داستانک نقطه، پایان



صدای مبهم آدم های پشت در اتاق به من میگوید آن بیرون خبر مهمی است. روی تخت ردیفی از برگه ریخته است. دفتر نت های خاکستری را دوباره نگاه میکنم، یک حس عجیبی دارم. احتمالا ذوق زده ام. به دنبال خودکارم میگردم و روی آخرین برگ دفتر نت می نویسم" گویی هر لحظه دستانم کوتاه تر میشود برای نوشتن". از بیرون صدایم میکنند. برای آخرین بار به خودم نگاه میکنم و راهی میشوم. شبحی از خیال تو را می بینم که به صورتم لبخند میزنی


......



در آینه ماشین دوباره نگاهی به خودم میکنم. شالم را جلو میکشم و عینکم را جابجا میکنم. روی آینه یک ردیف سایه ی سیاه چیده شده است انگار، تو را می بینم که پشت سر منی. دلم می لرزد. میترسم که دیگران تو را ببینند.خاطرات روی مغزم قل میخورند و میروم تا ته روزهای تقلا و در به در! سالهای کشمکش رج میشکد روی شیشه ی چشمانم. به آدم ها نگاه میکنم. به تک تک کسانی که با من نشسته. همه ی این مردمان دغدغه ای دارند. هرکس که مسیر زندگی را طی میکند به چیزی فکر می کند و من به تو فکر میکنم. من به دنبال تو تمام مسیر زندگی را دویده ام. میخواهم به تو فکر کنم . به دستهایم نگاه میکنم. پوزخند میزنم به روزهای رفته و دستهای خالی ام که این روزها بیشتر از همیشه به تو نیاز دارند. گفتم به تو؟ آری به تو فکر میکنم دوباره... به تو که وقتی دستانت را میگرفتم حس میکردم وقتی به پایان جهان نمانده است ، به لذت زندگی در خنده هایت. به وقتی که جلوی بابا نشستی و گفتی که میخواهی ام و صدای خنده ی بابا در فضا پیچید، باز هم چشمانت برای من میخندید. به تو و نگاهی که از پشت خروارها فاصله برایم دست تکان میدادی...


.....



این صندلی ها چقدر آشنایند. رنگ قرمز پرده ها مدام مرا به یاد تصویری می اندازد. پرده های سالن مراسممان چه رنگی بود؟؟
به چند ردیف عقب تر سرک می کشم، دوباره تو رامی بینم که نشسته ای و به من خیره نگاه میکنی و ناگهان بلند می شوی و می روی. با بغض نگاهم میکنی. بمان. میخواهم با تو بمانم. بمان! تو اما وقت برایت تنگ است نمیتوانی صبر کنی. به آینده ات وامداری و من در این میان سرگردان به تو نگاه میکنم. فنجان قهوه ات را روی میز میگذاری. قهوه از روی فنجان چکه میکند روی دفتر نتم. میخواهی بروی. باید این را بفهمم. فردا باید از هم جدا شویم. ترس غریبی در چشمان توست. چشمان تو سیاه تر از همیشه است، چیزی ندارم که بگویم برایت. چیزی نداری که بگویی برایم. صدای خش خش برگه از داخل کیفم اذیتم میکند. شاخه گل را میگذارم روی صندلی کناری. تو شروع می کنی و یک ریز حرف میزنی. از اینکه باید بروی. میگویی آن سوی دنیا موفقیت در انتظار توست. میخواهی بفهمم که در صورتی میتوانی بروی که جدا باشیم. خاکستر خاطرات دو سال میپاشد روی صورتم. چشمانم را میبندم تا اشک هایش را قورت بدهد. دستانم را میفشاری :" فقط دو سال، بعد بر میگردم " نگاهت میکنم، لبخندی محو روی لبانت نقش میبندد. میخواهم داد بزنم. بلند بگویم برو خوش باش، با موفقیتی که بودن ِ من آن را از تو میگیرد. برو و به هیچ چیز فکر نکن. به من، به کاغذی که در کیفم خش خش میکند و خبری که درآن است و تو هرگز نخواهی دانست. دلم میخواد کاغذ نت هایم را پاره کنم وقتی هیچ سازی آهنگ بغض مرا کوک نمیکند. به زور لبخند میزنم. تو سرخوش لیست کارها را برایم تعریف میکنی. از قصه ی دروغی که باید به بقیه بگوییم. از ماموریتی که میروی به شرط آن که نام مرا از شناسنامه ات خط زده باشی. میگوی:"وای هرچی از اینهمه ذوق ِ توی وجودم بگم کم گفتم. باور کردنی نیست. من؟ دعوت نامه ی اون شرکت؟" من بغض دارم و تو نمیخواهی توجهی کنی مبادا موفقیتت را در لا به لای چشمانم جا بگذاری. یک بار دیگر برایم حرفهایی که باید به بقیه بزنم را تکرار میکنی. نوبت داداگاه را یاد آوری میکنی و دستانم را میفشاری و نمیدانم چرا از لمس دستانت سردم می شود.از هم خداحافظی میکنم.و من به تو نگاه میکنم که از نگاهم فرار میکنی....


