.



شاید از هیجانش کمتر میشد اگر امروز بود و میگفتم که من هر باری که بخوابم، خواب می بینم، حتی در بیداری از خواب دیدن بیکار نیستم. چشمهایم دیگر از خواب دیدن خسته شده اند. ما مدت هاست رویاهایمان را غسل داده ایم




















به مناسبت 26 اوت ، و نام گذاری اش به نام " روز برابری زنان












سهم من





یک روز نیست





سهم من، شمارش شب هایی است





به انتظار یک نام گذشت





"آزادی"























باید پیاده راه بروم. فریاد هایت در گوشم زنگ ميزند: "یعنی دنیا فقط برای بچه ی ما جا نداره؟" "یعنی با نیومدن این بچه به این دنیا، چیزی از نکبتش کم میشه؟" یعنی اگه باباش من نبودم، یه بابای پولدار داشت، تو دیگه دغدغه نداشتی و میزاشتی به دنیا بیاد؟ چرا؛ شاید چون میتونستم بفرستمش از اینجا بره؟" اصلا اون دکتر غلط کرده گفته دختره، که تو از الان نگرانی که چطور میخواد اینجا زندگی کنه". "یعنی چون محدودیت ممکنه داشته باشه، کلا بهتره نباشه؟



پیاده باید راه بروم. دهنم طعم تلخ خشکی می دهد و حس سنگینی روی پاهایم خسته ام کرده


.............................


"باباش موافقه این کار شما هست دیگه، مگه نه؟"



اين را بار ها پرسید .سرم گيج مي رفت ؛ به او نياز داشتم . دکتر خوبي بود و شايد تنها دکتري که من مي شناختم بايد حواسم را جمع مي کردم تا آبرو ريزي نشود ، چیزی نگفتم و او با پرسیدن در مورد درد های لحظه ای زیر شکمم و تاریخ دقیق آخرین پریودی و ... موضوع صحبتش عوض شد.گفتم:" پدرش آدم منطقی و عاقلیه نگران نباشید" سر تکان داد و بعد از معاینه، بلند شد و پشت میزش نشست و در حالی که روی برگه ی روی میزش چیزی یادداشت میکرد گفت: به هر حال رضایتنامه کتبی همسرتون لازمه. من با اونه که قبول میکنم بابای بچه هم موافق سقط جنین"... تکیه میدهم به صندلی. دوباره صدای تو....



.......



می رسم خانه. نشسته ای روی صندلی آشپزخانه و به تلویزیون نگاه میکنی. سلام می کنم. جواب می دهی. صدايت مي لرزد ، از نتيجه دکتر می پرسی . می گویم " همه چیز روبراهه و فقط یه بار باید با من تا مطب بیای و رضایت نامه رو امضا کنی" . نگاهم میکنی. گریه ات می گیرد. شوکه شده ای و هنوز باورت نمي شود که قرار است طفل چند ماهه مان را به مسلخ ببرم. تلفنم زنگ می خورد. خواهر همسر دوستم که دکتر زنان و زايمان است به ما وقت داده اند! هنوز مکالمه ام تمام نشده که گوشی را با عصبانیت از دستانم میکشی و پرت می کنی درست وسط میز. داد می زنی:" از این و اون وقت میگیری برای بچه ی من؟ که همه ی دنیا جمع بشن و به تو کمک کنن تا منو از داشتنش محروم کنی؟ هر روز که مي گذره بیشتر دارم سنگدلیت رو شناسم و دلم براي اون موجود مهربونی که حتی حاضر نبود فیلم های خشن ببینه هم تنگ میشه. چرا بس نمی کنی؟ بیا ببین . بیا



بلند میشوی و چنگ میزنی به برگه هایی که روی میز مقابل مبل گذاشته ای. با فریاد برایم از تمام کارهایی که میخواهی با سند محضری به من قول بدهی برای دخترمان انجام بدهی میگویی. از امضای اینکه حتما از این خراب شده بیرون خواهی بردش. از دادن امضا برای هر شرطی که من بخواهم



