به احترام ناصر حجازی... برای تمام سالهایی که در محیط خانه مان به آبی بودنش محبوب بود و این روزها اما، به آزادگی اش دوستش می دارم
دردت که بگیرد دیگر فرقی نمی کند کجای این سیاهچاله ی وطن گیر کرده باشی. انسان که باشی و بدانی و بفهمی که انسانی، دردت می گیرد و فریادت می گیرد از مردمان کوچه های خاکی جنوب شهر که در صف یارانه ها پاهایشان تاول زده و گوش هایشان جز صدای خش خش رادیو و تکرار کراهت های هر روزه ی گرسنگی چیزی نمی شوند و در املای بچه هایشان هر روز "نان" با غلط است و ویار زنانشان تکه ای خوشبختی است که هر روز نطفه ی فقر را آبستنی دوباره می شوند ، اما هرگز صدای فریاد تو را و همکلاسی هایت را نمی شنوند و میان دعای ندبه و الضالین آخر نعره های حاجی کر شده اند
پاک ترین درآمدی که هر انسان می توانست داشته باشد به جیب هایشان واریز شده و اینبار نه مسخ جمال یوسف که محو هاله های نور علوی اند این مردمان و نه تنها دست هایشان، که شکم گرسنه ی همسایه را هم می درند برای تکه ای نان بیشتر در صف سهام های عادلانه ی ولایت
صف صلواتی ها به راه است و جماعت یکدیگر را هل می دهند و دخترک هشت ساله ای از ترس دیدن پدر با صورت به زمین میخورد و هرچه خدا را صدا می زند هیچکس جوابش را نمی دهد، حتی خدا!! و خون می پاشد روی آسفالتی که در آن رد لاشه های انسان به گند کشیده است و پیرمرد همسایه صلوات بعدی را بلندتر طلب می کند و صدای قرآن تمام کوچه را پر می کند که گویا کسی از سفر پنجم حج اش باز گشته قرار است به امام جماعت امشب نشان بدهد تا بداند که آخرتش را چه مطمئن خریده ... و تو هرچه جیغ بزنی به هیچ کجای این مردمان بر نمی خورد
این روزها مدام دردت می گیرد از مردمان یخ زده ی بیمار که زردی پای چشمشان گواه زیستن در سرزمینی است که فقر دارد، جهان سوم دارد، دین دارد، نفت دارد، یارانه دارد، رئیس جمهور محبوب دارد، زن دارد، مرد دارد و... زندان دارد