....



دلم نمیخواهد به هیچ چیز فکر کنم حتی به تو.. دلم نمیخواهد به هیچکس فکر کنم و هیچ چیز، حتی به شعر وقتی هیچ واژه ای نتوانست مرا به تصویر بکشد وقتی شبانه ها میشکستم و خواستن ها یم را به تن تاریکی سنجاق میکردم. اینجا نقطه ی تلاقی من و آرزوهایم است و بی تو امروز را میخواهم جشن بگیرم. چشمانم را میبندم، پشت پلکم کز کرده ای و سر به پایین انداخته ای، دیگر نگاهت نمیکنم، حتی پوزخندی هم نمیزنم.


...



آدم ها می آیند. صندلی ها پر میشوند. بی اختیار به دنبال رد نگاهت تمام سالن را جستجو میکنم. مقابل درب ایستاده ای و با لبخند نگاهم میکنی. دستی ازپشت روی شانه ام میخورد" سلام خانم، چقدر خوشحالم که اینجا می بینمتون. دخترتون خیلی مضطرب منتظر شماست" دخترم!!! سقوط میکنم تا ته هفده سال پیش، تو میخواهی همین شنبه پرواز کنی. باد می پیچد در جیبم و صدای خش خش کاغذ تمام کوچه را پر می کند. میخواهی بروی برای اخرین بار ساحل شمال را ببینی. دعوتت را رد می کنم. تنها راهی می شوی. صدای زنگ تلفن در گوشم میچید، خبر تصادفت تو را به من داده اند. خنده های تو روی مردمک چشمانم محو می شود. آهی می کشد مادرت. رگبار تندی است. مشت می کوبد بر پنجره ها . باد می پیچد در پارچه های سیاه. ماشین ها بوق می زنند. تو در قاب عکس لبخند میزنی. شانه های پدر می لرزد. کاغذ آزمایش در دستانم مچاله میشود، روی جواب آزمایش با اشک مینویسم"دستان من از نگاه تو سرشار است". مادرت یک شبه پیر میشود برای تو که هرگز ندانستی داری پدر میشوی. صدای حرف های آخرین دیدارمان در گوشم زنگ میزند. و بوی کریه نگاه بی تفاوتت وقتی از طلاق میگفتی حالم را بد میکند .باد می آید و پارچه های سیاه تکان میخورند . صدای صلوات در کوچه می آید و بوی اسفند می پیچد در فضا. روسری مشکی ام را جلو میکشم و اشکهایم را پاک میکنم و به برگه ی آزمایش فکر میکنم.


.....



