داستانک نقطه، پایان
صدای مبهم آدم های پشت در اتاق به من میگوید آن بیرون خبر مهمی است. روی تخت ردیفی از برگه ریخته است. دفتر نت های خاکستری را دوباره نگاه میکنم، یک حس عجیبی دارم. احتمالا ذوق زده ام. به دنبال خودکارم میگردم و روی آخرین برگ دفتر نت می نویسم" گویی هر لحظه دستانم کوتاه تر میشود برای نوشتن". از بیرون صدایم میکنند. برای آخرین بار به خودم نگاه میکنم و راهی میشوم. شبحی از خیال تو را می بینم که به صورتم لبخند میزنی
......
در آینه ماشین دوباره نگاهی به خودم میکنم. شالم را جلو میکشم و عینکم را جابجا میکنم. روی آینه یک ردیف سایه ی سیاه چیده شده است انگار، تو را می بینم که پشت سر منی. دلم می لرزد. میترسم که دیگران تو را ببینند.خاطرات روی مغزم قل میخورند و میروم تا ته روزهای تقلا و در به در! سالهای کشمکش رج میشکد روی شیشه ی چشمانم. به آدم ها نگاه میکنم. به تک تک کسانی که با من نشسته. همه ی این مردمان دغدغه ای دارند. هرکس که مسیر زندگی را طی میکند به چیزی فکر می کند و من به تو فکر میکنم. من به دنبال تو تمام مسیر زندگی را دویده ام. میخواهم به تو فکر کنم . به دستهایم نگاه میکنم. پوزخند میزنم به روزهای رفته و دستهای خالی ام که این روزها بیشتر از همیشه به تو نیاز دارند. گفتم به تو؟ آری به تو فکر میکنم دوباره... به تو که وقتی دستانت را میگرفتم حس میکردم وقتی به پایان جهان نمانده است ، به لذت زندگی در خنده هایت. به وقتی که جلوی بابا نشستی و گفتی که میخواهی ام و صدای خنده ی بابا در فضا پیچید، باز هم چشمانت برای من میخندید. به تو و نگاهی که از پشت خروارها فاصله برایم دست تکان میدادی...
.....
این صندلی ها چقدر آشنایند. رنگ قرمز پرده ها مدام مرا به یاد تصویری می اندازد. پرده های سالن مراسممان چه رنگی بود؟؟
به چند ردیف عقب تر سرک می کشم، دوباره تو رامی بینم که نشسته ای و به من خیره نگاه میکنی و ناگهان بلند می شوی و می روی. با بغض نگاهم میکنی. بمان. میخواهم با تو بمانم. بمان! تو اما وقت برایت تنگ است نمیتوانی صبر کنی. به آینده ات وامداری و من در این میان سرگردان به تو نگاه میکنم. فنجان قهوه ات را روی میز میگذاری. قهوه از روی فنجان چکه میکند روی دفتر نتم. میخواهی بروی. باید این را بفهمم. فردا باید از هم جدا شویم. ترس غریبی در چشمان توست. چشمان تو سیاه تر از همیشه است، چیزی ندارم که بگویم برایت. چیزی نداری که بگویی برایم. صدای خش خش برگه از داخل کیفم اذیتم میکند. شاخه گل را میگذارم روی صندلی کناری. تو شروع می کنی و یک ریز حرف میزنی. از اینکه باید بروی. میگویی آن سوی دنیا موفقیت در انتظار توست. میخواهی بفهمم که در صورتی میتوانی بروی که جدا باشیم. خاکستر خاطرات دو سال میپاشد روی صورتم. چشمانم را میبندم تا اشک هایش را قورت بدهد. دستانم را میفشاری :" فقط دو سال، بعد بر میگردم " نگاهت میکنم، لبخندی محو روی لبانت نقش میبندد. میخواهم داد بزنم. بلند بگویم برو خوش باش، با موفقیتی که بودن ِ من آن را از تو میگیرد. برو و به هیچ چیز فکر نکن. به من، به کاغذی که در کیفم خش خش میکند و خبری که درآن است و تو هرگز نخواهی دانست. دلم میخواد کاغذ نت هایم را پاره کنم وقتی هیچ سازی آهنگ بغض مرا کوک نمیکند. به زور لبخند میزنم. تو سرخوش لیست کارها را برایم تعریف میکنی. از قصه ی دروغی که باید به بقیه بگوییم. از ماموریتی که میروی به شرط آن که نام مرا از شناسنامه ات خط زده باشی. میگوی:"وای هرچی از اینهمه ذوق ِ توی وجودم بگم کم گفتم. باور کردنی نیست. من؟ دعوت نامه ی اون شرکت؟" من بغض دارم و تو نمیخواهی توجهی کنی مبادا موفقیتت را در لا به لای چشمانم جا بگذاری. یک بار دیگر برایم حرفهایی که باید به بقیه بزنم را تکرار میکنی. نوبت داداگاه را یاد آوری میکنی و دستانم را میفشاری و نمیدانم چرا از لمس دستانت سردم می شود.از هم خداحافظی میکنم.و من به تو نگاه میکنم که از نگاهم فرار میکنی....
