رابطه های نزدیکی که فاصله شون زیاده.... باید توش باشی تا بفهمی برای یه لحظه کنار هم نشستن، قدم زدن، و لمس یک آغوش، با شوق و ذوق ساعت ها راه و جاده رو طی کردن چه طعمی داره


تاکید میکنم، باید حتما توش باشی تا بفهمی جاده ها همیشه برای رسیدن نیستند. جاده ها گاهی برای دور شدن و خداحافظی اند. ته بعضی جاده ها آدم می مونه و چهاردیواری اتاقی که توش پر از عکس و یادگاریه


با این رابطه هاست که بعد از چند ساعت با هم بودن، وقتی خداحافظی می کنی دیگه فرقی نمی کنه این جاده آخرش کجاست، مهم اینه که وقتی روی صندلی خوت مینشینی میدونی داری میری. داری دور میشی از نیمه ی خودت. دور میشی از چشمایی که برات همه ی دنیاست و دستایی که تمنای لمسشون، تمام حجم رویاهای شبانه ات رو می بلعه


وقتی توی این رابطه باشی، میون شلوغی و دود اتوبوس ها و داد و بی داد بلیط فروش ها ، طرفت رو بغل میکنی و بو میکشی و سوار میشی و هنوز بغض خداحافظی رو قورت نداده، دلت برای مرد پشت پنجره تنگ میشه که روایت کامل عشق ِ و گمشده ی دوجهی برای زندگی خاکستری ِ توئه... لذت این دلتنگی رو فقط باید توی همچین رابطه ای باشی تا بفهمی


رابطه های عمیق و نزدیکی که توشون فاصله زیاده... باید توشون باشی تا باور کنی که، پر از عشق پیش میرن و فاصله ها به هیچ کجاشون نیست









تا به حال بازی وبلاگی زیادی خواندم و دعوت شدم. اما در این روزهای کسالت و خاکستری؛ ایده ی پیاده کردن یک بازی وبلاگی را رقیه ی عزیزم در ذهنم به راه انداخت. یک بازی وبلاگی، با چند سوال که دانستن ِ جواب ِ داده شده به آنها از سوی شما، برای ما بسیار لذت آور خواهد بود



(اسمایل دو متفکر ذوق زده)




همه ی شما را به این بازی وبلاگی در یاهو وبلاگم دعوت می کنم



















لابه لای شعرهایم زنی را می شناسم
که همسر نیست
که مادر نیست
که حتی دختر نیست؛
و طعم بوسه های حرامش را هر شب میان حلقه های دود سیگارش، استغفار می کند
زنی که تمام سهم اش از عاشقی
قاب عکس دونفره ایست
تا هر غروب نطفه ی حسرت را باردار و هر شامگاه با لبان سردِ فاصله ها، سقط کند
زنی
که سرگردان در کوچه های دلتنگی و تنهایی
هنوز نمی داند به وقت گریه، کدام روسری اش را بر سر کند













نه



با من به شعر فکر نکن



پابرهنه در من قدم بزن






پ.م) در بندر آمستردام/ ملوانانی هستند که می میرند/ لبریز از آبجو، لبریز از غم













آدم ِ دیگه. خسته میشه. کم میاره. خوب؟؟! آدمه دیگه. اصلا میتونه کم بیاره. میتونه خسته بشه از اینهمه جنگیدن، بحث کردن، تلاش کردن، دویدن، فکر کردن.... دیگه یه صبح هایی به خودش میگه بسته دیگه، امروز می تونی هیچی نباشی، نمیخواد با این ماسک لبخند پاشی، امروز میتونی از صبحش تلخ باشی، سر میز صبحانه گریه کنی، توی آینه وقتی خط چشمت رو می کشی بغضت رو قورت ندی. پشت رل به همه راه بدی و بزاری ازت جلو بزنن و کل روز سرخوش باشن که از یه زن زدن جلو و ازش راه گرفتن، پشت تلفنت بدون سلام و خداحافظی حرف بزنی. هیچ بحثی با هیچ کس نکنی. تمام روز برگردی توی رخت خواب و حس هیچ کاری رو نداشته باشی، شب ها میتونی با یه مشت قرص زود بخوابی. ننویسی. به کابوس دیشب فکر نکنی. به هیچ فردایی بدهکار نباشی. یادت بره که چقدر باختی. چقدر تقلا کردی اما نتیجه نگرفتی. یادت بره که زنی... میتونه آروم زیرگوشش به خودش بگه، امروز راحت باش رفیق، بدون اجازه لااقل میتونی بمیری