روبروی فرزندم هستم. فرزندی که میتوانست من باشم. خودم را میبینم که از سراشیبی آرزوهایم روانم. بی حسی لبانم اگر اجازه دهند میخواهم لبخند بزنم... سرم را بر می گردانم و باز هم به دنبال تو میگردم. نیستی اما. ضربه دستان کوچک اش و حرکت آرام تن اش مثل گوی کوچکی مرا قل میدهد روی کوچه های جوانی ام،. خودم هستم انگار پشت پیانوی سپید رنگی که در تاریکی می درخشد. و تو که نیستی و هرگز نبوده ای. دخترم قطعه ی دوم را شروع کرده. دفترچه ی نت هایم را از کیفم بیرون میکشم. زیر سطر آخر نوشته هایم نقطه میگذارم. نقطه ای به سیاهی ِ پایان تمام دلخواسته. نقطه ای برای پایان جوانی. نقطه؛ پایان








تذکر اول) راوی ِ اول شخص بودن تمام ِ داستان های این وبلاگ، دلیلی بر تجربه های شخصی بودن این تصورات نیست


تذکر دوم) اول شخص بودن ِ شخصیت ِ اصلی داستان های این وبلاگ، دلیلی بر حقیقی بودن اتفاق های آنها نیست



تذکر سوم) محض رضای خدا این ها را فقط داستان بخوانید و به دنبال من در این داستان ها نگردید

















مدام ساکتم نکن



لب هایم را نبوس



هیچ راه گریزی نداری



از کمند شعرم














اندرباب طرح تابستانی ِ نگه داری از بچه ی برادر



در حالی که روی تخت من لم داده و از شدت خنده نمی تونه دهنش رو ببنده و جای دندون های افتاده ی جلوییش صورتش رو کمیک استریپ کرده
من: الان چی شد؟
(جواب نمیده)
من:این مارمولک سبزه شخصیت اول این کارتونه؟
(جواب نمیده)
من:اسم این کارتون چی بود؟
(بدون اینکه حتی رو به من بکنه)
عمه میشه بری بیرون، زیاد حرف میزنی مزاحم تماشای منی




من:نرو توی باغچه، خطرناکه
-چه خطری؟
من:خوب ممکنه الان یه هو یه مار کوچولو توی اون گل باشه
-من از مار نمی ترسم
من:میدونم تو شجاعی اما نرو توی باغچه
-نه تو هیچی نمیدونی. یه بار مار منو خورد
من:!!
-البته حق داری یادت نیاد آخه اونموقع بزرگ بودم




عمه به نظرت من چاقم؟
-یه کم
پس به نظرت اردلان چاقه؟
-نه اصلا
(طبیعتا منتظرم تا نظرم رو در مورد ارغوان هم بپرسه اما سکوت میکنه)
من:خوب؟
-خوب که چی؟
من:ارغوان هم خیلی چاقه. ولی تو از ارغوان لاغرتری
-به نظرت خودت دیگه؟
من:ها؟؟!
-من که ارغوانو نپرسدم
من: خب فکر کردم الان میخوای بپرسی منم زودتر گفتم
-متاسفم برات که برا خودت فکر میکنی و حرف می زنی
من:!!!!









بهار گذشت


حالا می شود یک دل سیر خندید


می شود یک دل سیر بدون ترس به تو فکر کرد


می شود یک دل سیر از راه دور ، تمام ِ شب كنار نامت زانو زد و از تو نوشت


آنقدر نوشت تا جوهر خودكار تمام شود و تمام رنگش پاشيده شود بر نوك انگشتانم


می شود تا صبح كاغذ سياه كرد و برايت ريسه اي از "دوستت دارم" کشید



بهار گذشت و حالا با خیال ِ راحت تو تمام شب، ‌كنار ِ‌نبض كلماتم،‌ خواب آن پروانه ي خزيده در نگاهت را ببين و من،‌ نقش چشمانت را سرمشق بگيرم



صبح كه خوشيد با نوازشي،‌ صورتت را گرم مي كند،‌ تو آرام پلك بگشا و بمال چشمهايت را تا مبادا رخوتي در ته آن نگاه دل انگیزت جا مانده باشد و من، ‌چشم هايت را مي گيرم و جوهرِ‌خودكار پاشيده در دستان و آستينم،‌ در شيارهاي صورتت محو مي شود ....