....
دلم نمیخواهد به هیچ چیز فکر کنم حتی به تو.. دلم نمیخواهد به هیچکس فکر کنم و هیچ چیز، حتی به شعر وقتی هیچ واژه ای نتوانست مرا به تصویر بکشد وقتی شبانه ها میشکستم و خواستن ها یم را به تن تاریکی سنجاق میکردم. اینجا نقطه ی تلاقی من و آرزوهایم است و بی تو امروز را میخواهم جشن بگیرم. چشمانم را میبندم، پشت پلکم کز کرده ای و سر به پایین انداخته ای، دیگر نگاهت نمیکنم، حتی پوزخندی هم نمیزنم.
...
آدم ها می آیند. صندلی ها پر میشوند. بی اختیار به دنبال رد نگاهت تمام سالن را جستجو میکنم. مقابل درب ایستاده ای و با لبخند نگاهم میکنی. دستی ازپشت روی شانه ام میخورد" سلام خانم، چقدر خوشحالم که اینجا می بینمتون. دخترتون خیلی مضطرب منتظر شماست" دخترم!!! سقوط میکنم تا ته هفده سال پیش، تو میخواهی همین شنبه پرواز کنی. باد می پیچد در جیبم و صدای خش خش کاغذ تمام کوچه را پر می کند. میخواهی بروی برای اخرین بار ساحل شمال را ببینی. دعوتت را رد می کنم. تنها راهی می شوی. صدای زنگ تلفن در گوشم میچید، خبر تصادفت تو را به من داده اند. خنده های تو روی مردمک چشمانم محو می شود. آهی می کشد مادرت. رگبار تندی است. مشت می کوبد بر پنجره ها . باد می پیچد در پارچه های سیاه. ماشین ها بوق می زنند. تو در قاب عکس لبخند میزنی. شانه های پدر می لرزد. کاغذ آزمایش در دستانم مچاله میشود، روی جواب آزمایش با اشک مینویسم"دستان من از نگاه تو سرشار است". مادرت یک شبه پیر میشود برای تو که هرگز ندانستی داری پدر میشوی. صدای حرف های آخرین دیدارمان در گوشم زنگ میزند. و بوی کریه نگاه بی تفاوتت وقتی از طلاق میگفتی حالم را بد میکند .باد می آید و پارچه های سیاه تکان میخورند . صدای صلوات در کوچه می آید و بوی اسفند می پیچد در فضا. روسری مشکی ام را جلو میکشم و اشکهایم را پاک میکنم و به برگه ی آزمایش فکر میکنم.
.....
روبروی فرزندم هستم. فرزندی که میتوانست من باشم. خودم را میبینم که از سراشیبی آرزوهایم روانم. بی حسی لبانم اگر اجازه دهند میخواهم لبخند بزنم... سرم را بر می گردانم و باز هم به دنبال تو میگردم. نیستی اما. ضربه دستان کوچک اش و حرکت آرام تن اش مثل گوی کوچکی مرا قل میدهد روی کوچه های جوانی ام،. خودم هستم انگار پشت پیانوی سپید رنگی که در تاریکی می درخشد. و تو که نیستی و هرگز نبوده ای. دخترم قطعه ی دوم را شروع کرده. دفترچه ی نت هایم را از کیفم بیرون میکشم. زیر سطر آخر نوشته هایم نقطه میگذارم. نقطه ای به سیاهی ِ پایان تمام دلخواسته. نقطه ای برای پایان جوانی. نقطه؛ پایان
تذکر اول) راوی ِ اول شخص بودن تمام ِ داستان های این وبلاگ، دلیلی بر تجربه های شخصی بودن این تصورات نیست
تذکر دوم) اول شخص بودن ِ شخصیت ِ اصلی داستان های این وبلاگ، دلیلی بر حقیقی بودن اتفاق های آنها نیست
تذکر سوم) محض رضای خدا این ها را فقط داستان بخوانید و به دنبال من در این داستان ها نگردید