می گویم :" ممنون عزيزم ممنون تو فوق العاده اي ". نمیدانم چرا لحنم بوي تمسخر مي دهد. شاید دانستن ِ اینکه حتی امضا دادنت هم دردی برای دخترکی که هیچ آینده ای در انتظارش نیست، ندارد، موجب تمسخرم میشود



دوباره داد میزنی : این لحنی با من حرف نزن! تمام توانت رو جمع کردی تا بچه منو بکشی واونوقت با وقاحت داری من رو مسخره می کنی؟



ترسیده ام و سعی میکنم با نرمی دستانت را بگیرم و بگویم که نمي خواهم فرزندي داشته باشم که در ايران بزرگ شود ، میگویم " مي خواي بچه مون اینجا به دنیا بیاد، و اینجا زندگی کنه؟ که او هم مثل خود من با هزار مشکل بزرگ بشه هزارتا حسرت؟ هزارتا میدون جنگ و زخم و درد؟ میخوای بچمون به دنیا بیاد و اونم معنی تبعیض رو بفهمه؟"
محکم دستت را از دستانم می کشی و در موهایت فرو میکنی."بس کن این جمله های مزخرفتو. قرار نیست همه ی دنیا رو اصلاح کنی. قرار نیست تاوان بدبختی زن ها رو بچه ی من بده. قرار نیست دختر من قربانی بشه تا انسان ها به خودشون بیان و یاد بگیرن که باید به حقوق زن احترام بزارن. دختر من میتونه مثل خیلی های دیگه همینجا هم زندگی کنه و زن باشه. ول کن این ذهن بیمارتو. به خودت بیا. این نه مقاله است نه شعره نه کمپین. این بچمونه، میفهمی؟ بچمون" به سمت اتاقمان می روی و در را می کوبی

....


رضایت نامه بابای بچه کو؟



باباش راضی ِ اما نمیاد هیچی امضا کنه. اگه بخواین حاضره تلفنی بهتون بگه و یا حضوری بیاد اما هیچی رو حاضر نیست امضا کنه
تکیه می دهد به صندلی و با پوزخند می گوید: عجب! پس از امضا فراریه؟ مطمئنی شوهرته دیگه؟
نگاهم از صورتش به لب هایش سُر میخورد. ادامه می دهد:"ببین من خیلی مورد مثل تو در روز بهم پیشنهاد میشه اما من بچه ی نامشروع سقط نمیکنم." با بهت حرفش را قطع می کنم و میگویم: مگه کپی شناسنامه هامون رو خانم منشیتون توی پرونده نذاشته؟ می خندد"عزیزم درست کردن یه کپی شناسنامه که کاری نداره! اینطوری راحت از شر بچه خلاص میشن. من که بچه نیستم. فقط مردی از امضا فرار میکنه که نخواد مسئولیت به گردنش باشه" برای اولین بار حس میکنم چیزی چنگ میزند از داخل به من! طفلک ِ من هم شوکه است. زمین میخورم یک هو. دکتر شکل پیر زن عجوزه ای می شود که در باره ی طفل ما و تو حرف میزند . تو از مسئولیت فرار میکنی؟!؟! تو؟! هرجمله ای که در ادامه می دهد انگار پوزه هایش کشدار تر می شوند. دارد تند و تند از تو و خودم و اشتباه و بی دقتی مان حرف میزند و میگوید بهتر از توبه کنیم و ادامه ندهیم. وسط جملاتش بلند می شوم و بدون حرف از اتاق می آیم بیرون. نگاهم به زن و مردهايي می افتاد که با هم آمده اند . تو زنگ می زنی . نگرانی. جواب نمیدهم. می دانم که بیشتر نگران میشوی. متاسفم. برای کودک ما حکم نجاست داده اند . برای آرمان خواهی من کودکم بی پدر خوانده شد و پدرش مرد هوسبازی که پای عمل کرده اش را امضا نمی کند! باید پیاده راه بروم. باید راه بروم


....