بهار تمام شد و حالا بدون تب از لبانم بشنو ، که دوستت دارم

















میخوام راز بزرگی رو بهت بگم
میخوام بهت بگم وقتی ازهم دور میشیم
وقتی چشمات زل نمیزنه تو چشمام و ته نگاه خرمایی ام خالی می شه از خط نگاهت
وقتی دستام دستت رو کم میاره
وقتی صدات نمی پیچه تو گوشم و خنده های من تموم میشه
اونوقت
بیشتر از هر وقت دیگه ای دوستت دارم
....
میشه حالا که قراره برگردم، لطف کنی منو یه جایی بین دستات، بغلت و تنت برای یه مدتی یواشکی نگه داری!میشه این چندوقت منو یه جایی بین خواسته هات، نگاهت و عطر تنت بنشونی
....
گوشتو بیار جلو
یه راز مهم تر هم هست که باید بهت بگم
یه راز خیلی مهم
....
من خیلی وقته میخوام یه جایی بین زندگیت باشم...
خیلی وقته میخوام که زندگیت باشم....
....
دارم این رازو می نویسم
تا دفترم هم مثل دستام ببینه
که وقتی ازم دور میشی
وقتی دستام دست رو نداره
بیشتر از هر وقت دیگه ای دوستت دارم...
بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت نیاز دارم










یعنی حتما باید زندگی کرد؟


یعنی چرا نمیشه خوابید؟


یعنی واقعا به همین راحتی؟


یعنی میتونم ساکمو بردارم و از خونمون برم؟


یعنی باید رفت؟


یعنی کجا رو دارم که برم؟


یعنی کجا دیگه میتونم با این فکر مریض برم؟


یعنی هر صبح قرصمو قورت بدم و بعد از این دیگه جدی نگیرم زندگی رو؟


یعنی پس این کابوس های تکراری برای چیه؟


یعنی تا کی باید یدک بکشم این زندگی رو؟


یعنی خونه یعنی مامن؟


یعنی سرزمین یعنی ریشه؟


یعنی دوست داشتن یعنی مامان؟


یعنی دنیا بعد از این بشه تخت و خواب و خواب؟


یعنی بازم مجبورم فردا رو ببینم؟


یعنی بهم بگو یه روز که به تو فکر نکنم باید چیکار کنم؟


یعنی سیگارم کو؟


یعنی یکی بگه این سر چرا نمی ترکه از اینهمه درد؟


یعنی لعنت به نجابت، به زن، به آبرو


لعنت به اینهمه عطش بوسه


یعنی لعنت به جاده ای که یه سرش منم و یه سرش تو


یعنی میشه فردا نیاد؟


یعنی یه روزی میرسه که تمام مطب های دنیا خراب شن؟


یعنی یه روزی میرسه که هیچ زنی تنهایی هیچ راه پله ی مطبی رو بالا نره؟


یعنی بازم شب شده و الان باید برم بخوابم؟


یعنی دستاتو بهم میدی امشب؟


یعنی چه جوری باید گفت دوستت دارم؟


یعنی چرا اینقدر می ترسم؟


یعنی بهار تموم شد؟


یعنی پس این تب ِ لعنتی ِ لای پوستم از چیه؟


همه این سوال ها جواب دارن؟
نه! اینهمه" یعنی" و اینهمه "معنی" برای هیچی نیست، برای اینه که که داد بزنن این چرندیات برای چی اند. همین





پ.ن) یه جاییم درد میکنه. اون توو. نمیدونم کجاست، نمیدونم چرا اینقدر درد میکنه فقط میدونم درد میکنه. دکتری اگه سراغ دارید که بتونه با همین یه خط توضیحات بفهمه چه مرگمه ممنون میشم بهم معرفی کنید



