این شهر میگرن زده ی کدر، با سنگ فرش هایی که بوی تنهایی میده و نارنج هایی که بوی بهار ندارند و آسمون ابری ای که ماه نداره و خونه هایی که پشت دیوارهاشون "تو" ندارند و آدم هایی که لبخند ندارند و مغازه ای که آدامس خرسی نداره؛ بهترین جای دنیاست برای "در خود مردن














آدم ها دوباره بو پیدا کردند. دوباره نیاز دارم که دستمالم را همه جا همراه خودم داشته باشم. دوباره نشستن در ماشین های مسافرکش سخت شده و نشستن در تاکسی ها کابوس. دوباره دست های آدم ها بزرگ تر از حد معمول به چشمم می آید و دوباره بهار منظره ی کریهی شده که تنها در کابوس های شبانه خودش را نشان می دهد



از من متن عاشقانه نخواه عزیز، که این انگشتان در سرمای ترس و تنهایی سنگ شده اند. این انگشتان همان دخترک شاعر نیست، این پنجه های دختر بی چشم و رویی است که سالهاست بی اذن بزرگترها از خودش و دیگران بیرون زده و شرافت یک خانواده را لکه دار کرده. این خودکار از آن ِدخترکی است که بر پای چوبه ی دار ِ خواهرش معشوق اش را بوسیده و تکفیر یک نسل را به جان خریده. این هذیانات زنی است که کودک نیامده اش را هرشب لالایی می خواند و هر صبح لا به لای ملافه های خونین به دور می اندازند



تو می دانی و من می دانم و کاش تمام عالم بدانند که خوشبختی این روزها زیر آخرین غرش نگاه هراسان بزرگترها دفن شده. مقابلم بنشین تا با هم میان برگهای آخر این دفتر زرد هذیان ها خراب شویم. مقابلم بنشین و ببین این تن رنجور را که زیر هق هق تنهایی ها له شده و هنوز هم خوب می خندد



باد می آید و فروغ هلهله می کند و مردی در سرم طبل خشم می کوبد و این سطر آخر عاشقانه ایست که از من طلب کرده بودی... خنده/ روی شیار های صورت من/ در بن بستی تاریک جامانده است/ میخواهی سیگارت را پس بدهم؟

















(1)
امروز، شنبه، منتظریم تا قصاص کنیم. منتظریم تا یک نفر، یک انسان (فعلا در این خط از نوشته ام کاری به صفت های انسانی و صدق کردنش در این شخص ندارم، منظور از انسان، موجودی که بر دو پا راه می رود و حواس 5گانه اش کار میکند) دراز بکشد. بیهوش شود. و دیگر چشم باز نکند . به همین راحتی
در هفته ای که گذشت، نظرها و تحلیل های زیادی بر این شنبه ی ترسناک نوشته شد و خوانده شد و طبیعتا نوشتن دوباره و پرداختن به زوایای مختلف این حکم و اجرای آن چیزی جز به سر بدن حوصله ی خودم و شما نیست. اما چیزی که بیشتر مرا می ترساند زندگی در جامعه و میان مردمانی است که نه تنها می توانند شلاق بزنند، سیلی بزنند، دست و پا قطع کنند، صندلی از زیر پای آدم ها بکشند و به تماشا بایستند، که می توانند قطره های اسید را به چشم و یا صورت دیگری ریخته و با لبخند روزشان را شروع کنند. خشونت پنهان در وجود آدم های بیمار سرزمینم بیش از هرچیزی مرا می ترساند
مریم میرزا مقاله ی جامع و کاملی در این زمینه نوشته که خواندنش خالی از لطف نیست