زیر چراغ می ایستم . برایت می نویسم "گلابتون". زنگ میزنی. جواب نمیدهم. برایم می نویسی "معلوم هست کجایی تو؟چیکار داری میکنی؟ چه کاری کردی؟ الان کجایی این چیه نوشتی؟" جواب می دهم "خب حدااقل انتخاب اسمش که با منه دیگه". جوابی از تو نمی آید. بعد از یک مکث طولانی می پرسی:"دیونه! الان کجایی؟" . جواب می دهم میدان مادر













دخترکم


شادمان ؛


می خندد


شعر میخواند


می چرخد


و نمی داند که سالها بعد


باید به چیزهای مهم تر فکر کند


به روسری


به حرف مردم


به زن بودن


به نجابت


به تبعیض


به حقوق نداشته ی لعنتی


به فهمیدن


به خستگی


جنگیدن


به زن ماندن


به حرف شنیدن


به حرف زدن



به... خوابیدن
















حرفم میاد.... یکی دو روزی هست که زیاد حرفم میاد



مثل کسی که بهش گفتن وقت تنگه و باید زودتر بگه خداحافظ. یا مثل این دختره ی مو قرمز یا شبیه .. نه مثل هیچکس نه. مثل خودم حرفم میاد. اونقدر که اگه یکی پیدا بشه، می تونم تمام روز و شب رو جلوش بشینم و بی وقفه حرف بزنم و آخرش هم حس کنم هنوز هیچی نگفتم. بی وقفه حرف زدن و جمله کردن ِ تمام ِ اونایی که توی سرم میگذرن، شاید بهترین راه حل برای تموم شدن ِ این بیماری جدیده


سوژه برای حرف زدن هم به اندازه ی کافی هست. از دلشوره ی نتیجه ی کنکور که هفته ی بعد قراره اعلام بشه تا سردرگمی ِ فردایی که نمیدونم قراره به کجا بکشه... از دلتنگی ِ یه هویی بعد از خداحافظی تا خواب هایی که دوست داشتم ببینم و هرگز سهمم نشد و کابوس هایی که مدام در من رژه می رند... از صبح های بی انگیزه ی کرخت تا شب های فیلم و آهنگ و سکوت ... از آینده ی نیومده ی پر سنگلاخ تا رویای مادر شدن ِ بی صاحب



مدام حرفم میاد و کاغذ پشت کاغذ سیاه کردن ارضام نمیکنه. دو تا چشم میخوام که زل بزنم بهشون و بی وقفه حرف بزنم. همین


















داره پفک میخوره. تو همون حال میگه: عمه تو می دونی چرا خرس ها پشتشون رو می مالن به درخت؟


من: فکر کنم بدونم. تو چی؟ میدونی؟


از ذوق دهنش تا دوتا گوشاش باز میشه و میگه : معلومه که میدونم. پشتشون میخاره، می مالن به درخت


من: آفرین . آره برای همین پشتشون رو می مالن به درخت


یه دونه پفک دیگه فرو میکنه به دهنش و ادامه میده: البته مامان بزرگ هم گاهی پشتشو می ماله به لبه ی دیوار


مامان: منظورش منم؟؟



lol : من





پ.ن) لب بوم ما نشین
















پیک اول- من تو را دوست دارم

دنگ دنگ دنگ
زمان گیج می زند روی عطر بولگاری
سینه هایت مست
گیسوانت مست...

همین بود؟ مگر نه؟ شعری که فرصت نشد زیر گوشم زمزمه کنی همین بود؟ درست یادم هست؟


پیک دوم- تو را دوست دارم

چمپره می زنم روی تخت و تمام اماءاحشایم می پیچد توی دهنم. روبرویم آفتاب مرداد است و در من، زنی که تک تک سلول های تنش بوی تو را می دهد، پر حس ِ زیبای با تو بودن، خوابش می آید... سرنوشت کجا تو را دور از من نوشت؟ کجا فکر کردم که می شود بی تو زنده ماند؟ کجا؟ بگو . به من بگو توی بیت چندم ِ کدامین شعر بود که عاشقم کردی. بعد از سرودن چندمین شعر بود که دیگر بی تو هرگز شعری ننوشتم؟