وقتی آزادی رو در رفتن بدونی. وقتی 5 سال با این هدف زندگی کنی که یه روز بلاخره کوله ات رو بر می داری و برای همیشه از این جهنم می زنی بیرون. وقتی خیلی شب ها فقط و فقط به این امید بخوابی که بلاخره یه "فردایی" هست که توش میشه رفت. رفت و دیگه به این خیابون های تاریک فکر کرد، رفت و به این آدم ها فکر نکرد، به همسایه ام فکر نکرد، به ساحل فکر نکرد. وقتی 5 سال تمام حس ِ یه پرنده ای رو داشته باشی که میتونه بپره اما توی قفسه، پاهاش زنجیر شدن به زمین و حسرت ِ چشیدن ِ پرواز داره ذره ذره آبش می کنه... اونوقت یه روز می بینی رسیدی بهش. بلاخره این جماعت فهمیدن که تو آدم ِ این رکود و این زندگی ِ عادی نیستی. بلاخره تسلیم می شن جلوی تو و آرزوهات. یه روز می بینی کافیه پاشی و ساک ات رو جمع کنی و بری. بری و بلاخره به این شهر بگی گور ِ بابای تو و خاطره هات و رنج هات و محدودیت هات. گور بابای تو و سرهنگ عزیزی کثافتت که خاطره ی قدم زدنم رو با مردی که دوستش دارم به گند کشیده



می بینی همه چیز آماده است. می بینی انگار زنجیر ِ بسته شده به پات رو باز کردن. می بینی که در قفس بازه و اون جلو ، به فاصله ی یه خواستن، یه قدم برداشتن، تا بی انتها آزادیه.... اما نمی ری. ترجیح می دی روی تخت غلت بزنی و مسکن قورت بدی و نه به این میگرن ِ لعنتی فکر کنی و نه به هیچ فردایی. هیچ جا نمیری و حتی دلت نمیخواد از در اتاق هم بیرون بری.... این اسمش ِ زخمی بودن ِ. این یعنی بالهات شکسته اند و باز شدن ِ در قفس هیچ فایده ای نداره جز اینکه با حسرت زل بزنی بهش. این یعنی لعنت به تمام روزهای گذشته که امروز جز یه ذهن و بدن بیمار هیچی برات نزاشتن. لعنت به روزهایی که فقط توش جنگ بود و جنگ. لعنت به تمام صبح هایی که با ترس بیدار شدم و شب هایی که با اشک خودمو خواب کردم. لعنت به الان که همه چیز ظاهرا خوبه و میشه بدون نگرانی زن بود و اما دیگه هیچ آرزویی ندارم جز یه دل ِ سیر خوابیدن بدون کابوس و... بلند نشدن













دیروز عصر رفته بودم بیرون. درست وقتی که فکر میکردم همه چیز روبراهه لاستیک ماشین پنچر شد. بیست دقیقه دقیقا برای هر پیچ من وقت گذاشتم و زور زدم و روی اون اهرم های جک پریدم و برادران زحمتکش نیروی انتظامی وقتی رد می شدن اول دقیق نگاه می کردن تا مبادا شالم یه وقت پایه های دین رو به همراه موهام به باد بده، بعد با لبخند ملیح(!) رد می شدن... مرسی برادر. مرسی که مدام یادم میندازی که دین یعنی بی شرافتی. مرسی که یادم میندازی که بازوهاتو برای این پرورش دادی که توی گوش من برای بی حجابی سیلی بزنی نه اینکه وقتی اونطور رقت انگیز نیاز به کمکت دارم کمک کنی. مرسی که نمیزاری یادم بره اگه جای کلنجار رفتن با لاستیک ماشین، با مرد مورد علاقه ام دیروز قدم می زدم تو ده ها بار ما رو به صلابه می کشیدی اما ککت هم نگزید از اون تنهایی مهلک من گوشه ی خیابون. مرسی مرسی برادر. مرسی که دیروز عملیات جدید طرح عفاف رو شروع کردی و توی قاموس ِ تو هیچ عملیاتی برای طرح انسانیت وجود نداره. ازت ممنونم که بیشتر باورم دادی که باید متنفر بود از اسم تو، از اندیشه های تو، از مردونگی های جنس ِ تو.... مرسی برادر... مرسی برادر مسلمون من




پ.ن اول) ندارد




پ.ن دوم) وقتی تویی و بغض طنز و طنز بغض آلود // وقتی تویی و یک گله عالم مردود// وقتی تویی و توبه و شعرهای دست به عصا // وقتی تویی و فکر شاشیدن به این دنیا












"کاش میشد بغلم می کردی"



از این دلتنگی، زنانه تر هست؟



"دوستت دارم"



!و از این اعتراف بزرگتر؟




............