(2)
پسرم را می زنم . پسرم را به قصد تنبیه نمی زنم، به قصد کشت می زنم. پشیمان هم میشوم. بلدم که گریه کنم. تقاضای بخشش کنم. وقتی خشونت از تمام سنگ فرش های شهرم سرازیر است، وقتی قصاص و اعدام منظره ی صبح بهاری من است و کرکس ها برای لاشه ی انسانیت بر آسمان شهرم پرواز می کنند، و مداد های رنگی ما قرمز و سیاه است و نقش نقاشی های کودکانمان کشته و شهید، چرا بی سهم بمانم از این مرداب متعفن زندگی . پس فرزندم را میزنم تا ثابت کنم که من هم شهروند این جامعه ی بیمارم





پ.ن اول) گرگها به رقص برخاسته اند این روزها... از این مردمان می ترسم



پ.ن دوم) گاهی بی ریشه بودن چقدر لذت بخش است. کاش میشد تمام ریشه ها را دانه دانه برید.


















حالم خوب نیست... این را انگشتان مادرم وقتی روی پیشانی ام می چرخند تشخیص داده اند




شاید سرما خورده ام... این را تجربه ی خواهرم از پشت تلفن می گوید



ممکن است خستگی ِ این چند روز راه رفتن رنجورم کرده، آخر ضعیف می شوم در بهار... این را پدرم وقتی از سرمای نک انگشتان دستم جا میخورد، احتمال می دهد



فقط خودمم که میداند باید بخوابم و این تنهایی خاموش را که در چشمانم موج میزند قورت بدهم. دنیا یخ کرده و با هیچ جورابی نمی شود گرم شد. باید خوابید و خواب ِ هیچ دیروزی را ندید. خواب ِ هیچ خاطره ی دربدری را مرور نکرد. خواب ِ هیچ افتادنی را به خاطر نیاورد... باید خوابید تا مبادا بغضی بماند که بغض کرد... پلک ها بیشتر از پیشانی داغند



















از یک جایی به بعد، توی زندگی، وقتی فهمیدی چی میخوای و کیو میخوای، باید همیشه کیفت دم دستت باشه. چون هر لحظه ممکنه لازم بشه کیفت رو برداری و بزنی بیرون. فرقی نمی کنه ها، ممکنه از یه اتاق باشه و تنهایی هاش، از یه انجمن باشه و توقعاتش، از یه گروه باشه و دیدگاه هاش، از یه دفتر کاری باشه و آقای مدیر زیادی مهربونش، از برادرت باشه و اعتقاداش، از خانواده ای باشه که توش بار خودت رو می کشی و شاید هم از خودت... مهم اینه که یادت باشه این روزها کیفت دم دستت باشه. یادت نره این روزها همون روزهاست.... همین



پ.ن) بهار است دوباره... این بهار لعنتی
























من زنم




جسمم را پوشانده ام




افکارم را برهنه کردم تا این بار




آلتت را که نه مو را به تنت راست کنم




بخوان مرا




بترس از هرزگی افکار عریانم




بترس از افکاری که بکارتش را فروخته به بی حرمتی ِ چشمان هیزت




بترس از زنی که قبل از جسمش قصد کرده افکارش را برایت عریان کند




افکار هرزه اش را!




بترس از من ای ناچیز




این بار جنین افکارم را سقط نخواهم کرد





جنین افکارمن بزرگ خواهد شد





زندگی خواهد کرد




و انتقام بکارت افکار مادرش را از افکار پستت خواهد گرفت




بترس از زنی که نطفه ی کودکش را با ذهنش بسته است









.......................







پ.ن اول) شعر بالا از من نیست. نام شاعرش را هم نمی دانم



پ.ن دوم) برای پنجمین سال پی در پی ، با گرم شدن هوا، یاد این عکس می افتم



پ.ن سوم) با یکی از دوستان فعال حقوق زنان ام در بی بی سی افغان روی یک مقاله کار می کنیم با عنوان "زنان و سختی های ساخت شخصیت مجازی " . خیلی توضیح دادن در مورد این مقاله را صحیح نمی دانم اما کلیت کار بر محور زنان و نگرانی هایشان در محیط مجازی می چرخد. ممنون می شوم اگر تجربه، خاطره و یا حرفی برای تعریف کردن در مورد مشکلاتی که گاها برای شما و یا دوستانتان در ارتباط با شبکه های مجازی اعم از فیس بوک و یاهو ... و یا حتی همین وبلاگ نویسی ساده در خاطرتان هست به ایمیل من ارسال کنید