پیک سوم- دوست دارم
زمان گیج...
سینه هایت مست...
گیسوانت ....
به لیلا می گویم بو کند مرا. تو گفته بودی گیسوانم مست؟! می خندد . می خندم
"دیونه"
می پیچم روی تخت. لیلا می پرسد این کبودی تازه است؟ نگاهش میکنم. می گوید می داند خداحافظی سخت است. نگاهش میکنم. می گوید فردا که بیاید بهتر می شوم. دلتنگی ام تمام می شود... تمام؟ می خندم. تمام! می گویم تمام کجا بود دیووونه. تازه شروع شد. از فردا توی تاکسی همه ی مردها بوی تنش رو می دن. تمام سیگاری ها بوی سیگارش رو میدن. تمام آهنگ ها ته صداشو دارن. تمام تیشرت ها سایز تنش. تمام پیاده رو ها رنگ کفش هاش

بغلم میکند. بغلش می کنم. می خندیم و دوباره می پرسد، آهای شیطون این کبودی از کجاست ؟ هان؟


پیک چهارم- دوستت دارم. همین




















روبراهم


همان راهی که



گفته ای فردا از آن می آیی














می باره بارونو تو نیستی




شب-خارجی.خیابان



بارون می باره. مرتب و شدید. خیس میشم. از چتری موهام گرفته تا صندل قهوه ای رنگی که خیلی دوستش دارم.... خیس میشم و از در گالری داخل میرم و به این فکر میکنم که از صبح چقدر گذشته و هنوز بارون می باره و هنوز تو نیستی



شب. داخلی.گالری نقاشی. سالن اجتماعات



آدم ها دونه دونه وارد میشن. لیوان های چای برای پذیرایی بعد از افطار پر و خالی میشن و من به حلقه ی موهای خیس شدم زیر شال سورمه ای رنگم فکر میکنم و به صحبت اطرافیانم در مورد ایده ی تاتر امشب گوش میدم و باز می بینمت که در صندلی کنارم نیستی


شب.خارجی. حیاط گالری



امشب شب آخر اجراست. ازدهام جمعیت طوری شده که سالن گنجایش نداره و قرار شده اجرا در حیاط انجام بشه. بارون می باره. شدید. همه خیس خیس شدند و قطره های آب از لا به لای موهام روی نوک دماغم می چکن. یه انگشت اونا رو برام پاک میکنه و با لبخند میگه:آخی... عقب میرم. بارون می باره و تو نیستی و این انگشت هم انگشت تو نیست.. عقب تر میرم



شب تر. خیلی شب تر... خارجی. خیابان



تاتر گس. تاتر دو نفره ی کبود تموم میشه... خیسم. خیس تر از تمام دلتنگی هایی که می بارن. خیس تر از تمام آدم هایی که زیر بارون به صحنه زل زدند. خیس تر از واژه هایی که از صبح با شروع بارون برات دریف کردم و هر ساعت برات فرستادم.... انگشت جلوی پام ترمز میکنه. پیشنهاد میکنه زیر بارون منتظر ماشین نمونم و قبول کنم که من رو برسونه. عقب میرم. عقب تر. خیلی خیلی عقب تر... بارون همچنان می باره و دوباره قطره ای جاری از توی سرم روی دماغم سر می خوره













داستانک



صدای زنگ در بلند میشه و می دونم که تویی. صدای زنگ زدنت رو دیگه می شناسم. درو باز میکنم و راه پله ها رو که میای بالا سعی میکنم با لبخند بهت سلام کنم. مصنوعی بودن لبخندم رو میفهمی و می پرسی چیزی شده؟ دستمو دور بازوت حلقه می کنم و در حالی که باهم از راهرو میایم داخل میگم: مهمون داریم