پ.ن) نیشان ژه ته از ناوینم گل ناره

























جول : می بینی با خونگی بودن و پرواز نکردن، تا الان چه چیزهایی رو از دست دادی؟



ریو: آره آره



جول: نه هنوز هم نمی دونی




..........





پ.ن اول ) یکی دیگه از چیزهایی که این روزها ناراحتم میکنه وقتاییه که با بچه برادرم تنهام. اول کارتن اون رو تماشا میکنیم و بعد هرکدوم میریم پی کارمون. اون با اسباب بازی ها بازی میکنه و منم با اشعار و فرهاد و فروغ و .... بعد یه هو یه صدای ظریف و بچگونه، در حالی که داره به زور یه مهره ی اسباب بازی رو توی کامیونش فرو میکنه، هم صدا با فروغ شروع میکنه به مثلا : "همه ی هستی من، آیه ی تاریکی..... " من دارم چی به سر بچگییش میارم!؟!؟




!!! پ.ن دوم) امروز بعد از تماشای کارتون ریو، از من خواست گنجشکک اشی مشی براش بزارم





















پروانه هام رو انداختم توی گوش و گردن و دستم.... باهاشون صحبت کردم و با هم به توافق رسیدیم که منو ببرن جایی که دوست دارم. یه جای دور. یه جایی درست میون دستای تو.... در عوض منم آزادشون کنم



پروانه هام اهلی اند. عاشق اند. می فهمند دلتنگی یعنی چی













تب دارم. و این دومین شبی که در کشاکش شرجه ی شمال، جوراب هایم را پوشیده ام و مچاله شده ام روی تخت. تب دارم و متعجبم که چرا کسی نمی بیند دنیا دارد به روزهای آخرش نزدیک می شود... دمی نمانده آدمیان. دمی نمانده... تب دارم و سردم است و "به جهنم که دنیا پوچه، به جهنم که آدم ها مبهمند. به جهنم که همه چیز دروغه حتی عشق، به جهنم که ما تنهاییم" اینها را مریم می گوید و نگرانم است و مریم نمی داند که من بیشتر تب می کنم از شنیدن نام ِ دنیایی که تو را سهم من نکرد



بابا لای در را باز می کند:" آتی باباجون. بهتر نیستی؟" نیم خیز روی تخت می نشینم و با لبخند می گویم که خیلی بهترم. در میان بهت من بعد از سالها قدم می گذارد در اتاق و روی تخت می نشیند و دستش که به پیشانی ام می خورد انگار تمام داغی ِ مرداد توی پلک هایم می دود. با نگرانی می گوید: "گریه؟ چی شده باباجون؟" . حرفی برای گفتن ندارم فقط اینکه من تب دارم و من گریه دارم و من بابا رابعد از سالها در اتاقم دارم


....



نگران است و مرتب می گوید از چه کسی غمگینم و من دوباره لال می شوم و نمیگویم که چقدر این 5 سال دلم برایش تنگ شده بود. دوباره لال می شوم و نمی گویم چیزی که غمگینم می کند ادامه ی این زندگی و کراهت های هر روزه است. لال می شوم و نمی گویم دو روز است دارم خودم را دارم بالا می آورم لابلای کتاب هایی که اولین بار خودش به دستم داد و اولین نفری که سنگسارم کرد برای "فهمیدن" خود او بود. من بابا را بغل نمی کنم و روی تخت گریه می کنم و بابا نمی داند چطور آرامم کند. می پرسد حوصله دارم قدم بزنم؟ می گویم حوصله دارم اما نای راه رفتن ندارم. دستش را دوباره روی پیشانی ام می گذارد و می گوید:"گریه میکنی خوشکل نمیشی ها" می خندم و می گویم میدانم . می خندد و حرف می زند. حرف می زند حرف میزند حرف می زند