با تعجب می پرسی کیه؟


نگاهت نمیکنم و میگم: خانمت


با حرص دستتو از دستم می کشی بیرون و با تحکم میگی: خانم سابقم. خانمم تویی. اینو بفهم


سر تکون میدم به نشونه ی اینکه فهمیدم و تو بی حوصله وارد هال میشی. خانمت! نه نه! خانم ِ سابقت درست روبروی آشپزخونه نشسته. همیشه همونجا میشینه و گاهی فکر میکنم اونجا رو انتخاب میکنه تا ببینه چیزی به ظرفها اضافه شده یا نه. خب درکش میکنم یه روزی این آشپزخونه با اون کابینت های فلزی ترسناکش مال اون بوده. به هر حال، به هر دلیلی که هست ، طبق معمول اونجا نشسته و با دیدنت بلند میشه. سلام میکنه من میرم توی اتاقمون تا شاهد بحث همیشگتون نباشم. بچه خرج داره و هر ازگاهی میاد تا اینو یادآوری کنه که خرج ها هر ماه دارن بیشتر میشن و دخترت هر ماه بزرگتر


.
روی تخت دو نفره مون دراز می کشم و سعی میکنم به اهنگ در حال پخش توی اتاق گوش بدم و کمتر توجه کنم به صدای شما. چند دقیقه ای گذشته و آهنگ برای بار سوم داره پخش میشه و من متعجب به سکوت شما دو نفر گوش میدم. معمولا الان باید با حرص کیفتو باز میکردی و یه چک می نوشتی و اون هم با کلی غرولند ، بدون خداحافظی از من می رفت. اما هیچ صدای بلندی به گوشم نمی رسه. روی تخت میشینم و سعی میکنم بی تفاوت باشم به این سکوت اما کنجکاویم به شدت تحریک شده. صدای موزیک رو کم می کنم و نجواهاتون به گوشم می رسه. کمی بیشتر میگذره و صدای فین فین خانمت ! نه ببخشید، خانم سابقت، نشون از گریه ی آرومش میکنه. بر خلاف همیشه صدام میکنی . نمیدونم چرا از لحن صدا کردنت مورمورم میشه. راه می افتم سمت هال. هردو ایستادید. رو به من میگی که حال دخترت خوب نیست و میری که یه سر بهش بزنی. آروم تر از جمله ی قبل ادامه میدی که ممکنه یکی دو روز پیشش بمونی و خونه نیای پس بهتره حاضر بشم منو برسونی خونه خواهرم تا این چند روز رو تنها نباشم. زن جوان کنارت ایستاده و دستمال کاغذی توی دستش رو ریز ریز کف اتاق می ریزه.


بر میگردم به اتاقمون تا لباس بپوشم. شماره خواهرم رو میگیرم تا بهش بگم که چند روزی میرم پیشش. نگران میشه و می پرسه چیزی شده؟ رد میکنم. دوباره می پرسه بازم خانمش اومده دعواتون شده؟ رد می کنم. با نگرانی سکوت میکنه و تاکید میکنه که زود برم پیشش و اصلا تنها نمونم. تشکر میکنم و قبل از خداحافظی دوباره میگه"هزار بار بهت گفتم یه مرد نمیتونه مادر بچشو فراموش کنه، هزار بار گفتم این ازدواج به درد تو نمیخوره. هزار بار هم بعد اومدن اون زن آوردتت خونه ی ما، اما حیف که حرف نمی فهمی" خداحافظی میکنم. اونقدر نحیف و بی روح که حدس میزنم شاید نشنیده باشه. شالم رو روی سرم میندازم . پشت سرم میای توی اتاق. از پشت بغلم میکنی و میگی متاسفی . میگی دخترت مریضه و دکترش گفته باید بستری بشه. میگی داری میری یکی دو روز باهاش باشی تا بهتر بشه. سر تکون میدم که یعنی می فهمم. کیفم رو بر میداری و با هم بر میگردیم به هال
****
مسیر خونه ی خواهرم توی شهر کناری، دقیقا خلاف مسیر خونه ی پدر خانم سابقته. برای همین دوتایی تصمیم میگیرید که خانم یه جایی توی مسیر پیاده بشه و تنها برگرده و تو بعد از رسوندن من بری پیششون. جایی برای پارک ماشین نیست. ناچارا نبش میدون نگه میداری و هنوز خانم کامل پیاده نشده که افسر بهت میگه مدارکت رو تحویل بدی. زن جوان خواهش میکنه که ببخشدت چون مجبور بودی اونو پیاده کنی. تو داری یه ریز توضیح میدی و اون لا به لا میگی:" جناب فقط دو دقیقه اینجا ایستادم تا خانمم رو پیاده کنم و دوباره راه بیوفتم" مکث میکنی. نیم نگاهی از سر شرمندگی به من می پاشی و دوباره میگی"البته خانم سابقم (!)". نگاهت نمی کنم. لم میدم روی صندلی و چشمام رو می بندم.


....صدای گوشیم بلند میشه. احتمالا خواهرمه












چک


چک


چک


!کلمات توی سرم چکه می کنند


نمی فهمم


تمام شیرهای دنیا هرز شده اند


یا این زن هرزه است


یا گیره ی خاطره ی ما هرز بوده است
















امروز عصر غمگین بودم. شنیدن چندتا جمله پریشونم کرده بود. حس زنی رو داشتم که با کلی کلنجار و بدبختی ، نطفه ی دردش رو سقط کرده. بعد از چند روز فهمیده که جنین ناقص افتاده ! امروز عصر فهمیده بودم نه تنها از اون درد خلاص نشدم، تازه یه تیکه از وجود ِ درد توی درونم هر روز داره می گنده و پوسه و خودم رو می دیدم که چقدر دارم تحلیل میرم



امروز عصر، علی رغم ِ این کسالت باید می رفتم و یک ساعت تمام حرف می زدم. راه افتادم و مقابل مردی نشستم که می نوشت و تمام ادعاش این بود که از زاویه ی دید ِ مردانه اش تمام حقیقت هستی رو می بینه. امروز عصر غمگین بودم و اون قرار ملاقات رو اجباری رفته بودم. مرد حرف میزد و من به دنبال واژه ای بودم تا هرچه زودتر تمامش کنم این دیدار کسالت بار را



مرد تکیه داد به صندلی. راضی بود از خودش و مردانگی ِ قلمش و دنیایی واژه هایی که در اون زن را با ظرافتش به تصویر می کشید. تکیه داد و لیوان آب میوه اش را سر کشید و منتظر شد تا حرف بزنم. من غمگین بودم و میل حرف زدن نداشتم. هوا گرم بود و نمی دونستم ضربان تند قلبم از هوای دم کرده ی عصر بود یا التهاب ِ زخمی ِ که چند ساعت قبل باز خراش خورده بود



ساعت میگفت باید حرفم رو شروع می کردم تا زودتر تمومش کنم. شروع کردم و نمیدونم چطور شد که دیدم 45 دقیقه است که دارم حرف میزنم و خودم رو توضیح می دم. خودم و جامعه ای بیمار تر از خود ِ رنجورم. مرد حتی یک بار هم جملاتم رو قطع نکرد و زل زده بود به چشمان من که می گفتم خنده ام میگیره از دنیای مردانه ی قلمش . عقم میگیره از واژه هایی که توش مرد و زن داره. از کار و درس و زندگی ای که توش مرد و زن داره. مرد خیره نگاهم میکرد وقتی پاشدم و گفتم که علاقه ای به همکاری با نویسنده ای که آزاد می نویسه اما مرز داره ندارم. با تعجب عذرخواهی کرد که ناراحتم کرده و من دلم نمیخواست ببخشمش.



تمام عصر تا همین الان دلم نمیخواد هیچکس رو ببخشم. تمام اونایی که هنوز مرد و زن دارن توی تعریف هاشون از مسائل و از اتفاق ها و از تصمیم ها .... این حداقل کاریه که برای این من ِ پر از غم از دستم بر میاد