تب دارم اما خواب نمی بینم. تب دارم اما رویا نیست. تب دارم و بابا نشسته در اتاقم و حرف می زند و به چشمانم نگاه می کند




بابا بلند می شود تا برایم شام بخرد. می گوید"آتی ِ بابا دو روزه هیچی نخورده. نمیخوام پس فردا پسر ِ مردم بگه دخترشون سوتغذیه داشت" چشمک می زند و می رود



تب کرده تمام دنیا. تب کرده انگشتانم. تب کرده تمام این بدن که دیگر میلی به لبخند ندارد. تب کرده ام و داغی ِ پیشانی ام نشان حنجره ای است که خشک شده و هیچ نایی ندارد... بابا از اتاقم می رود... راستی، تو هم یک روز روی همین تخت مقابلم نشسته بودی، مگه نه؟!؟











وقتی از فاصله ها خسته ام


وقتی دلتنگت ام


وقتی کلافه ام

وقتی خوابم میاد

وقتی می ترسم

وقتی

وقتی

وقتی...

نه شعر میخوام و نه کلمه و نه صدا

فقط میخوام باشی

بغلم کنی

باشی











با من بعد از این بلند بلند حرف بزن. نه! اصلا، زیر گوشم داد بزن، دیگر گوشی نمانده به زمزمه های زیر لب



دستت را از دستم بیرون مکش. نامت را دیگر تکرار نکن. فقط بلند بلند بگو که ما از کدامین نسلیم ؟ حنجره مان را در بنبست کدامین دره نعره زدیم که اینگونه خش خش صدایمان هم بی صاحب مانده



بگو. بلند تر بگو خانه مان را رو به کدام غروب ساخته اند که پنجره ها بر جنازه ی آرمان های والای پدرانمان گشوده می شود



بگو با من، بگو بگو تقدیر ما در کجای تاریخ از قلم افتاد که رنجمان تاریخ شد و تاریخ، مرگمان



بگو لعنتی. بگو بدانم عروسک هایم کجاست؟ بگو بدانم چرا عروسک هایم بوی روسری می دهند و اسباب بازی برادرم بوی گلوله



بگو . بلند بلند بگو که هاله ی این روزهای سرزمینم چه رنگی است؟



آرام نباش. داد بزن. زیر گوشم بلند بلند بگو چرا پدرم از گرسنگی مرد؟



بگو بگو بلند بگو ما از کدام نسلیم که هیچ تراشی برای مداد های شکسته مان پیدا نیست



بگو... کلمات در گلویم گیر کرده اند... برایم تو بگو






















تاکسی زرد رنگ مقابلمان می ایستد. پشت سر دخترک ریز نقش دیگری که او هم کوله ای بر دوش دارد سوار می شوم. دخترک کوله اش قرمز است، کوله ی من سیاه.



روی صندلی هایمان می نشینیم. دخترک صندلی جلو و من درست پشت سرش، یک صندلی عقب تر. راننده پولهایمان را جمع می کند. کرایه ی دخترک را بر میدارد و بقیه اش را پس می دهد. کرایه ی من بقیه ندارد. تمام



در صندلی فرو می روم و سرم را تکیه می دهم به شیشه . دخترک دستش را در زیر شالش می برد و گیره ی موهایش را در می آورد. گیره ی موهای دخترک قرمز است، گیره ی موهای من سیاه.



از پشت شیشه به بیرون سرک می کشم. دخترک هم.... دخترک شال کرم به سر كرده و شال من سیاه.



دخترک بادبزن اش را در می آورد و در حالی که با تلفن اش شماره می گیرد، خودش را باد می زند. هوای دخترک داغ و روشن است و هوای من سیاه


دخترک حرف می زند و می خندد و من بعد از مدت ها بغضی ندارم و فقط خوابم می آید. تلفن دخترک برای کلاس درس زنگ می خورد و تلفن من برای ... نه زنگ نمی خورد


تاکسی میان راه خراب می شود. مسیر دخترک کوتاه است. پیاده می شود. مسیر من طولانی. نا تمام





........